بسی رنج بردیم درین ســالِ سی
که رنج برده باشیم فقط... مرسی
( + )
پ.ن: تب دارم و مارمولکی که کتاب مارکز پشت کتابخانه را میخواند به پرستاریاَم مأمور شده. به هُرم گرمای اندامم قرار میگذاریم برایش قلاده بخرم و برای پیاده روی به مَیامی برویم. مارمولک هم قول داده آفتابپرست شود و لحظه به لحظه رنگ عوض کند زیر آن آفتابِ بیپیر... شبها هم بشود همرنگ خالکوبی هزار رنگ پشت شانههایم تا من به اعتمادِ یکرنگیاش تکیه کنم. حالا تو بگو اینها خزعبلات است، هذیان است... ما گَپمان را میزنیم و نامجو گوش میکنیم. گوشمان شاید با توست، اما دلمان به چشمهای وغ زدهء همین مارمولک خوش است.
نوشتههایم به سُخره گرفته میشوند. آنجا که مخاطب تویی دیگری به خود میگیرد و آنجا که تو مینویسی من نه آنکه خودم را به آن راه بزنم... که تو مخاطب زیاد داری و من نمیدانم رویت به کدام طرف است... باز به خودم میگویم فردا فکرش را میکنم!
میخواهم سبکم را عوض کنم. از زنی بنویسم که موبایلش را در فریزر جا گذاشت و وقتی رفت برش دارد دستانش به موبایل چسبید و دکترها نتوانستند کاری کنند جز اینکه دستش را قطع کنند. زن برای همیشه یا شاید از ترس از دست دادن دست دیگرش هیچ تلفنی را جواب نداد. یا از مردی بنویسم که همیشه منتظر میایستاد و چکاوکها روی شانههایش لانه کردند و کمکم کوچ کردند و کلاغها آمدند و مدتی گذشت و خانهها خراب شدند و زمین بایر شد و چشمهای مرد هنوز منتظر بودند. کلاغها و مرد و خرابهها... تا اینکه زن و مردی آمدند و دیدند زمین بایری هست و مترسکی که کلاغها را بترساند و محصول کاشتند... و هیچ وقت چشمهای منتظر مرد را نفهمیدند و یا شاید هم اصلا نفهمیدند مترسک آدم بود. من میفهمم که چه میگویم... سهم هرکس که فهمید هم برای خودش...
دست چپم را در جیبم میکنم و با دست راست فرمان دوچرخه را میگیرم و یا بالعکس. تو نیا- بمان هرجا که دوست داری. این نهایت آمال من است که با یک دست برانم...
باران آمده و تمام شیروانیها را به گند کشیده و همه آدمها کوچ کردهاند و فقط من ماندهام در طبقه سیزدهم. وقتی برمیگردم در آسانسور خودبهخود جلوی رویم گشوده میشود و من این را مدیون پسرک چینی هستم که در بلوک کناری با هلنا به آسمان رفت وقتی از پنجره پرید بیرون... مطمئنم که کار اوست. این را برای قدردانی از من انجام میدهد که فهمیدم با هلنا رفته. حالا خانههای روبرو متروکاند و کلاغها روی درختها لانه کردهاند و من دلم به در آسانسوری خوش است که پیشِ پایم گشوده میشود... میفهمد که خستهام.
باران میبارد و خنکای مسخ کننده، بوی گَس سیگارِ توتفرنگی و طعم تلخ قهوه میدهد. یادم میآید پاییز است و لبخند تلخی میزنم. شب مسکوتی است و پوست تیره شب روی شهر کشیده شده است. دوشنبه بود که زنگ زدند و گفتند کانگراجولیشن و من خندیدم! بعد برای فردا صبحش قراری ترتیب داده شد که مدارکم را ببرم با ۷ قطعه عکس و فتوکپی تمام صفحات پاسپورت. راج مرد بلند بالا و سبزهای بود که بسیار سلیس صحبت میکرد و سختتر از خالد همه چیز را میپرسید. حتی پرسید چرا مدرک دیپلما گواهی موقت است و من کلی توضیح دادم که من سه روز بعد از اتمام تحصیلم آمدم و مدرکم آماده نبود و خواست سریعا مدرک اورجینال را برایشان آماده کنم. مصاحبهاش یک ساعتی طول کشید و با توجه به زجرهایی که بعد مصاحبه با خالد کشیده بودم که میتوانستم بهتر باشم و نبودم سعی کردم در جهتی که میخواهم ذهن راج را برای سوالاتش کنترل کنم. سوالاتش که تمام شد دقایقی طولانی تنهایم گذاشت و بعد با ۳ نسخه از قرارداد آمد. بند به بند توضیح داد و تنهایم گذاشت که بخوانم و امضا کنم. یک نسخه را گرفت- یک نسخه را به همراه ۲ برگ نامه داد که بدهم به دانشگاه برای کنسل شدن ویزا و یک نسخه هم برای خودم... باران میآمد و زیر طاق قاب شرکت ایستاده بودم. مادرم زنگ زد. مثل دفعه قبل گفت که باران رحمت است...
دوچرخهام را برمیدارم و میزنم بیرون. یاد تمام روزهای گذشته از خاطر محوم میگذرد. یاد بیماری چشمهایم میافتم، چرخِ جلو توی چاله آب میافتد و به سختی کنترلش میکنم. یاد تو میافتم، باد میپیچد توی گوشهایم. حجم غریب دلتنگیهایم زبانه میکشد و چنبره میزند توی گلویم. یاد تمام آن شبهایی که من ناله کردم و تو صبوری کردی و گوش دادی و لبخند زدی و راه نشانم دادی و چراغ دستم دادی در خاطرم غریبانه میپیچد... از خاطرم میگذرد که به اندازه یک عالم به تو بدهکارم...
برایت گفته بودم... خیلی قبلتر از اینکه ورقها را زمین ریختی سماجتِ ماندگاریِ خواستنِ خاطرت در من رسوب کرده بود. منِ باتو هیچ فکر اسارت در بازیهای دو نفره را نکرده بود. حالا گیریم تک خالِ حکمِ صبوری تصویرش را انداخته باشد تویِ نگاهمان... اما منِ بیتو اینجا روزی هزار بار قمار صبوری را به تماشا مینشیند و میبازد. منِ بیتو وقتی تابِ صبوری ندارد یعنی فقط در نگاهت جا نمانده، یعنی روزی هزار بار باخته است! منِ بیتو دیگر روی برنمیتابد تا سرخیِ چشمانش توی ذوق نزنند. منِ بیتو فقط غریبانه است، مثل بیبی دلِ توی قصهها... منِ بیتو حالا آمده تا برایت حکایت نبودنهایت را بگوید. حکایت شاگردی در فراق استاد... گفته بودی سفر یاد میدهد برای دیدن شکوه و عظمت هر چیز باید قدری از آن دور شد اما نگفتی این "قدری" یعنی چهقدر؟! حالا شده حکایت همان کاغذ سفید با لبه نازک که گفتی مثل شمشیر دو لبه میماند...
از انتظارت دیگه بی تاب شدم
شمعی بودم به راه شب آب شدم
عزیز من یار من
پس تو چه وقت میای به دیدار من
مسافر | |
من
نمیدانم در پشت سبزینگی چشمانت چه جاری بود که انعکاس زلالیاش را در تیرگی چشمانم نیافتم. هرچه بود... اُبهتی بود که عجز چشمانم را نادیده گفتم که دلم برایت تنگ
غربت را که لمس کردی به خاطر بیاورم و دلتنگ که شدی آسمان شب را نگاهی بینداز... چرا که آسمان است که . لحظه ها می گذرد . .. آنچه بگذشت نمی آید باز .. .: لحظه ای هست که دیگر نتوان شد آغاز :. |
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!
تنهایی بلا دارد آقاجان... بلا ! آنقدر که هی برمیگردی خودت را بازنگری میکنی میبینی غلطی... خیلی غلط! بعد هی سر لَبهها میایستی، خودت را محک میزنی، تغییر مسیر میدهی و بعد شاید یکسال و اندی که بگذرد تازه بفهمی کیستی، چه میخواهی، اصلا برای چه میخواهی... بعد اولش با اکراه و ترس تغییر میکنی. آنقدر که خودت باورت نمیشود، دیگران که سهل است. گاهی شاید میفروختی همه دنیا را به لحظهای چرخ زدن، بیتعلقی... حالا ورق برگردد بدون اینکه بفهمی! همه چیز رنگش عوض میشود. رنگ شادیهات، غمهات، دلنگرانیهات... شاید خوشا که گَپی نیفتد بین آن خوشیها که اگر فاصله بیفتد و تنها شوی بعد آنوقت تازه میفهمی از خودت باید سوال کنی که داری چه میکنی! آنوقت است که باید بایستی لبه هرچیز بُرنده. درست آنوقت است که یاد میگیری در خود بشکنی، فرو بریزی، از نو بسازی، خراب کنی، اصلاْ یک مدتی هم شاید روی خرابهها بنشینی و گریه کنی و بعد که حالت به جا آمد جور دیگری بسازیش! توی این گَپها دیگر کسی نیست بپرسد کجایی، چه میکنی، چرا دیر کردی یا کجا میروی. خودت که از خودت میپرسی قضیه دردناک میشود. اولش آدم تعارض میگیرد. دلیل میآورد. دل خودش را خوش میکند اما بعد یک زمانی تازه میفهمد ایستاده است لب تیغ... لب هر چیز بُرنده... به خودت یاد میدهی کجا بروی کی بیایی و چه کنی... قضیه دردناکتر میشود به واسطهء زخمهای ایستادگیهایت لب بُرندگیها. اما بعدش کم کم نزدیک میشوی به خودت. خودِ واقعیات که داری کنترلش میکنی. اینجا همان جاست که میفهمی کیستی... که میفهمی باید به خودت احترام بگذاری ببینی چه میخواهی، کجا را ترجیح میدهی... اینجا همان جاست که باید بعد این همه مدت به خودت اعتماد کنی. خودی که بعد قرنی زندگی ساختی...
پ.ن: نوشتم که یادم باشد... میدانم زیاد مفهوم نیست.
۵ اکتبر ۰۸ / ۶:۳۰ بامداد
آنشب من پشتم را کرده بودم به گ. و فقط گوش میدادم. نه اینکه نخواهم پُکهای عمیقی که به سیگار میزد را نبینم، نه. برای اینکه رویم به دیوار بود و نقشه جغرافیایی جلوی رویَم چسبیده به دیوار بود. یک وجب و نیمِ دستهایِ من فاصله کشورهامان بود با هم. او جایی بالاتر و عریضتر در شمال چین، من جایی گربه مانند در خاورمیانه. گفت: داشتم میآمدم مادرم گفته شلوارت را سفت نگهدار! برگشتم... سیگار میکشید، با همان انگشتان ظریف و تپل. تند تند هم حرف میزد و من تعجب کردم از مادرش -در جایی آنور مرزها- شاید جایی کمونیستی که فکر میکردم حرف از چیزهای دیگری زده میشود. گفتم مادرت؟! پرسید مادر تو چه گفته؟! گفتم هان!!... نگفتم هیچی نگفته فقط به خنده گفتم یک شلوار دوخته داده پایم کنم... خندید، اما کام بعدی باز چشمهای کشیدهاش را تنگ کرد و به بیرون خیره شد و دود را فوت کرد توی قاب پنجره...
تمام آنشب که مهمانی برگشتنش بود داشتم به مادرش فکر میکردم. نمیدانم چرا. نه به شلوارش فکر میکردم نه به تفاوت این گ. که دارد میرود با آن گ. که یکسالونیم پیش آمد خانهام نه به دلِتنگِ بیاف ایرانیش که مست بود و گریه میکرد و یکسالونیم بیشتر با هم زیرِ یک سقف زندگی کرده بودند و نه به هیچ چیز دیگر... فکر میکردم دغدغههای مادرانه حد و مرز جغرافیایی ندارد... حتی برای بند تُنبان... یا چیزی دیگر به فراخور فرهنگ زادگاهت.
پ.ن: چندین سال پیش، یکی از همین روزهای آغاز فصل شروع دانشگاه، جای خواهرکم رفتم دانشگاه ادبیات که غیبت نخورد. استاد ادبیات معاصرشان از "اخوان" شروع کرد. یادم نمی رود با چه تحکمی این شعر را می خواند... آنقدر با تحکم که من شعر را حفظ شدم. مادر پایه تشویق شعر بود. برنج آبکش می کرد و من برایش می خواندم البته اگر فرصتی می داد و رادیو خاموش بود. آنروز که قاصدک را خواندم مادرم اما گفت تا هستم همیشه منتظر است.با بیت آخر تکرار کرد ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند... می دانم حتی با تمام سکوتش ته دلش همیشه گواه می داد فرزند پر توقعش پیش او نمی ماند... اما خواستم بگویم دوستت دارم مادرم. هرچند شاید دوسالی می شود شعری برایت نخوانده ام... میآیم... برایت باز می خوانم ... فصل انتظارمان به سر می رسد روزی مادرم...
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گِردِ بام و درِ من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دَیار و دیاری، باری
برو آنجا که بُود چشمی و گوشی با کَس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک
هان، ولی... آخِر... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با تواَم، آی! کجا رفتی؟ آی..
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی، طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
"مهدی اخوان ثالث"
زنگ میزنی و مرا بیدار میکنی. صدایم سرشار از شادیست. تصمیم گرفتهام تمام رخوتی که انتظار جواب اینترویو در من کاشته را امروز درو کنم. دوشمیگیرم. با سر انگشتان تطهیر شده تصویر خودم را در آیینه بخار گرفته میکشم اما لبخند را آنقدر کشدار میکشم که تا عمق زیر گونههایم مجبور به خندیدن باشم. میخندم و مشتی آب روی آیینه میپاشم... به اساماس شیلا جواب میدهم که خواسته نهار را با هم باشیم. شیلا هندی-مالایی است و با اینکه اوایل بخاطر مهربانی بیش از حدش گاهی مرا میترساند، اما دیگر لزومی به ترسیدن نمیبینم. دوستش دارم. تکه حلوایی که از دیشب روی میز بوده را در دهان میگذارم و به خودم تبریک میگویم که روزهها را گرفتم. راستش من وقتی ایران بودم زیاد اهل ماه رمضان و محرم نبودم. گرچه شاید تمامی افطاریها پر از خاطره است. سه سال آخر قبل از اینکه بیایم اینجا افطاریبازیهامان خیلی رونق داشت. از فرحزاد و فشم و کن گرفته تا آش رشتههای کنار خیابانیِ ایرانزمین و روشنایی. اما راستش من روزهها را یا نمیگرفتم یا بیمیل و رغبت بودم. امسال اولین سالی بود که تصمیم گرفتم روزه بگیرم و برای روزه بودنم وقت صرف کنم. حالا روز آخر، گرچه چند روزی بود خسته شده بودم، اما برایم کمی پررنگ تر از عیدهای قبل بود. تاکسی میگیرم تا دیر نرسم به شیلایی که فقط یک ساعت برای ناهار وقت دارد و بعد باید برگردد سرکارش. تازه آنموقع فهمیدم عید فرداست!! یاد شبی میافتم که با دوستانم رفته بودیم بیرون. سین. چند هفتهای بود که سیگار نمیکشید و به اصطلاح توی تَرک بود. مایا سیگاری آتش زد و سین. رو به من کرد و گفت که چهقدر دلش میخواهد یک سیگار بکشد. من خندیدم و به سین. گفتم یادش باشد تا وقتی میل کشیدن به سیگار دارد، هنوز ترک نکرده. حالا بکشد و نکشد دیگر هیچ فرقی نمیکند... و امروز نوبت خودم بود. تا دیروز که قرار بود امروز عید باشد من کلی خوشحال شدهبودم. حالا که من ته دلم میل به خوردن داشتم دیگر شاید لب فرو بستن از غذا فایدهای نداشت... و ان الله سمیع البصیر... کمی اندوهگینم وقتی با شیلا ناهار میخوریم. فراموش می کنم. میروم سینما. میروم استارباکس. سینما و کافه رفتن برای من خیلی دلپذیر است. اگر همنشین اهل سینما و کافه فهمی بود که حظ وافری میبرم از نقد فیلم و نوشیدن قهوه در یک کافه دنج مثل استارباکس. ایران دست و بالمان بیشتر بازبود. رارا رفیق پایه سینما و کافهرفتنها... از همان اولین باری که یواشکی مدرسههامان را دودر کردیم و با روشنک رفتیم سینما و بعد تابلو شدیم معلوم بود سینما فهم است. مریم هم بود. اینجا هنوز همچین رفیقی ندارم و شاید هم نمیخواهم کسی جایشان را بگیرد. تنها رفتن هم برایم هیچ شرمی ندارد. میروم حالش را هم میبرم. زمان زیادی در استارباکس می نشینم و مجله می خوانم و به فیلم فکر می کنم و مردم را تماشا می کنم. بعد دوری میزنم و برمیگردم. بهترم. انتظار جواب این اینترویو کمی بیشتر از خیلی افسردهام کرده بود. حالا دیگر برایم فرقی نمیکند. افسردگی این چند روزم از اینجا ناشی میشد که فکر کردم دیدم چهقدر میتوانستم جلوی خالد بهتر باشم و نبودم. دیشب دیدم دارم فرصت اسایمنتها را هم از دست میدهم! به همین راحتی! خیلی احمقانه است که الان غصه اینترویو را بخورم و چند روز بعد همین حالت غصهخوری را برای سابمیشنها داشته باشم. دیگر فقط منتظر تصمیم خالدم که احتمالاْ تا هفته دیگر معلوم نمیشود. چارهای ندارم. راستی فردا اول اکتبر استها! چمدانهایت را آماده کن. وقتی نمانده....
عید.نوشت: فردا هم دعوت شدم به مهمانی اپن هاوس در خانه دوستی مالایی... تصمیم دارم بروم. عیدتان مبارک.
دستان مشت کردهام را باز میکنم و نگاهی به پوچیِ کف دستم میکنم که گاهی همین پوچی در بازیهای کودکی حکم گُل را داشت. به خودم نهیب میزنم هی دختر حالا باید چیزی رو کنی... شاید فاصلهای تا فریاد گل شدن نمانده باشد... اما سالن مصاحبه خیلی سرد است و من بزودی باز باید مشت کنم. آنقدر سرد که برخی از مصاحبه شوندهها تقاضا کردند به بیرون سالن بروند. چهاربرگ فرم اینترویو و دو تا فرمی که باید به یک ایمیل جواب داده میشد را که نوشتهام، دستم گرفتهام و به مسئولش تحویل میدهم. خانم هندی ظریفی است که لبخند میزند و میگوید رزومه... عذرخواهی میکنم و میگویم چون برایشان ایمیل کرده بودم دیگر همراهم نیاوردم. میگوید بنشین تا پرینت بگیرم و برای مصاحبه حضوری برویم. مینشینم و به مشتم نگاه میکنم که خالیست. بعد یادم میاید من چقدر نگران رقابت با آقای ع. بودم که دکترای اجوکیشن دارد و مثل بلبل انگلیسی حرف میزند... حالا اینجا پُر است از خانمها و آقایانی که مشتهایشان از من که هیچ از آقای ع. هم پُربارتر است. همه در انتظار تنها یک موقعیت شغلی! تنها یک صندلی برای یک نفر! زوج نسبتاْ جوانی که میشناسمشان و در کالج زبان انگلیسی درس میدادند. دو تا آقای دیگر دانشجوی دکترا، خانم دیگری نفهمیدم مستر یا دکترا، یک دختر و پسر که دوره مستر همکلاس بودند و تازه بعد مدتی همدیگر را اینجا دیدهاند و هی آرزو میکنند با هم همکار بشوند، یک پسر دیگر که تنها فردی است که کروات زده و وقتی حرف زد من فکر کردم اگر من جای اینترویویر بودم حتماْ انتخابم این آقا بود و چند نفر دیگر که اصلاْ توقع نداشتم. در مجموع شاید حدود ۳۰ نفری بودیم که برای مصاحبه آمده بودیم. مریم دختر درشت اندام ایرانی است که مرا برای اولین مصاحبه حضوری صدا میکند. فرمهایم دستش است و چون انگلیسیِ سرهم نوشتهام نمیتواند اسمم را درست بخواند. همراهش میروم. از آنهاست که دلم میخواهد بغلش کنم از بس درشت است. احساس امنیت میدهد و کاملاْ مشخص است که خیلی جدی است. کمی فارسی صحبت میکند و میگوید که کار در حوزه آسیا و جنوب افریقاست و افریقاییها بسیار تقاضامند هستند و فراهم کردن رضایتشان کار مشکلی است. میزند کانال انگلیسی. شاید به خاطر امنیتی که در کنارش دارم در مجموع رضایت دارم. مشتم را که باز میکنم نشستهام در اتاق انتظار و ده نفری میشویم که منتظر دومین مصاحبه هستیم. بعضیها دو تا مصاحبه را انجام دادهاند و رفتهاند. باران میبارد. از شیشه بیرون را نگاه میکنم. برجهای دوقلو روبرویم هستند و به صحبتهای خانم ح. که توی کالج زبان درس میدهد گوش میکنم. به یکی دیگر از کارمندان که به نظر پنجابی میآید و آمده چیزی از توی یخچال بردارد میگوید که فقط ۱۴ روز مرخصی در سال خیلی کم است. کارمند میپرسد کی گفته؟! و خانم ح. میگوید از اینترویویر پرسیده. مرد میخندد و بعد اخم میکند، میگوید من اگر جای او بودم یک امتیاز منفی برایت در نظر میگرفتم. روز اینترویو از مرخصی پرسیدی؟! نه خیر ایشان گفتند ۱۴ روز که ببیند شما چه میگید. خانم ح. عصبی میشود. هی توی صندلی جابجا میشود و غر میزند و از کالج زبان قبلی شکوه میکند. مشتهای من هم به نظرم دیگر تهشان چیزی نمانده که آقای خالد اسمم را میخواند برای دومین مصاحبه. همراهش میروم. اصلاْ این مرد را دوست داشتم. از لحظه وارد شدن به اتاقش لبخند زدم. شروع کرد به خندیدن و اینکه اسمم اگر کمی با لهجه خوانده شود ترکیش به نظر میرسد و من توی دلم یک فحش میدهم که اینو دیگه از کجا آوردی؟! میگوید مادرش ترکیش بوده. (مثل اینکه از اینجا ریشه میگرفت) میدانم اما خودش مصری است. این را کسی گفته بود که از طریقش رزومهام را داده بودم. اجوکیشن بک گروندم را که میبیند کمی تعجب می کند. این را از چرخش نگاهش به روی صفحه فهمیدم. من هم مشتم را باز کردم. فکر کردم حالا وقتش هست حتی گردههای گل را هم بیرون بریزم... گفتم جوانیام خلاقیتم را به همراه دارد فلانجا و فلانجا کار کردهام. با سیستم آشنایی کامل دارم. بعد هم یک دروغ کوچولو گفتم که هیچ کُرسی ندارم و میدپوینت پایان نامهام هم تمام شده و فقط مانده یک ریسرچ کوچولو که تمام میشود. یک جا سوتی دادم فقط. گفت تو که تکنیکال اسیستنت بودی توی دانشگاه، چرا دیگه نمیری؟! گفتم نه، آخه حجم کاریش بالاست و نمیرسم درس بخونم... وای نگاهش سریع چرخید - فهمیدم گند زدم- شروع کردم گرده افشانی که اون موقع میرفتم به خاطر حجم کار رها کردم حالا دوباره دعوت به کار شدم اما چون دستمزدش پایین است و حجم کار بالاست و درثانی تجربه کاریاش فقط در همین حدِ بچه دانشگاهی بودن خوب است تصمیم به یک کار ثابت گرفتهام... هوف! صافکاری کردم... مجدد تآکید کردم هیچ کُرسی ندارم ... در آخر یک عذرخواهی هم کردم که اگر جایی تپق زدم نه اینکه انگلیسیام خوب نباشدها!!!!! بلکه بگذارد به حساب اینکه کمی نِورسَم! ... به نظرم گرده افشانی آخری جواب داد. حالا من ماندهام اینجا... آنطرف آقای خالد با یک عالمه فرم که کوچکترین سن و کمترین تحصیلات و خردترین سابقه شغلیاش منم! تجربه خوبی بود هرچند اگر نتوانم این شغل را بهدست بیاورم. گاهی باید از کوچکترین فرصتها استفاده کرد، کاغذی تکه سنگی چیزی برچید شاید زمانی بشود جای گل بهکارش گرفت....
پ.ن: برایم دعا کنید. هرچند تلاشی که کردهام و تجربهاش را هی به رخ خودم میکشم که اصلاْ مهم نیست اگر نشود ... اما خودمانیم ... مهم است دیگر!
پ.پ.ن: انگار دیروز بود اول مهر شد با همان مانتوی طوسی و آستینهای تازده تا آرنج و آن مقنعهی بلند که تا فرق سر میرفت آمدم نیمکت سوم کنار دیوار نشستم و زنگ سوم نشده همه چیزمان رو دایره بود... هرچند دوستیها پایانی دارند اما لذت لحظهها جاری و ماندگارند. دوستیهاتان مستدام باد... فراتر از ماه مهر و فصل مدرسه.