leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

ای شب به سحر برده ...


با من صنما دل یک دله کن
مجنون شده​ام از بهر خداسی پاره به کف در چله شدیای مطرب دل زان نغمه خوشای موسی ِ جان چوپان شده​ای


گر سر ننهم آنگه گله کن
زان زلف خوشت یک سلسله کنسی پاره منم ترک چله کناین مغز مرا پرمشغله کنبر طورُ برآ ترک گله کن

                                                                                               مولوی
                                                                                           با صدای استاد شجریان

ز جانم برده طاقت


کاش مجالی بود که دلتنگی‌هایم را در گوشَت زمزمه می‌کردم...

 

صدای جُغد می‌آید از این ویرانه خانه


پول را به سمت صندوق، نه به دخترک صندوق‌داری که مبهوت پسرک چینی و کارت اعتباری‌اش شده و خنده‌کنان در حال گپ زدن است، که به دست پیرزنی می‌دهد که انگار خندهء چروکیده‌ای که لبانش را فرا گرفته عمیق تر از نگاه تیز چشمان مشکی و پر سوالش است. نگاهی می‌کند و همانطور که بسته سیگارش را از پیرزن می‌گیرد می‌گوید نمی‌فهمم چمه، توی یه خلسه فرو رفتم... و من هیچ نمی‌گویم، نمی‌گویم که می‌فهمم و اینها. خداحافظی می‌کنیم. دلم نمی‌خواهد به خانه بروم اما چاره‌ای نیست. امتحانات تمام شد... این هفته با تمام سختی‌ها و شب زنده داری‌ها و اضطراب‌هایش تمام شد. و حالا، نه شادم و نه غمگین. انگاری دیگر هدفی نیست. بعد از امتحان کلی خوشحال بودم اما یک دفعه انگاری حجم تعطیلات بی‌هدفم چون آواری روی سرم ریخت. چه راست گفتی، من هم در خَلسه‌ام... فکر می‌کردم قبل‌ترها چه‌قدر آرزو داشتم که درست همین زمان تعطیلات باشد و بی‌معطلی بیایم ایران اما الان هرچند هنوز هم شوق کوچکی برای بازگشتنم دارم، بی‌خیال می‌شوم. تازه دارم می‌فهمم یا باید پُر طاقت باشی برای بی‌سامانی و یا جایی باید تعلقی داشته باشی برای رنگ زدن به روزهای این چنینی... حالا تکلیف چیست با یک طاقت تاق شده بی هیچ تعلقی که رنگی به این روزها بپاشد؟!

 

چراغی در پیش رو


زندگی کُند می‌شود گاهی، جاده پیچی می‌خورد و سر از جایی در می‌آوری که کوره‌راه مانند است. یعنی نه اینکه راهی نباشدها، هست، اما جلو رفتن و تصمیم گرفتن سخت می‌شود، پُر از فکر و خیال و باید و نباید... اعتراف می‌کنم گاهی در اینگونه مواقع سهل انگاری کرده‌ام. یعنی باری به هر جهت رفتم جلو تا ببینم به کجا ختم می‌شود. امشب نیامدم که فقط بنویسم، آمده‌ام تجربه ام را اینجا به اشتراک بگذارم، شاید هم ثبتش کنم به جهت ماندگاری. همانطور که امروز من از تجربه دیگری استفاده بردم ... میشائو، زن چینی که سی و اندی ساله است. من کمتر از یکسالی را در خانه‌اش زندگی می‌کردم و او مرا خوب می‌شناسد. امشب فهمیدم آدم‌ها گاهی ورای دین و ملیت و زبان، چه شبیه یکدیگر هستند... آمدم بگویم می‌شود آدم‌هایی را برای مشورت انتخاب کرد شاید به ظاهر در همه چیز متفاوت، اما قدرت درک و فهم آن شرایط را دارند. حال یا به جهت سن و سال و تجربه است و یا هرچی... گاه که مستأصل می‌شوی، گویی شاد هم هستی، اما حتی اگر اندکی تردید داری، بهتر است مشورت کنی. شاید نه مستقیم بروی و کمک بخواهی، کافی است ذره ای اشاره کنی. اگر طرفت را درست انتخاب کرده باشی، حتماً چندتا تجربه اینگونه‌ای دارد و سریعاً افق‌های وسیعی را جلوی دیدت هویدا می‌کند که ممکن است در عرض دقایقی کوتاه، تصمیم بگیری. چه بهتر که خوب بشناسدت. گاهی ممکن است در خلال صحبت‌‌ها یادت بیفتد کی هستی و چه توقعاتی از تو دارند و مهمتر اینکه چه از خودت می‌خواستی که اگر ذره‌ای غافل شوی چه خواهد شد... زمان در گذر است و فرصت کم. وقتی برای آزمون و خطا نیست. اعتماد به راههای رفته و معلوم الحال بهترین گزینه برای حفظ زمان و چیزهای دیگری است که با لحظه‌ای غفلت باید تأسف از دست دادنشان را به بهای هیچ تا همیشه یدک بکشی. امشب فهمیدم مشورت با آدم اهلش چراغی است که در کوره راه در دست داری...