leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

گ. مثل گُلِ مادر

 

آن‌شب من پشتم را کرده بودم به گ. و فقط گوش می‌دادم. نه اینکه نخواهم پُک‌های عمیقی که به سیگار می‌زد را نبینم، نه. برای اینکه رویم به دیوار بود و نقشه جغرافیایی جلوی رویَم چسبیده به دیوار بود. یک وجب و نیمِ دستهایِ من فاصله کشورهامان بود با هم. او جایی بالاتر و عریض‌تر در شمال چین، من جایی گربه مانند در خاورمیانه. گفت: داشتم می‌آمدم مادرم گفته شلوارت را سفت نگهدار! برگشتم... سیگار می‌کشید، با همان انگشتان ظریف و تپل. تند تند هم حرف می‌زد و من تعجب کردم از مادرش -در جایی آنور مرزها- شاید جایی کمونیستی که فکر می‌کردم حرف از چیزهای دیگری زده می‌شود. گفتم مادرت؟! پرسید مادر تو چه گفته؟! گفتم هان!!... نگفتم هیچی نگفته فقط به خنده گفتم یک شلوار دوخته داده پایم کنم... خندید، اما کام بعدی باز چشمهای کشیده‌اش را تنگ کرد و به بیرون خیره شد و دود را فوت کرد توی قاب پنجره...
تمام آنشب که مهمانی برگشتنش بود داشتم به مادرش فکر می‌کردم. نمی‌دانم چرا. نه به شلوارش فکر می‌کردم نه به تفاوت این گ. که دارد می‌رود با آن گ. که یکسال‌ونیم پیش آمد خانه‌ام نه به دلِ‌تنگِ بی‌اف ایرانیش که مست بود و گریه می‌کرد و یکسال‌ونیم بیشتر با هم زیرِ یک سقف زندگی کرده بودند و نه به هیچ چیز دیگر... فکر می‌کردم دغدغه‌های مادرانه حد و مرز جغرافیایی ندارد... حتی برای بند تُنبان... یا چیزی دیگر به فراخور فرهنگ زادگاهت.

  

پ.ن: چندین سال پیش، یکی از همین روزهای آغاز فصل شروع دانشگاه، جای خواهرکم رفتم دانشگاه ادبیات که غیبت نخورد. استاد ادبیات معاصرشان از "اخوان" شروع کرد. یادم نمی رود با چه تحکمی این شعر را می خواند... آنقدر با تحکم که من شعر را حفظ شدم. مادر پایه تشویق شعر بود. برنج آبکش می کرد و من برایش می خواندم البته اگر فرصتی می داد و رادیو خاموش بود. آنروز که قاصدک را خواندم مادرم اما گفت تا هستم همیشه منتظر است.با بیت آخر تکرار کرد ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند... می دانم حتی با تمام سکوتش ته دلش همیشه گواه می داد فرزند پر توقعش پیش او  نمی ماند... اما خواستم بگویم دوستت دارم مادرم. هرچند شاید دوسالی می شود شعری برایت نخوانده ام... میآیم... برایت باز می خوانم ... فصل انتظارمان به سر می رسد روزی مادرم...
   

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی، اما، ‌اما
گِردِ بام و درِ من
 بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دَیار و دیاری، باری
برو آنجا که بُود چشمی و گوشی با کَس
 برو آنجا که تو را منتظرند 
 
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو، دروغ
 که فریبی تو، فریب

 قاصدک
هان، ولی... آخِر... ای وای
 راستی آیا رفتی با باد؟
با تواَم، آی! کجا رفتی؟ آی..
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خکستر گرمی، جایی؟
 در اجاقی، طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟

 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند.


"مهدی اخوان ثالث" 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جمعه 12 مهر 1387 ساعت 12:21 ق.ظ http://mami23.persianblog.ir

سلام.
مادر همون موجوده با دنیای احساسش.

مریم جمعه 12 مهر 1387 ساعت 05:53 ب.ظ

یه وقتی گفتی مریم اگه برم فقط دلم واسه مامانم تنگ میشه !...اون موقع شاید خوب نفهمیدم حرفتو اما حالا خیلی خوب میفهمم ..خیلی خوب ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد