leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

سبیلوی دوست داشتنی من!


آن موقع ها خیلی خیلی دوستش داشتم. انگار زندگی ختم می‌شد به حالت جذاب ایستادنش جلوی آینه و دستی توی موهایش بردن و با آهنگ لوبی لوبی بیریک زدنش! به آن موهای بالایی نسبتا بلند که هر چند وقت یکبار مامان را به خاطرشان دم در مدرسه اش می‌خواستند. پشت لبش تازه سبز شده بود، قد بلند و لاغر با صورتی کشیده، لب های باریک و چشمانی مشکی و با نفوذ. آن موقع ها نمی‌فهمیدم اکرم، دختر همسایه بغلیمان، وقتی از پشت در من را از ورای بازی بچه‌گی صدا می‌کرد برای چه بود. فکر می‌کردم چه بچه جذاب و خوش سر و زبانی هستم من که اکرم صدام می‌کند، می‌گوید خانم کوچولو بازم کفشاتو اشتباه پوشیدی؟! بعد من پاهایم را جفت می‌کردم کنار هم... نخودی می‌خندیدم، همونجا این پا آن پا می‌کردم تا اکرم مرا از پله بلند خانه دو طبقه‌شان ببرد تو، لاک قدیمی ناخن‌هایم را پاک کند، لاک جدید بزند، یک شاخه گل رز بزرگ از باغچه حیاطشان بچیند بدهد دست من و من کلی ذوق کنم که چه دوست داشتنی‌ام! آن موقع‌ها این را هم نمی‌فهمیدم وقتی داداش حیاط خانه را آب می‌دهد من چه قدر آنجا موجود زایدی هستم... باید هزار و یک دلیل می‌آورد که من از تماشایش وقتی شلنگ آب را هوایی می‌گرفت تا شاخه های بالایی درخت انار را آب دهد، دست بردارم تا رد نگاهها را نبینم و به داخل خانه بروم! آخر درخت ها را خیلی با حوصله آب می‌داد، نمی دانستم که فقط درخت آب دادن نیست که... حیاط های ما دیوار به دیوار بود... آنها هم سن بودند و من اما خیلی کوچکتر. بعد بابا دو تا موتور وسپا خرید، یکی برای داداش بزرگه و یکی برای او. من هنوز کوچک بودم، آن قدر که وقتی روی موتور وسپا من جلوی پاهایش می‌ایستادم فقط کله ام معلوم بود. او هم مارپیچ از بین ماشین‌ها تا سر پارک می‌رفت و برای من بستنی می‌خرید. شاید اگر شانس می‌آوردم محسن را می‌دیدیم ... محسن سر کوچه رسول اینا می‌ایستاد. رسول دوست داداش بزرگه بود و آنها حسابشان از اینها جدا بود. درس و مشق و ... به همین خاطر گاهی آمارشان درمی‌آمد. محسن ریش داشت. خیلی هم. دندانها سفید و مرتب از ورای ریش و سبیل معلوم بودند. یک پا هم نداشت اما می‌گفتند مثل بز کوهی کوهنوردی می‌کند و ساعت ها مثل ماهی شنا می‌کند. من همیشه فکر می کردم محسن شاید جبهه بوده و الان یک برادر است و حتماً در آینده شهید می‌شود ... هرچند سن اینها به این چیزها قد نمی‌داد. محسن که می‌آمد من سرم را از جلوی موتور وسپا می‌آوردم بالا و او من را که می‌دید می‌گفت : سلام خانم کوچولو ... کجا میری؟؟ بعد من دلم غنج می رفت واسه محسن که همین یک کلمه را بگوید، من بخندم و بعد او به من بگوید دندوناتم که موش خورده! بعد علیرضا بیاید. لاغر، چشمها خمار... انگاری مست مست! بعد هم علی تپل که چشمهایش سبز سبز بود با رضا که خیلی مودب بود. رضا و علی‌تپل همیشه پشت موتور داداش من می‌نشستند. علیرضا هم پشت موتور گازی محسن. بعد من کلی حال می‌کردم جلوی وسپا، وقتی باد می‌خورد روی صورتم و با یه نیش گاز موتور گازی محسن کلی عقب می‌افتاد و داداش داد میزد گاز بده بزار آب‌بندی بشه ... محسن می‌خندید، می‌گفت حالا بهت می‌گم مرتیکه! من غش غش می‌خندیدم، نه به شوخیشون یا به کلمه مرتیکه یا موتوری که از ما عقب می‌افتاد، فقط به محسن که یادش بیفته دندونامو موش خورده! مامان اما همیشه شاکی می شد وقتی داداش منو با خودش می‌برد! اون شب آخری فقط شیر خریدن، از این شیشه‌ای‌ها، بعد آمدن شیرینی خریدن، نشستیم شیر و شیرینی خوردیم... مناسبتی داشت حتما که به من نگفتن اما شب که برگشتیم خیلی دیر بود، مامان دعوایش کرد. اونم دیگه منو با خودش نبرد. شاید همه فاصله از اونجا شروع شد. چه دوست داشتم صبحها منو با وسپایش ببرد مدرسه، دوستهام می‌گفتن داداشته؟! ... بعد رفت سر کار، روی تمام شعرهای عاشقانه ای که زیر شیشه میزش بود، پر شد از فاکتور و سربرگ و دفترمعین. حالا دیگر یک موتور سبز پرشی خریده بود که بغل موتور وسپا پارکش می‌کرد. گاهی با هم می‌رفتیم موتور سواری، عکس می انداختیم و من دستم رو دور کمرش حلقه می‌کردم... پرواز می‌کردم! مامان قصد نداشت برایش دختری زیر چشم کند، خودش هم. بعد اکرم عروسی کرد. من بزرگ تر شدم، فاکتورها و سربرگ هایش بیشتر شدند و اثری از شعرهای عاشقانه‌اش نماند... موتور هیوسانگ قرمز خرید، باز هم کنار وسپا پارک می‌کرد. حالا رد سبیل پشت لب مردانه می‌زد. لب‌ها باریک بود و بدون سبیل چهره جذابیت خودش را نداشت... بعد دیگر خاطره ای ندارم جز اینکه دوستش داشتم، با تمام بکن، نکن، نرو هایش! با تمام به ساعت نگاه کردن هایش! الان دیگر شده یک مرد به تمام معنا! چه هنوز دوست دارم بغلش کنم با هم عکس بیندازیم... همه چیز از همان دسته گل خواستگاری شروع شد که برایش خریدیم! حالا به همین راحتی شده صاحب زندگی... موتور بازیها تمام شده اما وسپا، هنوز سر جایش باقیست. هرچه ماشین ها هم عوض شوند، وسپا آنجا جا خوش کرده ...  آخرین باری که محسن را دیدم نه ریش داشت و نه سبیل. گفت خانم کوچولو کجا می‌ری ؟! من دلم باز غنج رفت... هی این چه خانم شده! اینو علی تپل گفت و من خندیدم... علیرضا را دیگر ندیدم. دختر محسن خیلی خوشگل بود و حالا من بودم که به او می‌گفتم دندوناتم که موش خورده!! دختر علی تپل به همان اندازه چشمهایش سبز بود که پدرش! و دختر رضا سبزه با چشمهای مشکی و گرد! حالا دیگر اینها مهمانی‌های خانوادگی است... دیگر خبری از جشن پایان خدمت داداش نیست که جلوی همه مهمانها چهارتایی کله‌شان را توی کیک بکنند... آهنگ جبپسی کینگ بگذارند... بیریک بزنند و پای مصنوعی محسن را قایم کنند و بخندند! حالا مرد شده اند! زن و بچه و... محسن با همان یه پا روی همه را توی اسکی کم میکند، خانمش و دختر کوچکش هم. کی باور می کرد این همه قضیه خوابیده باشد پشت آن موتور گازی و وسپا ... این همه تغییر از دنیای جوانی تا پایان دهه سوم زندگی ! اینها را نوشتم تا همینجا بگویم اولین سبیلوی دوست داشتنی زندگی ام تویی ... شاید بعدش رت‌باتلر در فیلم بربادرفته ، یا بابای سعیده که دوغ می‌خورد و ادا اطوارهای ما را که می‌دید می‌فهمید باید با زبان بیرون آمده‌اش فورتی بکشد تا نعناهای چسبیده به سبیلش... و سعیده هم روترش کند که اَه، بابــــــا... بگذریم! هرچند خیلی ازت دورم و هرچند برای این عکس آخری خیلی تلاش کردم تا به خودم اجازه بدهم دستانم را محکم دور گردنت حلقه کنم، هرچند فاصله‌‌مان دیگر خیلی خیلی زیاد شده ... اما دلم گرم است که دارمتان. دوستت دارم !

پ.ن : با کمی تاخبر سالگرد ازدواجتان مبارک.
پ.ن : باورت می شود این عکس آخری را خیلی خیلی دوست دارم ؟!
ر.ن : خماری چشمهایت، بهانه ای بودی برای یادآوری خاطرات کودکی‌ام !

 

تمنا


دخترک امشبی را هم مهمان من بود. همینجا نشسته بود. درست همینجا. با همان چشمان کشیده و تنگ که وقتی می‌خندید هیچ چیز جز یک خط باریک دیده نمی‌شد و من شک می‌کردم وقتی می‌خندد چیزی ببیند. یان‌هی هم نشسته بود این طرف‌تر. من اما ایستاده ام. رو به پنجره، دستانم را از پشت در هم قلاب کرده‌ام و دارم گوش می‌دهم ... حرف می‌زند، من چشمانم را تنگ می‌کنم ... همه چیز در هاله ای از نور فرو می‌رود. فکر می کنم انگار دنیا ارزش دیدن با چشمهای باز را ندارد، یا شاید چشمهای باز مال این دنیا نباشد ... نمی‌دانم ! هلنا کمی دورتر نشسته، از پنجره اتاق، اینجا که من ایستاده ام، خوب که نگاه بکنی، بالای ردیف‌های درخت، درست وسط آسمان رو به من چهارزانو نشسته و دارد شال را می‌بافد ... همان شالی که داشت برای رضا قاسمی می‌بافت، در وردی که بره‌ها می‌خوانند! حالا من هیچی نمی‌شنوم ... حتی اگر دخترک چشم بادامی خیلی هوایی شده باشد یا اینکه من به یان‌هی بگویم من نمی دانم، فرق دارد تصمیم‌های ما با هم ... و او هم بگوید خوب فرقمان که معلوم است، من به عشق اعتقاد دارم و تو نداری ... من اما هیچ نمی شنوم ... هرچند که دخترک از روابطش بگوید و همه چیز و همه چیز، باز هم من نخواهم فهمید که شروع این قصه از کلیدی است که بین سینه هایشان پنهان است یا چیز دیگری است. آخر سر هم مثل شال هلنا معلوم نخواهد شد کجا تمام می‌شود! اصلاً من نمی دانم اصرار برای شروع این بازی از تمناهاست یا از نیازها یا از تنهایی‌ها و یا از همان عشقی که یان‌هی می‌گوید و من نمی‌فهمم ... اما حالا من پای پنجره فکر می کنم آن پسرک چینی که در بلوک روبرویی، وقتی باران می‌آمد، از پنجره افتاده بود نکند هلنا را دیده ؟ا! خوب شاید خسته شده از بس که هلنا می بافته و این قصه دراز می‌شده، خواسته بره میل های بافتنی هلنا را بگیره یا اصرار کنه که هلنا نبافه ... خوب خبر نداشته باور آدم که کم بشود آنوقت است که آدم هلنا را می بیند که می‌بافد و می‌بافد و می‌بافد ... آنوقت است که آدم فکر می‌کند که فهمیده سر دراز این قصه فقط از برای تمنای شروع بوده ... حتماً همین است! همینها است که دخترک چشم بادامی را نگران قصه‌هایش می‌کند، از آن چیزهایی که داشته و از دست داده، اما بازهم فکر شروعی دوباره است ... حالا من اینجا، هیچ هم ندارم، به قول یان‌هی فقط فرق دارم ... الان یک تمنا هم دارم ... اینکه نه بشنوم و نه اینکه بگویم ...تمنایی دارم عجیب، برای نوشتن !  

 پ.ن : به گمانم خواب هایم را دزدیده اند !
ر.ن : نکته بینی که نظر می گذارد ، هرچند غریب ، دوستش دارم ... به عشق همین ها شعله می کشم گاهی برای نوشتن ... نگو که مهم نیست !
 

ت م ا ... م


حتی اگر همه ایکاش‌ها محو شوند
حتی اگر آسمان بشارت باران را در کویر خشک فراموش کند
حتی اگر دست‌های نیاز امید همیشگی‌اشان را برای استجابت در تمنایشان حفظ کنند ،
کوچه‌ها تاریک تر از همیشه باشند و یا فریادها کوبنده تر از قبل ...
همه چیز در آخر طعم خوشی خواهد داشت !
و آن طعم پایان است !!
پایانی برای تمامی ناتمام‌ها ...

پ.ن : به گمانم خواب‌هایم را جایی جا گذاشته باشم !

 

شب مسکوت


کتابها را ولو می کنم روی تخت ... ناباورانه کتاب E.T را تمام می کنم، بعد برای صدمین بار آهنگم را گوش می دهم ... یان هی می آید تو اتاق ... می خندد! Wow ... you are right ! می‌خندم، می‌فهمم اوضاع از چه قرار است و پیش بینی من متعجبش کرده ... باز می‌خندم، ابلهانه می‌خندم، بلند بلند. چه شب عجیبی شده ... آخرین باری که خوابیدم پریروز بود ... مریم بود، خیلی بلندتر، لاغرتر، یقه لباس اسکی از زیر پالتوی چسبانش بیرون زده بود و کفش های تیم‌برلند قهوه ای پوشیده بود با همان لبخند آرامی که فراموشش کرده بودم ... از آنها که زیر پل حقانی می پریدیم بغل هم و به من تحویل می داد ... من اما، نمی دونم چرا توی ساختمان های خوابگاه دانشگاه بودم، انگاری اونجا زندگی می‌کردم، از بس دلگیره بهش می گیم ویستا سگی! دلگیریش اصلاً خیلی عجیب غریب است. حالا من ۲ بار هم بیشتر اونجا نبودما، اما نمی دانم چرا این دلگیریش توی خواب چمبره زده بود روی من ... من اما، غمگین، پریشان، با تی شرت خاکستری، دمپایی ... نیم نگاهی به لبخند مریم که خم می شود در آغوشم بگیرد ... پریدم ! همین ! دیشب صدای پارس سگ می‌‌آمد، از زیر سیاهی چشم‌بند هم نور می‌آمد، شاید هم قرار بر این نبود که بخوابم ... امشب اما اگر نمی خوابم دلیلش چیز دیگری است، هوا خوشگل است، آدم حیفش می‌آید، گفته بودم که، زمان از دست می رود ... امشب نایاب به نظر می‌آید، خنک، خاکستری، پرستاره ... نه که انگاری همه جای دنیا زمستان است و اینجا هم استوا ... نه انگاری که روز ۳۳ درجه گرم بود ... هوا، هوای شب کویر است. از آن شبهایی که آقاجون توی سردی هوا، زیر خاکستری آسمان، لخت می‌شد می‌پرید توی استخر ییلاق و حمید پشت سرش، من هم دماغم را می‌گرفتم سوزنی می پریدم توی آب و آقاجان آبم می‌داد، بعد من می‌آمدم بیرون می‌رفتم روی دیوار کاهگلی نیمه ویران می نشستم سازدهنی می زدم ، بعد حمید می آمد. با شورت مامان دوز خیس می‌آمد کنار من، لب کاهگلی دیوار زنبوری می زد ... آخ که چه حسرت صدای این زنبوری را داشتم ... من اما بلد نمی شدم، صدای نفسم بلندتر از صدای زنبوری بود همیشه، سازدهنی اما حال می کرد با این نفسه های بلند و کشدار. بعد که حمید می رفت من کلی می خندیدم به دایره خیس روی دیوار کاهگلی ...  امشبم باز از آن شبهایی است که من هوس می کنم پاهایم را از پنجره آویزان کنم. گرچه نه دیوار گلی هست، نه آقاجانی هست، نه آبگیر ییلاق، نه حمید و نه نوای زنبوری و نه حتی کودکانه های معصوم ما. منم و یک دریچه و یک ساز دهنی اما ... مثل دیروز شاید بنشینم لب پنجره سازدهنی بزنم ، عابرها بایستند ، نگاهی بیندازند به طبقه سیزدهم ، دست تکان بدهند و من هوس کنم خودم را بندازم توی بغل بعضی هاشان. اما حیف که خیلی دیر است! عابری نیست جز تک و توک مستانی که از بار خیابان پشتی می‌آیند ... می‌دانم دلتنگی های این خیابان زیاد است ... امشب اما از آن شبهاست ... شبهای کویر ! 

وسیع و سربلند !


صدای آتش بازی تمام شهر را پر کرده ... من اما گوشم به این صداها بدهکار نیست. اینجا - در این اتاق کوچک - که پنجره ای به وسعت برج های دوقلو باز می شود ، من دور از هر هیاهو ، لب بلند پرتگاه پنجره ،پاهایم را آویزان کرده ام و به وسعت پیش رو چشم می دوزم ... چه دوست دارم این آهنگ بلندتر خوانده شود  ...


See the time of my life
My days and my nights
so it's alright
Cuz at the end of the day
I still got enough for me and my

...
Still need to learn more

تمام حس جاری در درون من ، مثل یک فریاد ، با پاهای لخت من تاب می خورد ... چه دوست دارم اینجا را ، با تمام ارتفاعش ، با تمام ناتمامی راه ، از اوج این پنجره تا عمق زمین ... هرچند اینجا خسته هم که باشم ، تنهای تنها هم ، گیریم جدا افتاده از هر جماعتی ، خلوتی دارد وصف نشدنی ... اصلاً می دانی ، حالا می فهمم وقتی پنجره باز می شود به اندازه تمام چشم اندازش وسعت می گیرد ... شاید بیشتر ... به اندازه تمام آسمان !

See the worth of my sweat
My house and my bed
Am lost in sleep
I will not be false in who I am
As long as I breathe


I love you, I miss you, I forget you
Even though you never let me down and always are by my side
For all the times I've failed and hurt you deeply
Better later than never to give you a 1000 apologies
I'm shouting silently, callin' you, I'm listening to you, I'm tryin'
You nourish me
When the air that I breathe is violent and turbulent
I'm forgettin' you
....

Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody
... 

 

Ahmad Bourghani Passed away


هوا دم کرده و خفه است
باران می‌آید
سردم می‌شود ...

خبر مرگ بورقانی اندوهگینم می‌کند ... شاید خیلی سالها بگذرد از آن موقع‌ها، خاتمی، مهاجرانی، حوزه هنری ... اما خوب، وسعت اندوه گذر زمان نمی شناسد. همینجوری می‌آید چمبره می زند در گلویت ... آنوقت هر چه‌قدر هم که اینجا گرم باشد و خورشید بتابد، تو سردی این زمستان را تا مغز استخوان حس می کنی !

روحش شاد .

سهام  ، اینجا  و اینجا

camel-back rider


بخوانید !

پ.ن : از اول فوریه هی می‌خوام هیچی نگم ... نشد آخر ! فکر کن ... هی جلوی ملتی که می خوان به احمقانه ترین شکل با مرز جغرافیایی بسنجنت و هی عرب و فارس راه بندازن ، مقابله به مثل کنی و  فیگور بگیری که بابا " آی ام پرشین ... میو " ... ما هخامنش ، فرهنگ ، تمدن ، شما .. هه ... ملخ ، شتر ، انتخاباته ِِِ نذار بگم دیگه  ... و باز هشدار بدی که فلان و بهمان و آزادی فکر و این حرفا ... بعد یکی گند بزنه به همه چی !! حالا طرف نصفه شب ، سه شب بعد قضیه ، که من فکر کردم خداروشکر که خیلیا نفهمیدن ... اس ام اس بده که هی فلانی .... داشتی می گفتی ... !!
هی ... هی ...

خسته ام


پروانه ی من در دامی افتاده است
که عنکبوت آن سیر است!
نه می تواند پرواز کند
و نه می تواند
بمیرد ...