باران میبارد و خنکای مسخ کننده، بوی گَس سیگارِ توتفرنگی و طعم تلخ قهوه میدهد. یادم میآید پاییز است و لبخند تلخی میزنم. شب مسکوتی است و پوست تیره شب روی شهر کشیده شده است. دوشنبه بود که زنگ زدند و گفتند کانگراجولیشن و من خندیدم! بعد برای فردا صبحش قراری ترتیب داده شد که مدارکم را ببرم با ۷ قطعه عکس و فتوکپی تمام صفحات پاسپورت. راج مرد بلند بالا و سبزهای بود که بسیار سلیس صحبت میکرد و سختتر از خالد همه چیز را میپرسید. حتی پرسید چرا مدرک دیپلما گواهی موقت است و من کلی توضیح دادم که من سه روز بعد از اتمام تحصیلم آمدم و مدرکم آماده نبود و خواست سریعا مدرک اورجینال را برایشان آماده کنم. مصاحبهاش یک ساعتی طول کشید و با توجه به زجرهایی که بعد مصاحبه با خالد کشیده بودم که میتوانستم بهتر باشم و نبودم سعی کردم در جهتی که میخواهم ذهن راج را برای سوالاتش کنترل کنم. سوالاتش که تمام شد دقایقی طولانی تنهایم گذاشت و بعد با ۳ نسخه از قرارداد آمد. بند به بند توضیح داد و تنهایم گذاشت که بخوانم و امضا کنم. یک نسخه را گرفت- یک نسخه را به همراه ۲ برگ نامه داد که بدهم به دانشگاه برای کنسل شدن ویزا و یک نسخه هم برای خودم... باران میآمد و زیر طاق قاب شرکت ایستاده بودم. مادرم زنگ زد. مثل دفعه قبل گفت که باران رحمت است...
دوچرخهام را برمیدارم و میزنم بیرون. یاد تمام روزهای گذشته از خاطر محوم میگذرد. یاد بیماری چشمهایم میافتم، چرخِ جلو توی چاله آب میافتد و به سختی کنترلش میکنم. یاد تو میافتم، باد میپیچد توی گوشهایم. حجم غریب دلتنگیهایم زبانه میکشد و چنبره میزند توی گلویم. یاد تمام آن شبهایی که من ناله کردم و تو صبوری کردی و گوش دادی و لبخند زدی و راه نشانم دادی و چراغ دستم دادی در خاطرم غریبانه میپیچد... از خاطرم میگذرد که به اندازه یک عالم به تو بدهکارم...
برایت گفته بودم... خیلی قبلتر از اینکه ورقها را زمین ریختی سماجتِ ماندگاریِ خواستنِ خاطرت در من رسوب کرده بود. منِ باتو هیچ فکر اسارت در بازیهای دو نفره را نکرده بود. حالا گیریم تک خالِ حکمِ صبوری تصویرش را انداخته باشد تویِ نگاهمان... اما منِ بیتو اینجا روزی هزار بار قمار صبوری را به تماشا مینشیند و میبازد. منِ بیتو وقتی تابِ صبوری ندارد یعنی فقط در نگاهت جا نمانده، یعنی روزی هزار بار باخته است! منِ بیتو دیگر روی برنمیتابد تا سرخیِ چشمانش توی ذوق نزنند. منِ بیتو فقط غریبانه است، مثل بیبی دلِ توی قصهها... منِ بیتو حالا آمده تا برایت حکایت نبودنهایت را بگوید. حکایت شاگردی در فراق استاد... گفته بودی سفر یاد میدهد برای دیدن شکوه و عظمت هر چیز باید قدری از آن دور شد اما نگفتی این "قدری" یعنی چهقدر؟! حالا شده حکایت همان کاغذ سفید با لبه نازک که گفتی مثل شمشیر دو لبه میماند...
از انتظارت دیگه بی تاب شدم
شمعی بودم به راه شب آب شدم
عزیز من یار من
پس تو چه وقت میای به دیدار من
مسافر | |
من
نمیدانم در پشت سبزینگی چشمانت چه جاری بود که انعکاس زلالیاش را در تیرگی چشمانم نیافتم. هرچه بود... اُبهتی بود که عجز چشمانم را نادیده گفتم که دلم برایت تنگ
غربت را که لمس کردی به خاطر بیاورم و دلتنگ که شدی آسمان شب را نگاهی بینداز... چرا که آسمان است که . لحظه ها می گذرد . .. آنچه بگذشت نمی آید باز .. .: لحظه ای هست که دیگر نتوان شد آغاز :. |
...
انتظار سرد
انتظار گرم...
دچار یعنی عاشق
و فکر کن
چه تنهاست اگر ماهی کوچک
دچار آبی بیکران باشد
همیشه فاصله های هست
دچار باید بود
پس سرانجام درست شد.
موفق باشی.
اره یادمه ! در خاطره هایی نه چندان دور.. کجا بودی؟