leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

به ذات وجود ندارد زمستان، آفتابی ست که نیست.

دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را  

به حفره های استخوانی ایمان  و اعتماد بدل میکنی

 

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

 

سلام ای شب معصوم  

میان پنجره و دیدن

 همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم ؟

 

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم ؟

تمام لحظه های سعادت میدانستند

که دستهای تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

 

 آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "

 

 انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

صبور ،

سنگین ،

سرگردان . . .

 

من از کجا میآیم ؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟

 

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی

و چلچراغها را

از ساق های سیمی میچیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

 

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

 مصلوب گشته است

و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

 

سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟

سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته

من از گفتن میمانم ...

 

   

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنیم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.

  

 ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی .

نگاه کن که چه برفی میبارد....

  

فروغ فرخزاد

هفت وعدهء از دست رفته


می‌گه فنجون رو تکونش نده... بگیرش سمت چپ طرف قلبت- نیت کن و برش گردون سمت خودت. توی دلم می‌خندم. می‌گم یعنی قانون داره؟ می‌گه قانون که نه... اما سعی کن باور داشته باشی... پیش خودم فکر می‌کنم چه فانه عجیبی... خودم را کمی هیجان‌زده جلوه می‌دهم که توی ذوق‌اش نزنم...
فیلم همزمان در حال پخش شدن است. من دختر چهارده‌ساله‌ای هستم که همش در حال مسخره بازیم. چرت و پرت میگویم و قر می‌دهم و دیگران را دعوت به رقص می‌کنم. تولد پانزده سالگی الف. هست. سبیل‌های ر. همه‌امان را به خنده انداخته و ر. اصرار دارد که چرا فیلم را روی صورتش استاپ کرده‌ایم... دوازده سال گذشته و این پنجشنبه الف. مهمانی ترتیب داده که دور هم باشیم. حالا الف. یک پسر پنج ساله دارد. ر. سبیل ندارد و از پیشرفت سین. توانایی‌اش در فال قهوه است.
چشمهایش را گرد کرده و با دقت نقش‌های به جاماندهء قهوه را بررسی می‌کند... گاهی که یک تصویر شفاف‌تر را می‌بیند فنجان را به سمتم برمی‌گرداند و تصویر حک شده را نشانم می‌دهد. تا تاییدش کنم و آنوقت است که برق شادی را می‌شود در نی‌نی چشمانش دید. مثلا اصرار دارد آن لکه قهوه‌ای که گوشه سمت چپ است منم که به حالت قهر از کسی روی برگردانده‌ام و یا آن خط باریک مارمولکی است که به سمتم می‌آید و یا لکه بالایی اسبی است که مرا در حال تازیدن نشان می‌دهد و همینجاست که با طعنه می‌گوید خوب داری می‌تازی‌ها... گاهی حق به جانب می‌شود و زیرزیرکی نگاهم می‌کند و می‌گوید ای شیطون توی اسمش هـ یا ح داره‌... زودباش لو بده ببینیم کیه... و همگی می‌خندند. می‌گویم خ داره- نقطه‌اش نیفتاده... اسمش خورزو خانِ و باز همگی می‌خندند.  
سین اصرار دارد هفت وعده دیگر دلم شاد می‌شود و من که به فال قهوه اعتقادی ندارم برای دل‌خوشی‌اش هم که شده آمار روز را می‌گیرم... میگویم فکر کنم هفت سال دیگه باشه‌ها و باتشر به من یادآوری می‌کند هفت ساعت - هفت روز یا نهایتا هفت ماه... 
من اما توی حال و هوای فیلم هستم. آنجا که بی‌تعلق می‌خندم و اطوارهای لوس و کودکانه و گاه بانمک می‌ریزم. برق رهایی در چشمانم موج می‌زند. طوری با آهنگ مدرن تاکینگ همراهم که انگار یک کنسرت واقعی است... این بالا و پایین پریدن‌ها و خنده‌های شاد و از ته‌دل... مسخ بازی روزگار جوری که انگار دنیا از آنِ من است... ‌
پیش خودم فکر می‌کنم زمانه چه بی‌رحم معصومیت‌های کودکانه را از آدم می‌رباید و در خود محبوس می‌کند... چه‌روزها از پی هم میگذرند و چه تغییرها که نمی‌کنیم. رنگ اسارت پاشیده شده به دیوارهای این روزگار... 

اندر احوالات سیزده بدر خود را چگونه گذراندید...



سبزه را می‌اندازند بالای ماشین و برای آخرین بار از من می‌پرسند یعنی واقعا نمی‌آی؟! می‌گم نه... غلیظ و قاطع. ذهنم سخت درگیر است. مامان با خنده می‌گوید: باشه- دست به کبریت نزنیا جیزه... و من بی‌اختیار لبخندی می‌زنم. می‌روند. در سکوت نشسته‌ام و فکر می‌کنم. آهنگ این روزهایم را گوش می‌کنم... ف ک ر می‌کنم...
فیلم می‌بینم... تمام می‌شود. چای می‌ریزم با یک کاسه تخمه... تمام می‌شود. خیلی باشد تازه مامان اینا نهار خوردند. ضایع است زنگ بزنم بگویم که می‌خواهم سر ماشین را توی این شلوغی کج کنم سمت لواسون. اصلن خودم هم حوصله جاده و شلوغی این روز را ندارم.
زنگ میزنم به عادله آمار بگیرم... می‌بینم خانه است. می‌گم پیری چرا نرفتی؟ می‌گه تو چرا نرفتی پیری؟! می‌خندیم. می‌گوید چایی به راه است که بروم آنجا... بعد کلی کل‌کل قرار می‌شود بیاید خانهء ما. تکرار می‌کنم سه تا تک زنگ بزند تا آمار دستم بیاید اوست... می‌آید... او و محسن هر دو نرفته‌اند. بساط چایی و تخمه و میوه و بازی و سروکول هم پریدن که تمام می‌شود تصمیم می‌گیریم خاطره‌سازی کنیم. چند وقتی بود می خواستیم یک کلیپ درست کنیم... تمرین را شروع می‌کنیم .... آهنگ سوسن خانم!!!
می‌خندیم و جلوی دوربین کاشته شده مسخره بازی درمی‌آوریم... با ریمل برژوا سبیل می‌گذاریم و اسم همه دخترای فامیل که می‌شناسیم را بجای سوسن خانم می‌گذاریم... خیس عرق شده‌ایم... دوباره چای میزنیم. سبیل برژوآییم را پاک می‌کنم. فیلم‌ها را میکس می‌کنیم و کلی می‌خندیم. ایرادات کار و پشت صحنه را مرور میکنیم تا اجرای نهایی بی‌کم‌و‌کاست شود...
مامان اینا که می‌آیند شب شده. من تنهام. محسن و عادله رفته اند خانه خودشان و در جواب مادرشان که می‌گوید چرا نماندند سکوت می‌کنم.
کلی تعریف می‌کنند از دور هم بودن فامیل و جک و خنده و این حرفا. من توی دلم می‌خندم. فیلم را می‌گذارم. همه از خنده ریسه می‌روند... اسم‌ها کلی سوژه می‌شود... بساط خنده و دیدن فیلم ما به راهست. به سبیل من که نصفی پررنگ است و نصف کم‌رنگ... به فیگورهای محسن و ادا اطوارهای عادله... 
هدست را می‌گذارم توی گوشم و باز ف ک ر می‌کنم... به همهء چیزی که این روزها ذهنم را سخت آشفته کرده و باز موسیقی این روزهایم را گوش می‌کنم... با تمام دل خجسته‌ای که دارم سخت فکریم! اولین سیزده بدری‌ است که در خانه سرکرده‌ام...

Julie & Julia

 

 

 

Are you back ?
please be back...
 

دیالوگ دقیقه 34 ترک دوم فیلم Julie & Julia. پیش خودم فکر می‌کنم چقدر این جمله آشناست... چقدر عمیق است! لبخندی که حلقه اشک درون چشم جولیا را پنهان می کند خاطره شعر فرانک را برایم تداعی می کند... 

But if you stay,
می‌شه stay.... خواهشا stay...
  

و منی که این روزها وقت زیادی برای تصمیم ندارم. دلم را بگذارم و بروم و یا بی‌ امید به تصویر شیرین و خاطرات محوی دل خوش کنم...

پ.ن: رسمن عاشق بعضی دیالوگای این فیلمه ام. جولیا لازممه!!!  

  

سرک کشیده بود توی زندگی‌م و من پهن شده بودم توی روزمره‌گی‌هایش. چاره‌ای نبود، حساب دل از دستم در رفته بود. مدت کمی هم نبود. حالا دیگر یک پاییز و یک زمستان مشترک داشتیم که ازشان حرف بزنیم. حالا دیگر آن‌قدر شب و روز و لحظه ساخته بودیم که بشود با مرورشان هی گیلاس‌مان را بالا ببریم، بخندیم، سرخوش باشیم. طعم داشتن رابطه‌ای با این کیفیت از نظرم پاک شده بود. خودم را پرمشغله‌تر از این می‌دیدم که بشود با آرامشِ مردی، این‌چنین بی‌پروا زندگی کنم. هر دو زخم‌خورده از روزگار، هر دو چموش و خسته و لجباز، هر دو ساکت و راضی و واقف از تمام بایدها و نبایدها... یادم رفته بود که زمان چه خوب می‌داند که چه‌طور از آدم‌های زخمی معجون‌های کم‌یاب بسازد، یادم رفته بود که دل با تمام خستگی باز لوندی یادش می‌ماند، باز لودگی می‌کند، باز خودش را می‌بازد، کسی را گرفتار می‌کند، می‌تپد، می‌غرد، شهر را بلوا می‌کند.

[+]

بهترین...

 ...

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه‌های هستی من از تو پر شده‌ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانهء گریستن
بی‌تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده‌ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته‌ام  

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه‌های ناشنیده ساز می‌کنند
بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه‌هات
غنچه‌های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز می‌کنند
بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها

خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می‌کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب 

نام تو اگرچه بهترین سرود زندگیست
من تو را به خلوت خدایی خیال خود
بهترینِ بهترینِ من خطاب می کنم
بهترینِ بهترینِ من! 

                                              فریدون مشیری 

بهاری بهتر

 

 

 

 سال پلنگ ایرانی یا ببر چینی یا هرچی... فرقی نمی‌کند.
من این تغییر را شدید دوست دارم.
* نوروز ۸۹ مبارک * 


...
پرندگانِ پشت‌بام را دوست دارم 

در میان آنها
یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست
که می دانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمى‌گردد
من او را بیشتر دوست دارم  

گروس عبدالملکیان

همه چی آرومه...

 

 


غروب بود. دستهایم در پناهگاه امن جیبهایم در ستیز با سرمای خیابانی غریبه معاشقه میکردند. سمت چپم آسمان؛ درست به مانند مادری مهربان خورشید را در آغوش پرمحبتش گرفته و گلگون شده بود. درست همین لحظه هواپیمایی از آسمان گذشت و رد محو خاکستریش چون چروک‌های گوشه چشم مادری زخم خورده به گونه آسمان نشست... و زیر همان آسمان یکرنگِ دنیا؛ دل من هری ریخت پایین! درست در کف نمور سنگ‌فرش غریبهء محوطهء یک فرودگاه! نمی‌دانم می‌دانی یا نه... اما برای من تمام فرودگاههای دنیا همیشه بارانی‌اند. نمی‌دانم دلت ریخته پایین یا نه اما کاش نریخته باشد... بعدترش در فکر فرو می‌روی... و این فکر خرابت می‌کند. آنقدر به آن رد ابر فکر میکنی که به موطن بی‌بدیل آدمی می‌گریی... چونان گریه بر گوری که مرده‌ای درونش نخفته است! 

من... اینجا... دوباره غربت را استشمام می‌کنم و فکر می‌کنم. به هزاران نایافته‌ای که برای یافتنشان تکه‌تکه‌هایی از دلم را پشتم گذاشتم و رفتم... و رفتم و رفتم و قصه‌ام هنوز حتی به اواسط کتاب کودکیم هم نرسیده است! سرم هنوز به سنگ‌هایی که باید نخورده‌است... اما خوب فصل پایان کتابم را می‌دانم. توی تمام سنگ‌فرش‌های غریبه لحظه به لحظه استواری قدم‌هایم را تمرین می‌کنم و حالا خوب می‌دانم برای رسیدن؛ کوره‌راهها مسیر خوبی نیستند... کاش که آدمی با تجربه‌هایش به‌دنیا می‌آمد... و حالا چاره‌ای نیست که تجربیات دیگران را به بهای اندکی شنیدن خریدار شد... به از بهایی گزاف برای تجربه‌ای تلخ! 
به سنگفرش‌های خیابان نگاه میکنم... کوله‌ام را روی دوشم محکم می‌کنم و شال‌گردنم را گره می‌زنم. کلاهم را تا گوش‌هایم پایین می‌کشم و تکه‌ای از پازل زندگی را که در این شهر افتاده؛به بازی می‌گیرم. گاهی خواستنی می‌شود که دنیا را به سخره بگیرم و فصل آخر را دستخوش اندک تغییری کنم... شاید بد نباشد بعضی از صفحات یک کتاب کمی کشدار باشند و فصلی عجیب‌تر را رقم بزنند! هدفون را در گوشهایم می‌گذارم و با صدای این‌روزهایم همراه می‌شوم... همه چی آرومه!! 
در هتلی مظلوم در گوشه تاریک شهر؛ مردی در نزدیکیم پشت دیوار روبرویی سازش را کوک میکند... زخمه‌هایی که می‌زند به گوش زخم‌ها آشنا می‌آیند... در لابلای سطور وحشی و عمیق و باور نکردنی زندگیم؛ درست مثل جنگجویی که دیگر زخم خوردن برایش معنایی ندارد؛ خیال جدید و عجیبی در سر می‌پرورانم. آنقدر خودم را می‌شناسم که ایمان دارم فصلی نو را می‌سازم! 

پ.ن: ۱۲ فوریه - ۱ بامداد به وفت محلی 

کمی میترسم... دلم برای چیزهایی که نباید تنگ شده... خیلی هم تنگ! 
¤ من می‌توانم ¤  

کجاست پس این ناجی... ناتور دشت!!


نه....
باور نمی‌کنم... تو اگر بلد بودی هولدن کالفید را خلق کنی، پس می‌دانی که نباید بمیری و نمی‌میری!! 

 

سال تلخ ۸۸... سال خسته... سال من نیست! 

پ.ن: جی‌دی‌سلینجر... نویسنده محبوب من، کاش نمی‌مردی!! 


تلخ ،
همچون مزهء گس چسبِ درِ پاکتِ نامه، در تماس با خیسی لب! 

There is no pause

 

" Problems can not be solved by the same level of thinking that created them."
Albert Einstein 

 

- Happy New Year / Jan2010 


پروانه‌ء من در دامی افتاده است
که عنکبوت آن سیر است!
نه می تواند پرواز کند
و نه می تواند بمیرد... 

پ.ن: حال بدی دارم!

فلاشرهارو زدم و ماشینو کشیدم کنار
ضبط خاموش-تکیه دادم و چشامو بستم
برا خودم برنامه ریختم که اول کجا برم و کدوم کارو انجام بدم و از کدوم مسیر برم
بعد که چیدمان برنامه تموم شد
گفتم کاش یه چایی بود!
یهو یکی زد به شیشه... یه سینی چای تو دستش!
گفت چایی امام حسین هست... بفرمائید!!
اینقده حال داد ... هاهاها 

وقتی جلو سنگ قبر عزیز توی مقبره خانودگی
تکیه می‌زنم به اون دیواره
دلم گرمه و ساعتها تو حال خودمم
اما وقتی که بین قطعه‌های بهشت زهرا هستم...
اونایی که من خیلی دوسشون دارم و از دنیا رفتن
-قطعه ۲۱۹ یا قطعه هنرمندان و الخ-
وقتی که دارم می‌رم سر مقبرشون
اگه حتی از دور ببینم یکی با کفش گِلی بیاد رو سنگ قبرشون راه بره
انگار داره رو قلب من راه می‌ره...
همین دیگه... خواستم اینو بگم دیگه! 

از طبقه همکف پردیس ملت یه دختر خریدم.
یه شناسنامه بهش چسبوندن به اسمه گلی...
اینقده دوسش دارم!  

- کلن مبسوط خاطریم این روزها
هاهاها

Be the change you want to see in the world


You know,
we spend so much of our life
NOT saying the things we wanna saying!
Michael Scofield / Prison Break.... The End 

گریه‌های یک ساز خفته


حالا باید دشتی زد و گریست... هر وقت مضرابی شکست اتفاقی ناگوار افتاد. دستی به ساز ناکوک می‌زنم و مضراب شکسته را گوشه جعبه سیاه می‌گذارم. نمد را می‌برم و چسب را آماده می‌کنم... خیلی وقت است با نمد و مضراب بیگانه شده‌ام. دستم به نمد رفته اما دلم نمی‌رود... مضراب شکسته را از جعبه برمی‌دارم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد...نه!!! مضراب را پرت می‌کنم. می‌خورد به سیمهای سفید اینور خرک... سازم ناله می‌کند... تلخ می‌شوم.

بدرقه استاد فرامرز پایور
شنبه، ۹ صبح - مقابل تالار وحدت
روحش شاد و قرین مهربانی آفریدگار.

                Splendor

 
Based on a True story


یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود.
منتظر، ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چارراه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود!
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ‌چیز و هیچ‌جا
از دعای او اثر نبود
هیچ‌کس از مسیر رفت‌وآمد دعای او
باخبر نبود
با خودش، فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی‌رسد؟
شاید این دعا راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دستِ دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چارراه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه‌های خاکی زمین
جاده‌های کهکشان
سبز شد
او از این‌طرف، دعا از آن‌طرف
در میان راه
با هم آن‌دو روبرو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب، گرم گفتگو شدند
*
برف‌ها
کم‌کم آب می‌شود
شب
ذره‌ذره آفتاب می‌شود
و دعای هرکسی
رفته رفته توی راه‌
مستجاب می‌شود...
 

 

عرفان‌نظر‌آهاری 
یاعلی... عید مبارک

What do we do with Time *


دو تا فیلمه که اصلن چند وقت یه‌بار باید دید... حالا فرقی نمی کنه Youth without youth و My blueberry nights مثل دو تا نون داغِ توی تنور دیدنش گرمِ گرم باشه و دومینیک و آرنی یه گوشهء ذهنت رجَز خونی ‌کنن... بازم نمی شه رضا مارمولک** یا Phil که رسمن آدمو عاشق تیپ و قیافش می کنه ( سلام آقای کوپر ) و سه تا یه لا قبای دوست داشتنیِ دیگه*** رو فراموش کرد!!
:-دی... به قول آیدا لایف هَپند آقا، لایف هپند! 

* Youth without youth
** فیلم مارمولک / کمال تبریزی
*** The Hangover / Todd Phillips