نشستهام اینجا تا برایت بنویسم، برای تو که به نقطهای برای معرفیت قانع هستی. خواستم بگویم مهم نیست که نخواستی بشناسمت، اما بگذار برایت از دلتنگیهایم بگویم تا بخندی و بدانی چهقدر دلتنگیهایم خنده دار است. دلتنگی هایم برای آدمهایی که دوستشان دارم بماند برای خودم، که زندگی در شرایط دیگر دلتنگ میکندت گاهی برای یک چای عصرگاهی، برای بوی نان، برای طعم لیمویی عطر مادر. شاید دلتنگ برای یک کفگیر برنج ایرانی که در کوچه را که باز میکنی، شامهات را نوازش کند. گاهی هم خواب دلتنگیها را میبینم. خواب کوچهامان، رویایی از باغ کوچک پدری، دلتنگی برای درخت مصنوعی نقرهای اتوبان مدرس، دلتنگ برای یک لیوان دوغ! شاید هر کس دیگری که از تاریکی بترسد بفهمد که وقتی از خواب میپری، وقتی همه جا تاریک است و تنهایی، چقدر دلتنگی تا عمق استخوانهایت نفوذ میکند و چهقدر هم خنده دار است... من الان دلتنگ نوشتنم برایت، حق مطلب را نمیتوانم ادا کنم، ببخش. چند وقتی است نوشتنم راضیام نمیکند، مثل همین زندگی که اصلاً از خودم راضیام نکرده. اما خوب گفتی. متنفر باش، تنفر از واژه هایی است که من به آن بدهکارم. شاید اولین چیزی که به یادم آمد دعواهای گاه به گاه با خواهرم بود که میگفت ازت متنفرم سما، متنفر! اما این تنفر، شیرینی هست که هنوز در پایان ایمیلها برای هم مینویسیم. شاید تو اولین نفری هستی که این لغت را در قلبم نشاندی. دلیل نوشتنم هم همین بود، حرف از دلت است انگاری. گفتم بگذار ببینی که دلتنگیهایم چهقدر خنده دار است، و بخندی و بدانی من حتی آن نقطهای هم که تو خودت را با آن معرفی کردی نیستم. اصلاً هیچی نیستم. تنفر از من مرا به این واژه بدهکار کرده. عظمت این واژه از پوچی من خیلی زیاد است. ساده بگویم، حسی که نوشتی از سرم زیاد است. بگذار کمی صمیمتر شوم و برایت بگویم که من دلتنگم که ببینم رفیقم چش شده که هیچ خبری ازش نیست. دلتنگ میشوم برای پل قشنگ بین ابروانش! من از رفیقم، دلتنگم برای دستانش که هیچگاه ناخن های بلندی نداشت برای خراشیدن. دلتنگم برای کفشهایش که از بالای پل عابر پیاده اتوبان حقانی، از جایی که من میایستادم فقط و فقط کفشهایش با متانت گامهایش معلوم بود. دلتنگی ِ در آغوش کشیدنش بماند برای خودم. بگذار برایت بگویم من دلتنگ آن نوشتههای توی کتاب معارف پیش دانشگاهیام... دلتنگ دلم را دار خواهم زد، دلتنگ یک شعر... باورت میشود! دلتنگ برای دید زدن کتابها از پشت ویترین دانشور، دلتنگ میدان انقلاب. گاهی دم غروب دلتنگ میشوم برای هوای خفه کننده پارکینگ مرکز خرید تندیس در شب ولنتاین. دلتنگ برای یک پیراشکی، یا حتی انار. دلتنگ برای باغچهای که نیلوفر داشت با بک درخت زردآلو که تابستانها شاهد گل کوچیک بازی کردنمان بود. دلتنگ برای لباسهایی با لکههای سبز بخاطر شپش درخت زردآلو... شاید دلِ تنگی برای شپشها! تو بخند که مطمئنم هیچگاه به دلتنگیهای کسی نخندیدم اما خوشحال میشوم کسی به دلتنگیهایم بخندد و از حس قشنگی که برای دست به قلم بردن به من انتقال دادی، حتی با اینکه نوشتهام حق مطلب را ادا نمیکند، ممنونم.
سما - جولای ۲۰۰۸
خمیازه میکشم اما چیزی از حجم کسل کننده این روزها که روی دلم باقیست کم نمیشود. پر از کسالتم و بی هیچ توجهی خودم را بیشتر خسته می کنم تا مجالی برای فکر کردن و بیخوابی نباشد... نمیشود من در این واپسین روزهای تیرماه هشتاد و هفت بازنشستگی پیش از موعد بگیرم؟ باور کن که خیلی خستهام... اصلا به قول رضا قاسمی چرا همش از مسیرهای کج !!! باور کن بچهتر از آن بودم که فکر میکردم، خیلی بچهتر از آنی که بتوانم مسیر کجم را تشخیص دهم. ببخش که پراکنده مینویسم. دل پریشانیم را گواه میدهد... حالا هم دلتنگی آزارم میدهد. شده ام یک بام و دو هوا. حالا هم که راهی برای برگشت نیست حتما ادامه میدهم، از روی تخس بازی و لجبازی و قد گری و یا هر چیز دیگری هم که حساب کنم، موفق میشوم ... اما هر کسی هم نداند خودم می دانم که این لحظات چه نکبتبار گذشته. باید همان اول میفهمیدم اینهمه دوری را طاقت من نیست، همان روز که توی ایمیگریشن مهر ریجکت زدند، همان شبی که صدای گریه مرد چینی را وادار به خواندن ترانه کرد، همان شب که تو زنگ زدی و گفتی چشمهایت را باز کن، برو باز بپرس ، ضرر ندارد که ... همه این گواهیها را ندیده گرفتم ... تا اینجا این مسیر کج به نیمه رسیده رفیق... اما هی از خودم می پرسم چه سود؟ حالا که مادر اینجا نیست، حریم امن خانه نیست، چای داغ بعداز ظهر نیست، تو هم که دیگر نیستی، گیرم آسمان همان رنگ باشد و من هم من باشم باز سودش چیست!؟ ... سخت میشود رفیق... خیلی سخت شده گذران این روزهای خاکستری!
پ.ن : صیاد