دوباره قصهء نوشتن است... اینبار همه چیز از مَداد شروع شد! از همان مداد سادهای که کارهای بزرگ میکند اما تو گفتی فراموش نکنم که همیشه دستی هست که حرکتش را هدایت میکند، و گفتی این خداست که همیشه تو را در مسیر ارادهاش حرکت میدهد! مداد ... همان که گاهی دست میکشم از نوشتن برای تراشیدنش، گفتی مداد رنج میکشد اما آخرِ کار اثری میگذارد ظریفتر و باریکتر، پس رنجها را تأملی باید! نوشتم ... غلط شد! گفتی مهم این است که خود را در مسیر درست نگهداری، پاک می کنیم... تصحیح یک خطا! حالا این مداد اینجاست، باریک و بلند با طرحی ظریف. گفتی شکلش مهم نیست ... زغال مداد ... مراقب باش درونت چه خبر است! حالا وقت اثر گذاریست! هشیار باش و بدان چه میکنی!
وقت نوشتن است رفیق. هرچند که امشب هوا بیداد کند برای گپِ دوستانهای که بوی غریب خاک را با تمام تعلقاتش به مشامت برساند... هرچند که امشب ک.اِل تاور تمام چراغهایش روشن باشد و چشم انداز بیداد کند... پنجره باز باشد، پاها آویزان و لَخت تاب بخورد، نه از سقوط بترسد و نه هیچ چیز دیگر ... خدا نزدیک باشد، آنقدر که کافی باشد دست دراز کنی، خوشهای بچینی، لبخندی بنشیند گوشهء لبت، یادت بیاید کی هستی... از کجا آمدهای... از عمق چه خاک حاصلخیزی!
بلند میشوم ،
فصل کوچ است به فطرت،
قسم به قلم ... و به نامِ نامیِ امشب !
۲۲ ساله یا ۲۳ ساله هستین عاشق چیپس و رانندگی ومهمتر از همه شیرین و پر معنا می نویسی.
خوشم اومد.
قلمم به گریه افتاد ..
سلام گامبالو.... دیدی برفا داره آب میشه ... نرفتیم برف بازی...
یکی دوتا شخصیت سر حال دور و برت کم بوده .
آخرش خودتو میندازی پایین.
کافه پایه نمیخواهد خانم !
به به ماه مینویسی
ماه !!