...
پرندگانِ پشتبام را دوست دارم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که می دانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمىگردد
من او را بیشتر دوست دارم
گروس عبدالملکیان
غروب بود. دستهایم در پناهگاه امن جیبهایم در ستیز با سرمای خیابانی غریبه معاشقه میکردند. سمت چپم آسمان؛ درست به مانند مادری مهربان خورشید را در آغوش پرمحبتش گرفته و گلگون شده بود. درست همین لحظه هواپیمایی از آسمان گذشت و رد محو خاکستریش چون چروکهای گوشه چشم مادری زخم خورده به گونه آسمان نشست... و زیر همان آسمان یکرنگِ دنیا؛ دل من هری ریخت پایین! درست در کف نمور سنگفرش غریبهء محوطهء یک فرودگاه! نمیدانم میدانی یا نه... اما برای من تمام فرودگاههای دنیا همیشه بارانیاند. نمیدانم دلت ریخته پایین یا نه اما کاش نریخته باشد... بعدترش در فکر فرو میروی... و این فکر خرابت میکند. آنقدر به آن رد ابر فکر میکنی که به موطن بیبدیل آدمی میگریی... چونان گریه بر گوری که مردهای درونش نخفته است!
من... اینجا... دوباره غربت را استشمام میکنم و فکر میکنم. به هزاران نایافتهای که برای یافتنشان تکهتکههایی از دلم را پشتم گذاشتم و رفتم... و رفتم و رفتم و قصهام هنوز حتی به اواسط کتاب کودکیم هم نرسیده است! سرم هنوز به سنگهایی که باید نخوردهاست... اما خوب فصل پایان کتابم را میدانم. توی تمام سنگفرشهای غریبه لحظه به لحظه استواری قدمهایم را تمرین میکنم و حالا خوب میدانم برای رسیدن؛ کورهراهها مسیر خوبی نیستند... کاش که آدمی با تجربههایش بهدنیا میآمد... و حالا چارهای نیست که تجربیات دیگران را به بهای اندکی شنیدن خریدار شد... به از بهایی گزاف برای تجربهای تلخ!
به سنگفرشهای خیابان نگاه میکنم... کولهام را روی دوشم محکم میکنم و شالگردنم را گره میزنم. کلاهم را تا گوشهایم پایین میکشم و تکهای از پازل زندگی را که در این شهر افتاده؛به بازی میگیرم. گاهی خواستنی میشود که دنیا را به سخره بگیرم و فصل آخر را دستخوش اندک تغییری کنم... شاید بد نباشد بعضی از صفحات یک کتاب کمی کشدار باشند و فصلی عجیبتر را رقم بزنند! هدفون را در گوشهایم میگذارم و با صدای اینروزهایم همراه میشوم... همه چی آرومه!!
در هتلی مظلوم در گوشه تاریک شهر؛ مردی در نزدیکیم پشت دیوار روبرویی سازش را کوک میکند... زخمههایی که میزند به گوش زخمها آشنا میآیند... در لابلای سطور وحشی و عمیق و باور نکردنی زندگیم؛ درست مثل جنگجویی که دیگر زخم خوردن برایش معنایی ندارد؛ خیال جدید و عجیبی در سر میپرورانم. آنقدر خودم را میشناسم که ایمان دارم فصلی نو را میسازم!
پ.ن: ۱۲ فوریه - ۱ بامداد به وفت محلی
کمی میترسم... دلم برای چیزهایی که نباید تنگ شده... خیلی هم تنگ!
¤ من میتوانم ¤
نه....
باور نمیکنم... تو اگر بلد بودی هولدن کالفید را خلق کنی، پس میدانی که نباید بمیری و نمیمیری!!
سال تلخ ۸۸... سال خسته... سال من نیست!
پ.ن: جیدیسلینجر... نویسنده محبوب من، کاش نمیمردی!!