پول را به سمت صندوق، نه به دخترک صندوقداری که مبهوت پسرک چینی و کارت اعتباریاش شده و خندهکنان در حال گپ زدن است، که به دست پیرزنی میدهد که انگار خندهء چروکیدهای که لبانش را فرا گرفته عمیق تر از نگاه تیز چشمان مشکی و پر سوالش است. نگاهی میکند و همانطور که بسته سیگارش را از پیرزن میگیرد میگوید نمیفهمم چمه، توی یه خلسه فرو رفتم... و من هیچ نمیگویم، نمیگویم که میفهمم و اینها. خداحافظی میکنیم. دلم نمیخواهد به خانه بروم اما چارهای نیست. امتحانات تمام شد... این هفته با تمام سختیها و شب زنده داریها و اضطرابهایش تمام شد. و حالا، نه شادم و نه غمگین. انگاری دیگر هدفی نیست. بعد از امتحان کلی خوشحال بودم اما یک دفعه انگاری حجم تعطیلات بیهدفم چون آواری روی سرم ریخت. چه راست گفتی، من هم در خَلسهام... فکر میکردم قبلترها چهقدر آرزو داشتم که درست همین زمان تعطیلات باشد و بیمعطلی بیایم ایران اما الان هرچند هنوز هم شوق کوچکی برای بازگشتنم دارم، بیخیال میشوم. تازه دارم میفهمم یا باید پُر طاقت باشی برای بیسامانی و یا جایی باید تعلقی داشته باشی برای رنگ زدن به روزهای این چنینی... حالا تکلیف چیست با یک طاقت تاق شده بی هیچ تعلقی که رنگی به این روزها بپاشد؟!
از من سین هستم ات خوشم آمد تا ته خواندمش ،
دو نقطه دی / میم
سلام
چقدر نوشته هات سنگینه !
موفق باشی .
یه قوطی رنگ بخر، نقاش سراغ دارم. متن قبلیت رو هم خوندم. اعتماد به راههای رفته و معلوم الحال، کاری که نمی کنم و نخواهم کرد. به روزم ، بخوانی و بگویی خوشحال می شوم
بیا و چند رنگ بخر ... با دل خوش ... هر روزت را رنگی نو بزن : )
حالا چه کردی تو این یه هفته ای ..؟؟