بسی رنج بردیم درین ســالِ سی
که رنج برده باشیم فقط... مرسی
( + )
پ.ن: تب دارم و مارمولکی که کتاب مارکز پشت کتابخانه را میخواند به پرستاریاَم مأمور شده. به هُرم گرمای اندامم قرار میگذاریم برایش قلاده بخرم و برای پیاده روی به مَیامی برویم. مارمولک هم قول داده آفتابپرست شود و لحظه به لحظه رنگ عوض کند زیر آن آفتابِ بیپیر... شبها هم بشود همرنگ خالکوبی هزار رنگ پشت شانههایم تا من به اعتمادِ یکرنگیاش تکیه کنم. حالا تو بگو اینها خزعبلات است، هذیان است... ما گَپمان را میزنیم و نامجو گوش میکنیم. گوشمان شاید با توست، اما دلمان به چشمهای وغ زدهء همین مارمولک خوش است.
خوب شی زود...
آخی ... فدات .
سما
این اولین باره برات می نویسم
ولی زمان مدیدی است با تو و نوشته هات همراه و عجینم
ولی چون می خواستم بگم تو دیوونه ای برات پیغام گذاشتم
امیدوارم خوب شی
مارمولکت رو از طرفم ببوس
...نه ... نه... نامجو تو را گوش میکند و تو او را اجرا میکنی
و شاید یکرنگی تلخ دم مارمولک بشود همدم گوش تلخت که با نامجو هم آغوش میشود و همین آمیزش زیبا و درهم وجود ساعتهای تو شاید درون اتاقت را به تصویر میکشد...
در پناه خرد بی خردان
شاد زی
رخصت
فراموش کردم بگم فراموش کن
رخصت