کتابها را ولو می کنم روی تخت ... ناباورانه کتاب E.T را تمام می کنم، بعد برای صدمین بار آهنگم را گوش می دهم ... یان هی می آید تو اتاق ... می خندد! Wow ... you are right ! میخندم، میفهمم اوضاع از چه قرار است و پیش بینی من متعجبش کرده ... باز میخندم، ابلهانه میخندم، بلند بلند. چه شب عجیبی شده ... آخرین باری که خوابیدم پریروز بود ... مریم بود، خیلی بلندتر، لاغرتر، یقه لباس اسکی از زیر پالتوی چسبانش بیرون زده بود و کفش های تیمبرلند قهوه ای پوشیده بود با همان لبخند آرامی که فراموشش کرده بودم ... از آنها که زیر پل حقانی می پریدیم بغل هم و به من تحویل می داد ... من اما، نمی دونم چرا توی ساختمان های خوابگاه دانشگاه بودم، انگاری اونجا زندگی میکردم، از بس دلگیره بهش می گیم ویستا سگی! دلگیریش اصلاً خیلی عجیب غریب است. حالا من ۲ بار هم بیشتر اونجا نبودما، اما نمی دانم چرا این دلگیریش توی خواب چمبره زده بود روی من ... من اما، غمگین، پریشان، با تی شرت خاکستری، دمپایی ... نیم نگاهی به لبخند مریم که خم می شود در آغوشم بگیرد ... پریدم ! همین ! دیشب صدای پارس سگ میآمد، از زیر سیاهی چشمبند هم نور میآمد، شاید هم قرار بر این نبود که بخوابم ... امشب اما اگر نمی خوابم دلیلش چیز دیگری است، هوا خوشگل است، آدم حیفش میآید، گفته بودم که، زمان از دست می رود ... امشب نایاب به نظر میآید، خنک، خاکستری، پرستاره ... نه که انگاری همه جای دنیا زمستان است و اینجا هم استوا ... نه انگاری که روز ۳۳ درجه گرم بود ... هوا، هوای شب کویر است. از آن شبهایی که آقاجون توی سردی هوا، زیر خاکستری آسمان، لخت میشد میپرید توی استخر ییلاق و حمید پشت سرش، من هم دماغم را میگرفتم سوزنی می پریدم توی آب و آقاجان آبم میداد، بعد من میآمدم بیرون میرفتم روی دیوار کاهگلی نیمه ویران می نشستم سازدهنی می زدم ، بعد حمید می آمد. با شورت مامان دوز خیس میآمد کنار من، لب کاهگلی دیوار زنبوری می زد ... آخ که چه حسرت صدای این زنبوری را داشتم ... من اما بلد نمی شدم، صدای نفسم بلندتر از صدای زنبوری بود همیشه، سازدهنی اما حال می کرد با این نفسه های بلند و کشدار. بعد که حمید می رفت من کلی می خندیدم به دایره خیس روی دیوار کاهگلی ... امشبم باز از آن شبهایی است که من هوس می کنم پاهایم را از پنجره آویزان کنم. گرچه نه دیوار گلی هست، نه آقاجانی هست، نه آبگیر ییلاق، نه حمید و نه نوای زنبوری و نه حتی کودکانه های معصوم ما. منم و یک دریچه و یک ساز دهنی اما ... مثل دیروز شاید بنشینم لب پنجره سازدهنی بزنم ، عابرها بایستند ، نگاهی بیندازند به طبقه سیزدهم ، دست تکان بدهند و من هوس کنم خودم را بندازم توی بغل بعضی هاشان. اما حیف که خیلی دیر است! عابری نیست جز تک و توک مستانی که از بار خیابان پشتی میآیند ... میدانم دلتنگی های این خیابان زیاد است ... امشب اما از آن شبهاست ... شبهای کویر !
همه آنها که نیستند خاطرشان که هست . هم این کافی
همه چی
..دی
دورها
آوایی بود
که تو را خواند
و اینک
اما
ای کاش
افسوس
حیف
نه ...
دیگر آن سمای یک سال پیش نیستی ... کمتر نگرانت میشوم ... اما هنوز
هنوز
هنوز
جایی روی همان پل
برای با تو بودن کافی است .......
////////
مراقب خودت باش
بوس
نمیدونم کی هستی حتی نمیخوام بهت سلام بدم ولی خیلی ناز نوشته بودی خیلی خیلی خیلی .........
نوشته هات منو یاد عباس معروفی میندازه کتاب پیکر فرهاد خوندیش؟ عین تو توصیف میکنه
هر چی فکر میکنم قشنگ نوشتی آفرین آفرین آفرین
وقتمو نگیر میخوام واسه چندمین بار بخونم ... بدرود