روز غریبی بود امروز. دیشب خوابم نمیبرد، بدجوری هوس کردهام سال تحویل مادر در آغوش بکشم، همه با هم برویم باغ گل ... مامان برایم گل لاله بخرد، به تعدادمان ماهی بخرد برای تنگ بلور، هفت سین چیدن با ذوقش را ببینم... صبح که بیدار شدم دلم هوس کرد یک سری به وبلاگ مهرانی بزنم، آرشیو شهریور
۸۵، جاده چالوس، پیست خور، چندتا عکسی که گذاشته بود از سفر دسته جمعیمان ... دیدم از خیر هرچیز که بگذرم، سفر دسته جمعی شمال هرساله بی خیال شدن ندارد... رفتم برای بلیط. خانمی که پشت پیشخوان بود کلی مشغول کار بود، تاریخهای رفت و برگشت بلیط های نوروزی را که پرسیدم گفتم باید به مامانم هم اطلاع بدم، گفت تا نیم ساعتی دیگر برای فروش سیستم ها باز هستند، لبخند زدم گفتم کمک نمی خواین؟... راستش یاد شبهای عید سرِکارِ خودم افتاده بودم. شعبه غلغله بود و منطقه هم همینطور متعاقبا... خندید، گفت جدی؟ گفتم خوب آره... گفت هنوز بلیطها نیومده میتونی منتظر باشی، یا نه دیرت میشه؟ بعد گفت چهقدر میگیری؟ جا خوردم و هیچی نگفتم! کمی تقویم را ورق زدم و گفتم میرم یه تلفن به مامانم بزنم ببینم چی میگن. مامان بعد از اس ام اس من زنگ زد، گفتم که میخوام برگردم، صداش بغض آلود شد، گفت ۶اُم میریم شمال، میای تا اون موقع؟ گفتم آره بابا، سال تحویل میخوام پیشت باشم. گفت خبر بده، مثله دفعه قبل نیای پشت در زنگ بزنی، میخوام بیام دنبالت. بعد گفت صبح رفتیم باغِ گل، خوب شد برات لاله نخریدم، گفتم پژمرده میشه... بیا، با هم میریم لاله میخریم! کلی قربون صدقش رفتم و کلی قول گرفت که نکنه بیای باز هی بری بیرون ما نبینیمت! بعدشم گفت اینو بذار به حساب عیدیت. ذوق مرگ شدم. رفتم ک.ال.سی.سی... نمِ بارون گرفته بود. طبق معمول، رفتم استارباکس برای قهوه. حدود یک ساعت و نیم بعد زنگ زدم به دفتر فروش بلیط. همان خانم بود، گفتم من میخوام برگردم، فردا میام بلیط رو میگیرم. گفت باشه... تو همونی نیستی که میخواستی کمک کنی؟ گفتم آره اما به خاطر پولش نگفتم. گفت کجایی؟ می تونی بیای؟ خندیدم، گفتم ۵ دقیقه دیگه اونجام... گفتم اینجا آدمو یاد ایران میندازه، شبِ عید... خانم که حالا فریبا صداش میکردم خندید و کلی حرف زد. پرسید کی ایران بودی ؟ گفتم ۲ ماه پیش حدوداً. گفت نرو ایران، اینجا کلی کار داریم تو این دوهفته، بمون کمک ما شاید موندگار شدی ... ساعت از ۱۱ شب گذشته بود که رئیس بزرگ منو رسوند. دکتر صداش میکردند... دکتر گفت که فردا ۸ صبح باید بلیطها آماده باشند که مسافرها برای گرفتنش میآیند. بعد به من گفت که بمون پیش این خانوم، فردا با هم بیایید!! گفتم نه... اما گفت فردا راهت دوره، سختت نیست ۸ صبح اینجا باشی!!!!! یه فکری کردمو گفتم نه، میام.
خونه که رسیدم، آرزو زنگ زد. امشب جشن عقد دلارام بود... بعد مریم گفت اگه بدونی چه قدر خوشگل شده... بعد به عسل کلی تیکه انداختم بابت داماد و لُپهاش... انگار همین دیروز بود که دلارام تازه با فرید دوست شده بود و تو جاده های رودهن بودیم به سمت باغ فرید اینا برای مهمونی... وای که چه روزی بود! فرید لپهاش گُل انداخته بود و با آهنگ سرشو تکون میداد طوریکه تمام هیکل بلند و تنومندش تکون میخورد! ما ریسه میرفتیم از خنده. جمع قشنگ ۱۱ نفرهمان چه قدر خوشگذراندند توی آن خانه ویلایی باغ رودهن که جادهاش شده بود مأمن ما ... از تهران تا مجتمع دانشگاه، بعد تا آبعلی و گاهی بیشتر، تا جاده هَراز. چه میخندیدیم، میرقصیدیم، تمام طول جاده تا بابایی و میدان نوبنیاد و تا سر قیطریه انگار چندثانیه بیشتر نمیشد! ... ۲ سالی گذشته ... دلارام تو این مدت کمکم کمرنگ شد. با فرید بود بیشتر البته... ما اما هنوز جمعمان حفظ بود... هنوز هم هست وقتی موشی زنگ زد و مریم هم گفت که جشن شروع شده ولی عروس (دلارام) هنوز نیامده... چه دلم خواست آنجا باشم... دلم پَرکشید... بیقرار شدم ... شبِ غریبی است!
* شاید تنها چیزی که به من آرامش داد صدایِ آرامی بود که میخواند:
تَنَم خدایا ، به دل نشاندی
مرا به راهی جُدا کشاندی
با این همه اشک و آه و بلا
با این همه سوز و حال و چرا ...
پ.ن : از صمیم قلب برایتان آرزوی خوشبختی و سعادت میکنم ... فرید و دلارام عزیزم، در کنار هم بودنتان مُستدام.
پ.ن : هنوز مُرددَم که چیکار کنم ! لعنت خدا به این فاصلهها... لعنت!
leosama یعنی چی؟
مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com
گفتم که
با خودت خلوت کن ببین باز دلت تنگ نمیشه؟