leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

تمنا


دخترک امشبی را هم مهمان من بود. همینجا نشسته بود. درست همینجا. با همان چشمان کشیده و تنگ که وقتی می‌خندید هیچ چیز جز یک خط باریک دیده نمی‌شد و من شک می‌کردم وقتی می‌خندد چیزی ببیند. یان‌هی هم نشسته بود این طرف‌تر. من اما ایستاده ام. رو به پنجره، دستانم را از پشت در هم قلاب کرده‌ام و دارم گوش می‌دهم ... حرف می‌زند، من چشمانم را تنگ می‌کنم ... همه چیز در هاله ای از نور فرو می‌رود. فکر می کنم انگار دنیا ارزش دیدن با چشمهای باز را ندارد، یا شاید چشمهای باز مال این دنیا نباشد ... نمی‌دانم ! هلنا کمی دورتر نشسته، از پنجره اتاق، اینجا که من ایستاده ام، خوب که نگاه بکنی، بالای ردیف‌های درخت، درست وسط آسمان رو به من چهارزانو نشسته و دارد شال را می‌بافد ... همان شالی که داشت برای رضا قاسمی می‌بافت، در وردی که بره‌ها می‌خوانند! حالا من هیچی نمی‌شنوم ... حتی اگر دخترک چشم بادامی خیلی هوایی شده باشد یا اینکه من به یان‌هی بگویم من نمی دانم، فرق دارد تصمیم‌های ما با هم ... و او هم بگوید خوب فرقمان که معلوم است، من به عشق اعتقاد دارم و تو نداری ... من اما هیچ نمی شنوم ... هرچند که دخترک از روابطش بگوید و همه چیز و همه چیز، باز هم من نخواهم فهمید که شروع این قصه از کلیدی است که بین سینه هایشان پنهان است یا چیز دیگری است. آخر سر هم مثل شال هلنا معلوم نخواهد شد کجا تمام می‌شود! اصلاً من نمی دانم اصرار برای شروع این بازی از تمناهاست یا از نیازها یا از تنهایی‌ها و یا از همان عشقی که یان‌هی می‌گوید و من نمی‌فهمم ... اما حالا من پای پنجره فکر می کنم آن پسرک چینی که در بلوک روبرویی، وقتی باران می‌آمد، از پنجره افتاده بود نکند هلنا را دیده ؟ا! خوب شاید خسته شده از بس که هلنا می بافته و این قصه دراز می‌شده، خواسته بره میل های بافتنی هلنا را بگیره یا اصرار کنه که هلنا نبافه ... خوب خبر نداشته باور آدم که کم بشود آنوقت است که آدم هلنا را می بیند که می‌بافد و می‌بافد و می‌بافد ... آنوقت است که آدم فکر می‌کند که فهمیده سر دراز این قصه فقط از برای تمنای شروع بوده ... حتماً همین است! همینها است که دخترک چشم بادامی را نگران قصه‌هایش می‌کند، از آن چیزهایی که داشته و از دست داده، اما بازهم فکر شروعی دوباره است ... حالا من اینجا، هیچ هم ندارم، به قول یان‌هی فقط فرق دارم ... الان یک تمنا هم دارم ... اینکه نه بشنوم و نه اینکه بگویم ...تمنایی دارم عجیب، برای نوشتن !  

 پ.ن : به گمانم خواب هایم را دزدیده اند !
ر.ن : نکته بینی که نظر می گذارد ، هرچند غریب ، دوستش دارم ... به عشق همین ها شعله می کشم گاهی برای نوشتن ... نگو که مهم نیست !
 

نظرات 4 + ارسال نظر
خبرنامه مالزی یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 11:56 ب.ظ http://klnews.blogfa.com

سلام و ممنون از اظهار لطفتون
موفق و پایدار باشید

محمد یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 11:57 ب.ظ

بالاخره خواب‌هات رو دزدیدن یا جا گذاشتی؟
مهم نیست!!!:دی

محمد رضا دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 06:45 ب.ظ http://skyboy612.persianblog.ir

یعنی شما الان چین تشریف دارید ؟ آقای گوگل آمار نداده از چین مهمان داشته باشم

مهرانی... سه‌شنبه 30 بهمن 1386 ساعت 11:58 ق.ظ http://mehranweblog.blogsky

سایانورا سامانا......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد