دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!
تنهایی بلا دارد آقاجان... بلا ! آنقدر که هی برمیگردی خودت را بازنگری میکنی میبینی غلطی... خیلی غلط! بعد هی سر لَبهها میایستی، خودت را محک میزنی، تغییر مسیر میدهی و بعد شاید یکسال و اندی که بگذرد تازه بفهمی کیستی، چه میخواهی، اصلا برای چه میخواهی... بعد اولش با اکراه و ترس تغییر میکنی. آنقدر که خودت باورت نمیشود، دیگران که سهل است. گاهی شاید میفروختی همه دنیا را به لحظهای چرخ زدن، بیتعلقی... حالا ورق برگردد بدون اینکه بفهمی! همه چیز رنگش عوض میشود. رنگ شادیهات، غمهات، دلنگرانیهات... شاید خوشا که گَپی نیفتد بین آن خوشیها که اگر فاصله بیفتد و تنها شوی بعد آنوقت تازه میفهمی از خودت باید سوال کنی که داری چه میکنی! آنوقت است که باید بایستی لبه هرچیز بُرنده. درست آنوقت است که یاد میگیری در خود بشکنی، فرو بریزی، از نو بسازی، خراب کنی، اصلاْ یک مدتی هم شاید روی خرابهها بنشینی و گریه کنی و بعد که حالت به جا آمد جور دیگری بسازیش! توی این گَپها دیگر کسی نیست بپرسد کجایی، چه میکنی، چرا دیر کردی یا کجا میروی. خودت که از خودت میپرسی قضیه دردناک میشود. اولش آدم تعارض میگیرد. دلیل میآورد. دل خودش را خوش میکند اما بعد یک زمانی تازه میفهمد ایستاده است لب تیغ... لب هر چیز بُرنده... به خودت یاد میدهی کجا بروی کی بیایی و چه کنی... قضیه دردناکتر میشود به واسطهء زخمهای ایستادگیهایت لب بُرندگیها. اما بعدش کم کم نزدیک میشوی به خودت. خودِ واقعیات که داری کنترلش میکنی. اینجا همان جاست که میفهمی کیستی... که میفهمی باید به خودت احترام بگذاری ببینی چه میخواهی، کجا را ترجیح میدهی... اینجا همان جاست که باید بعد این همه مدت به خودت اعتماد کنی. خودی که بعد قرنی زندگی ساختی...
پ.ن: نوشتم که یادم باشد... میدانم زیاد مفهوم نیست.
۵ اکتبر ۰۸ / ۶:۳۰ بامداد
سلام
خیلی زیبا نوشتید واقعا بی نظیره
راستی پروفایل مخصوصا قسمت سرگرمی و علاقه مندی رو زیباتر نوشتید
بابا لات مایید
موفق باشید
اعتماد کن.ضرر نمی کنی.
سلام سما ... خوبی ؟
یکی از دوستام یه چند تا سوال ازت داشت درباره مالزی ...
شماره ات رو برام ایمیل می کنی ؟
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد