اصلا میدانی، "وسط دعوا که حلوا پخش نمیکنند" سند جنایت فرهنگ ماست. آن وقتها که به اتکایش میان جدل چشمها را بستهایم و دهانهایمان را باز کردهایم. امان از زخم این سخنان درشت که هیچ همآغوشی مستانهای هم مرهم نشده برایش در هیج کجای تاریخ عاشقی. امان از آنکه هنگام خشم عقل و عشق را یکسره کنار میگذارد، میگوید و هیچ فکر نمیکند مخاطبش بعدها آن نفهم یا هرزه یا بیشرف را کجای دلش بگذارد. کجا پنهان کند که هرازگاه پیدایش نشود. چطور بپوشاند که سرباز نکند. که فکر نمیکند با اولین درشتگویی فاتحه رابطه را خوانده است. فاتحه خاطره را هم.
[+]
راه که میرود کمی چانهاش را بالا گرفته و اندام کشیده و تنومندش را کمی به راست و چپ تمایل میدهد. البته فقط گاهی این ژست بخصوص را میگیرد. وقتهایی که سرخوش است؛ مغرور است. هزارویک بهانه آوردم بلکه نظرش عوض شود و به این رستوران دعوتم نکند اما حرف به گوشش بدهکار نبود. استیمبوت مرا یاد چیزی نمیانداخت جز نایتمارکتها و جگرهای مرغ آویزان شده در سیخهای چوبی که در دیگهای کوچک و جوشان فرو میرفت و با اشتهای تمام بلعیده میشد. همین را هم گفتم اما گفت به من اطمینان کن! باران میبارید. همینکه وارد شدیم جای هوای تازه باران خورده؛ بوی ماهی خام بود که ریههایم را پُر کرد. سکوت کردم. بجز من و یک پسر سیاه در گوشهء سمت چپ، خارجیِ دیگری به چشم نمیخورد و همین دلیلِ توجه دیگران به ما و ترسیدن بیشتر من میشد بدین معنی که بیبدیل غذای مزخرفی است. شماره میز را به ما دادند و به طبقه دوم راهنماییمان کردند. در اینجا که رستورانهای چینی به لعنت خدا هم نمیارزند، به ظاهر رستوران خوبی میآمد. روی میز دنجی با شماره ۶۲ نشستیم و برایمان یک ظرف شبیه قابلمه پُر از محلول آب و نمک و روغن آوردند که با فندک گارسون شروع به جوشیدن کرد. بهانه دست شستن میکنم اما دوست داشتم چیزی مرا از این مهلکه نجات دهد و امان از یک منجی... نمیشود در رفت! صدایم میزند و بشقاب را به دستم میدهد و مرا به سمت یخچالهایی خوابیده مملو از مواد اولیه و خام غذاها هدایت میکند. معرفی میکند: جناب میگو! توپ خرچنگ! توپ ماهی! میپرسم مطمئنی اینها میپزند و قابل خوردن میشوند!؟ من که شک دارم! میخندد و بی محلی میکند. با یک بشقاب پر از میگو و ماهی و چندتا صدف و گلولههایی بنام فیشبال و کرببال و سبزیجات و قارچ برمیگردیم. چاپاستیک را به دستم میدهد و میپرسد: بلدی؟ سری تکان میدهم و یک میگو را برمیدارم و مسخره بازی درمیآورم. پاهای میگو چندش وار تکان میخورد...!
میگو و ذرت و کمی سبزیجات را داخل آب میگذارد و درش را میبندد و از بالهای مرغ کبابی که در سُسِ سیاهی غلت میزنند تعارف میکند. به من نگاه میکند که ترسان و لرزان دست به غذا میبرم... و الحق که خوشمزه است! حالا میگوهاست که از دیگ جوشان بیرون میآید و مائیم که شوخی میکنیم و میخندیم و لذت استیمبوت را میبریم. میگوید حالا نوبت توست! به این میگویند دیآیوای! میگویم یعنی چه!؟ میگوید دو ایت یورسلف! به خودم میخندم... حالا منم که گوشههای لَبم پُر است از سُسهای چیلی و شیرین و سیاه و تویی که به تلاش من برای تمیز نگهداشتن دستهایم میخندی! حالا میفهمم چرا ییتیئن عاشق این غذای بهظاهر مسخره بود و اینکه چرا برای صرف غذا در این رستورانها باید رفاقت کرد و ۲-۳ ساعتی وقت گذاشت...
دهانش را کج و کوله میکند و نگاهی میاندازد به سرتاپای من و تکرار میکند پوست و استخوان شدهای... و من همینطور که نگاهم به دهان کج و از ریخت افتادهاش است میپرسم حال دختر قشنگت خوب است؟ جواب نمیدهد. فقط زیر لب میگوید با خودت چه میکنی تو! جایِ ماندن نیست. بهانه میکنم و میروم. میخندم و به هر که مرا میشناسد لبخند میزنم. مثل همیشه. گویی رسالتِ من این است. نِوین سه بار از اینکه مرا دیده اظهار خوشحالی میکند و آخر سر همانطور که عقب عقب میرود تعادلش را از دست میدهد. داشت میگفت بنا به توصیه من عکس روی میز کارش را عوض کرده که شترق... و خنده همه جا را فرا میگیرد.
بیرون که میآیم هوا را میبلعم و آب میخرم. احساس خوبی دارم. تاکسی میگیرم. راننده هی سوال میپرسد. جواب نمیدهم. صدایم میزند. مجبور میشوم جواب دهم. با صدای آهسته. از من میخواهد تکرار کنم. از او میخواهم نگهدارد تا آب بخرم بلکه خفه شود. هوا آفتابی و آرام است. دستی به پوستم میکشم. براق و قهوهای. دوستش دارم.
یانچوی مرا در آغوش میکشد. هی دستانش را در کنار دستانم می گذارد و درجه تیرگی را بررسی میکند. غرغر میکند که چرا انقدر لاغر شدی! با خنده میگویم یادت رفته نمیگذاشتی غذا بخورم! به تلافی وقتهایی که به من رژیم میداد مرا به رستوران دعوت میکند. غذایی سفارش میدهد که من دوست ندارم. میداند. از من میخواهد سفارش خودم را بگویم. غذا را که میآورند در تعجبم که این حجم بوی گند در غذایش از چه میتواند باشد!
میرویم سینما. Land of the lost . همه بلند بلند میخندند و ما هم از غافله عقب نمیمانیم اما در گوش هم هی نجوا میکنیم عجب مزخرفی است...
میشائو خودش را پشت بالش پنهان میکند و مِستر لو دارد Need for speed بازی میکند. گوشش اما به حرفهای ماست. هر جا که صحبتهامان هیجان انگیز میشود مِستر لو توی در و دیوار است. از آفتاب گرفتن حرف میزنیم و ماشین و بچهها و چکِبانکی و کار و همه و همه... میشائو بالش را برای لحظهای برمیدارد و از چاقی گله میکند. میپرسد راز اینجوری لاغر شدن چیست؟! ... و من فقط میخندم!
"به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش"
ه.ا.سایه
پ.ن: من میخواهم؛ پس میتوانم!
...
روز تویی
روزه تویی
حاصل دریوزه تویی
آب تویی
کوزه تویی
آب ده این بار مرا
دانه تویی
باده تویی
جام تویی
پخته تویی
خام تویی
خام بمگـــذار مرا
این تن اگر کم تندی
راه دلم کم زندی
راه شدی
تا نبدی
این همه گفتار مرامولانا
همانشب بود. آن شبی که اگر تهران بودیم هیچکداممان آنوقت نیمهشب نمیشد که بیرون باشیم. درست همان لحظه که چهارنفری به جدول جوی تکیه زده بودیم و تو به انگشت وسطی من نگاه میکردی. گفتم خوب شد خریدمش وگرنه چشمم دنبالش بود! و تو تایید کردی. درست جلوی صف طویل سالن کنسرت. حالا گیریم که محسنیگانه میخندید و «بار و بندیلُ ببند» را میخواند و تو من را مینگریستی و دستهایت را تکان میدادی اما هر چهارتایمان میدانستیم دوری چمبره زده تا سایه تنهاییها را برای چندمین بار بگستراند! فردای همان شب بود که همه آرزو کردند کاش این چهار نفر بمانند و نشان به آن نشان که نه اینکه ما بخواهیم؛ پروازها کنسل شد و ما دو شب دیگر میهمان هتل به رایگان! و چهقدر همه خندیدند و از همه بیشتر شهسوار خوشحال بود که تا ما میرسیم بیاید در جلوی تویوتا را باز کند تا من پیاده شوم.
درست همان شب بود. تکیه بر دیوار جوب کنار خیابان. همان لحظه که از انگشترم روی برگرداندی و چه تلخ در من نگریستی! همان موقع که من دستهایم را به گردنت آویختم و تو گفتی«بار و بندیلُ ببند»!! همان موقع تصمیم گرفتم این من باشم که جریان را هدایت کنم! من اجازه نمیدهم لحظههای ناب با هم بودنمان به تصویر مخدوش آینده مکدر شود! در جواب پسرک بومی که میگفت بچه تیرونی؟! گفتم نِه وُلِک مو بچه سیستان بلوچستانُم و شما سه تا ریسه رفتید از خنده. همان موقع بود که من لحظه را فهمیدم. فهمیدم که چه راست میگویند برای دیدن عظمت و شکوه هرچیز باید قدری از آن دور بود! و من دریافتم هنوز هم میشود خاطرهساز بود. خاطرهساز میشود تولد من؛ وقتی ما چهارنفر درست جلوی توالت هواپیما روی چهار صندلی آخر پرواز ۶۲۶۲فوکر مینشینیم و همان لحظه من متولد میشوم و مهماندارها به من تبریک میگویند. همان جا که ته هواپیما میشود مثل بوفه اتوبوس و ما میرقصیم و میخندیم و تولد مبارک میخوانیم و همه به دوستیمان مینگرند و میخندند. گرچه از سالهای دانشکده در ایران خیلی گذشته و گرچه ما زیاد همدیگر را نمیبینیم اما همانشب فهمیدم که گرچه دور میشوم اما نزدیکترم!
حالا من اینجا؛ در شهری جدید که آدمهای جدیدتری دارند به یاد لحظههای ماندگاری مینویسم که به من دریچهای بخشیدند که هر چیز را از زاویهای دیگر ببینم... دیگر نگریستن یک فعل صرفا صرف کردنیاست... وقت دیدن است!
بُریدگی گاهی خوب است... مثل آنشب که توی ناشناس آمدی و شدی ورق پینه شدهای به خاطرات مکتوبم. حالا گیریم فصلی گذشت و تو آمدی و جای من خودت را جا زدی و گیریم که برگی از خودت نوشتی و برگی از فروغ... اما خاطرههایم را چه میکنی غریبه؟! خواستم بگویم تو هرکه بودی لایق هویت خاطرات من و هیچکس دیگر نیستی. زندگی من- گرچه پر مخاطره؛ گرچه مملو از روزهایی پرهیجان و روزهایی مسکوت... برای من است. نامم برای من است. این صفحه برای من است... یاد بگیر به داشتههایت قانع باشی غریبه!
بگذریم... بُریدگی این چند ماه را میگفتم. حتی درد و سوزش هم خوب بود رفیق. همان بهتر که از آن فصل خاطرهای نباشد گرچه حالا که فکر میکنم میبینم تمام وقایع این مدت به تفکری منتهی شد که لازمم بود. این خلسه و سکوت و ناتوانی لازم بود... برای اینکه فکر کنم. به علت و معلول و معلوم... به خودم که کجا هستم و چه میکنم و به کجا مقصد دارم! حالا این خاطرات بریده شد اما بینشی به من عطا کرد نابریدنی!
پ.ن: ممنونم آقای چنگیزی... ممنون!