صبح زود بیدارمان میکردند که برویم سرِ دیگ. چند ساعتی بعد باید دستها را میشُستیم، تمیزِ تمیز . بعد مینشستیم دورِ چادرشبی که مامان پهن کرده بود، من و داداش بزرگم. بعد مامان یک کاسه میگذاشت جلوی من و یکی جلوی داداشی. یه بسمها.. بلند میگفتیم و دونه دونه کاسه های شلهزرد بود که میآمد و انگشتهای ما که در کاسههای دارچین میرفت و من که گاهی خرابکاری میکردم و داداش که با دقت و خوشخط تر و باحوصله تر مشق خط میکرد! پخش کردنش اما کار من نبود. چند سالی که گذشت و من دیگر بزرگتر شدم و کلاس خوشنویسی قلم درشتِ استاد جلیل را که ترک کردم، شلهزرد نویسی هم افتاد گردن داداش و راحله و دخترِ دایی جان ناپلئون. اما این آخریها بیدار که میشدم شلهزردها نوشته شده بود، چندتایی از کاسه ها را مامان میچید پشت صندوق و من را راهی میکرد. من هم که نااَهل، عشقم میکشید دو تا کاسه میدادم به عمو، کاسه دایی بزرگه نصیبِ آپاراتی روبروی خانهاشان میشد، چندتایی هم نصیب خودم و رفقا با قاشقهایی که جاساز کرده بودم توی داشبورد. شاید همانجا، کنار خیابان، میگفتیم و میخندیدیم به ریش هرکسی که رد میشد و جوانکهای سرخوش را نگاهی میانداخت از سر الکی خوشی و به تمام کسانی که قرار است در خانه نباشند برای سهم شلهزرد! حالا گیرم این وسط گلفروش دوره گردی پشت چهارراه میرسید و کاسه عمه فرح هم نصیب او میشد! بعد هم که خانه شلوغ بود و جواب پس دادنی در کار نبود... حکایتی داشت خلاصه! حالا این دومین شلهزردی است که من نیستم ... مامان زنگ زد و گفت جالبه از وقتی تو شلهزردها را نمیبری همه خانهاند! من هم بلندبلند خندیدم و گفتم خدا اولاد ناخَلَف نصیب گرگ بیابون هم نکنه ... بَد چیزیه مادر ، بَد!
..دی
خدا ازت بگذره.
ای گناهکار نا خلف!
چطوری؟
ای شیطون شرو زبل
چه کردی با شله زردها :دی