جاده لواسون، شب آخرین چهارشنبه سال ;
-از کجا میاین ؟
- سلام جناب سروان، مشکلی پیش اومده؟! از تهران.
- سلام ... اونوقت کجا تشریف میبرید؟ لواسون ؟
- نه جناب سروان میریم فشم ... لواسون دوره !!!!!!!!!!!!!
- آهان ... اما این همه آدم ... توی یه ماشین ... احتیاط کن خوش بگذره !
به نقل از وُلَک :
خو چارشنبه سوریه ... اُفتادیم اینجا داریم لَه لَهِ آتیش می زنیم، تو کَفِ یه گوله آتیشیم ... یه جرقه هم ندیدیم !
به نقل از بِری دیگه برنگردی :
من ، من نیستُم ... من مویُم ! اُمید !
و اما اینجا ;
اینجا ایران ... وطن، عشق، آزادی
اینجا ایران ... خاک اجداد، آغوش آرامِ مادر، بوی عید
اینجا ایران ... همه چیز ... همه چیزِ من! باور کن !
پ.ن : فقط یک دلنوشته است ...
روز غریبی بود امروز. دیشب خوابم نمیبرد، بدجوری هوس کردهام سال تحویل مادر در آغوش بکشم، همه با هم برویم باغ گل ... مامان برایم گل لاله بخرد، به تعدادمان ماهی بخرد برای تنگ بلور، هفت سین چیدن با ذوقش را ببینم... صبح که بیدار شدم دلم هوس کرد یک سری به وبلاگ مهرانی بزنم، آرشیو شهریور
خونه که رسیدم، آرزو زنگ زد. امشب جشن عقد دلارام بود... بعد مریم گفت اگه بدونی چه قدر خوشگل شده... بعد به عسل کلی تیکه انداختم بابت داماد و لُپهاش... انگار همین دیروز بود که دلارام تازه با فرید دوست شده بود و تو جاده های رودهن بودیم به سمت باغ فرید اینا برای مهمونی... وای که چه روزی بود! فرید لپهاش گُل انداخته بود و با آهنگ سرشو تکون میداد طوریکه تمام هیکل بلند و تنومندش تکون میخورد! ما ریسه میرفتیم از خنده. جمع قشنگ ۱۱ نفرهمان چه قدر خوشگذراندند توی آن خانه ویلایی باغ رودهن که جادهاش شده بود مأمن ما ... از تهران تا مجتمع دانشگاه، بعد تا آبعلی و گاهی بیشتر، تا جاده هَراز. چه میخندیدیم، میرقصیدیم، تمام طول جاده تا بابایی و میدان نوبنیاد و تا سر قیطریه انگار چندثانیه بیشتر نمیشد! ... ۲ سالی گذشته ... دلارام تو این مدت کمکم کمرنگ شد. با فرید بود بیشتر البته... ما اما هنوز جمعمان حفظ بود... هنوز هم هست وقتی موشی زنگ زد و مریم هم گفت که جشن شروع شده ولی عروس (دلارام) هنوز نیامده... چه دلم خواست آنجا باشم... دلم پَرکشید... بیقرار شدم ... شبِ غریبی است!
* شاید تنها چیزی که به من آرامش داد صدایِ آرامی بود که میخواند:
تَنَم خدایا ، به دل نشاندی
مرا به راهی جُدا کشاندی
با این همه اشک و آه و بلا
با این همه سوز و حال و چرا ...
پ.ن : از صمیم قلب برایتان آرزوی خوشبختی و سعادت میکنم ... فرید و دلارام عزیزم، در کنار هم بودنتان مُستدام.
پ.ن : هنوز مُرددَم که چیکار کنم ! لعنت خدا به این فاصلهها... لعنت!
صبح زود بیدارمان میکردند که برویم سرِ دیگ. چند ساعتی بعد باید دستها را میشُستیم، تمیزِ تمیز . بعد مینشستیم دورِ چادرشبی که مامان پهن کرده بود، من و داداش بزرگم. بعد مامان یک کاسه میگذاشت جلوی من و یکی جلوی داداشی. یه بسمها.. بلند میگفتیم و دونه دونه کاسه های شلهزرد بود که میآمد و انگشتهای ما که در کاسههای دارچین میرفت و من که گاهی خرابکاری میکردم و داداش که با دقت و خوشخط تر و باحوصله تر مشق خط میکرد! پخش کردنش اما کار من نبود. چند سالی که گذشت و من دیگر بزرگتر شدم و کلاس خوشنویسی قلم درشتِ استاد جلیل را که ترک کردم، شلهزرد نویسی هم افتاد گردن داداش و راحله و دخترِ دایی جان ناپلئون. اما این آخریها بیدار که میشدم شلهزردها نوشته شده بود، چندتایی از کاسه ها را مامان میچید پشت صندوق و من را راهی میکرد. من هم که نااَهل، عشقم میکشید دو تا کاسه میدادم به عمو، کاسه دایی بزرگه نصیبِ آپاراتی روبروی خانهاشان میشد، چندتایی هم نصیب خودم و رفقا با قاشقهایی که جاساز کرده بودم توی داشبورد. شاید همانجا، کنار خیابان، میگفتیم و میخندیدیم به ریش هرکسی که رد میشد و جوانکهای سرخوش را نگاهی میانداخت از سر الکی خوشی و به تمام کسانی که قرار است در خانه نباشند برای سهم شلهزرد! حالا گیرم این وسط گلفروش دوره گردی پشت چهارراه میرسید و کاسه عمه فرح هم نصیب او میشد! بعد هم که خانه شلوغ بود و جواب پس دادنی در کار نبود... حکایتی داشت خلاصه! حالا این دومین شلهزردی است که من نیستم ... مامان زنگ زد و گفت جالبه از وقتی تو شلهزردها را نمیبری همه خانهاند! من هم بلندبلند خندیدم و گفتم خدا اولاد ناخَلَف نصیب گرگ بیابون هم نکنه ... بَد چیزیه مادر ، بَد!
.
من از تو دل نمیبُرم
اگرچه از تو دلخورم
اگرچه گفته ای تو را
به خاطرات بسپُرم
هنوز هم خیال کن
کنارِ تو نشسته ام
منی که در جوانیام
بهخاطرَت شکستهام
:.
تو در سرابِ آینه
شبانه خنده میکنی
منِ شکست داده را
خودت برنده می کنی...
::.
رفیقِ روزهایِ خوب،
رفیقِ خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من
همیشه در هنوزها ...
* رفیقِ خوب با صدای محسن چاوشی
دوباره قصهء نوشتن است... اینبار همه چیز از مَداد شروع شد! از همان مداد سادهای که کارهای بزرگ میکند اما تو گفتی فراموش نکنم که همیشه دستی هست که حرکتش را هدایت میکند، و گفتی این خداست که همیشه تو را در مسیر ارادهاش حرکت میدهد! مداد ... همان که گاهی دست میکشم از نوشتن برای تراشیدنش، گفتی مداد رنج میکشد اما آخرِ کار اثری میگذارد ظریفتر و باریکتر، پس رنجها را تأملی باید! نوشتم ... غلط شد! گفتی مهم این است که خود را در مسیر درست نگهداری، پاک می کنیم... تصحیح یک خطا! حالا این مداد اینجاست، باریک و بلند با طرحی ظریف. گفتی شکلش مهم نیست ... زغال مداد ... مراقب باش درونت چه خبر است! حالا وقت اثر گذاریست! هشیار باش و بدان چه میکنی!
وقت نوشتن است رفیق. هرچند که امشب هوا بیداد کند برای گپِ دوستانهای که بوی غریب خاک را با تمام تعلقاتش به مشامت برساند... هرچند که امشب ک.اِل تاور تمام چراغهایش روشن باشد و چشم انداز بیداد کند... پنجره باز باشد، پاها آویزان و لَخت تاب بخورد، نه از سقوط بترسد و نه هیچ چیز دیگر ... خدا نزدیک باشد، آنقدر که کافی باشد دست دراز کنی، خوشهای بچینی، لبخندی بنشیند گوشهء لبت، یادت بیاید کی هستی... از کجا آمدهای... از عمق چه خاک حاصلخیزی!
بلند میشوم ،
فصل کوچ است به فطرت،
قسم به قلم ... و به نامِ نامیِ امشب !
بهانهء نوشتن امشب را بگذار پای آن ابر سفید و خاکستری که دارد از بالای برجها عبور میکند. بگذار پای صداقت سرمهای رنگ امشب. این چند روزه دستم به قلم نمیرفت... امان میخواست! من هم خواستم قدرنشناساش نباشم. اصلاً میدانی، گاهی دل آدم هوایی میشود... آنوقت نه اینکه فقط دست به قلم نرود... نه! چشم هم به دیدن نمیرود، پا هم به رفتن نمیرود، زبان بیمجال میشود برای گفتن، گوش هم که روزِ خوبِ خدا خوب نمیشنود... حالا این بیبیِ دل که اینجا نشسته حکم میدهد، دست آخر هم که معلوم است. من مات میشوم! گفته بودم که، اصلاً از روزی که ورقها را دست گرفتی من مات شدم...
داشتم به خانم ب. امروز میگفتم وقتی داشتم میآمدم اینجا، مامان هیچی نگفت اما آخر سر یک چیزی در حد یک جمله گفت و تمام ... مامان گفت آدم هرکاری که میکنه، هرچند کوچک و چه درست و چه غلط، یه خط ازش به جا میمونه. شاید بشه خط اشتباهها رو پاک کرد، اما ردشون همیشه به جا میمونه. حواست خیلی به این ردی که ازت به جا میمونه باشه! خانم ب. گفت مامانت چه حرف خوبی زده! گرچه مامان معتقده نباید به من بگه... چون برای خودش نگاه بابابزرگ کافی بوده. حالا من خوب که فکر میکنم، میبینم درست بعد گذشت یکسال و چهار روز، این جمله مثل پاورقی پایین صفحات این کتابِ یکساله است! داشتم همه چیز رو مرور میکردم تا رسیدم به اینجا ... به ردهای به جا مونده ... به اینجا که قمیشی میخونه :
من میگم حالا بسوزم یا که با غصه بسازم
تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمیبازم
من میگم اینجارو باختی، عمری که رفته نمیآد
تو میگی قصه همین بود، تو یه برگی توی این باغ!
هالهای محو از ابر سفید هنوز توی آسمان است. کمی بالاتر رفته اما باز هم سوژه خوبی است برای نوشتن، برای چند کلمه گپ زدن، برای یک فنجان قهوه داغ و تلخ. تو میدانی رد به جا مانده از ابر از چه حکایت میکند ... از باران ؟!؟ نمیدانم چرا دلم هوایِ هوایی شدن دارد...
هر فکری که الآن در سر دارم
مفت سگ هم نمی ارزد،
چون کاملاً قاتی کرده ام.
ریچارد براتیگان
ـــــــــــــــــــــــــــ
* سانسور شد!