leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

مرداد ۸۷+۱ از نگریستن تا دیدن!

                                                Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service    

همان‌شب بود. آن شبی که اگر تهران بودیم هیچکداممان آنوقت نیمه‌شب نمی‌شد که بیرون باشیم. درست همان لحظه که چهارنفری به جدول جوی تکیه زده بودیم و تو به انگشت وسطی من نگاه می‌کردی. گفتم خوب شد خریدمش وگرنه چشمم دنبالش بود! و تو تایید کردی. درست جلوی صف طویل سالن کنسرت. حالا گیریم که محسن‌یگانه می‌خندید و «بار و بندیلُ ببند» را می‌خواند و تو من را می‌نگریستی و دستهایت را تکان می‌دادی اما هر چهارتایمان می‌دانستیم دوری چمبره زده تا سایه تنهاییها را برای چندمین بار بگستراند! فردای همان شب بود که همه آرزو کردند کاش این چهار نفر بمانند و نشان به آن نشان که نه اینکه ما بخواهیم؛ پروازها کنسل شد و ما دو شب دیگر میهمان هتل به رایگان! و چه‌قدر همه خندیدند و از همه بیشتر شهسوار خوشحال بود که تا ما می‌رسیم بیاید در جلوی تویوتا را باز کند تا من پیاده شوم. 

درست همان شب بود. تکیه بر دیوار جوب کنار خیابان. همان لحظه که از انگشترم روی برگرداندی و چه تلخ در من نگریستی! همان موقع که من دستهایم را به گردنت آویختم و تو گفتی«بار و بندیلُ ببند»!! همان موقع تصمیم گرفتم این من باشم که جریان را هدایت کنم! من اجازه نمی‌دهم لحظه‌های ناب با هم بودنمان به تصویر مخدوش آینده مکدر شود! در جواب پسرک بومی که می‌گفت بچه تیرونی؟! گفتم نِه وُلِک مو بچه سیستان بلوچستانُم و شما سه تا ریسه رفتید از خنده. همان موقع بود که من لحظه را فهمیدم. فهمیدم که چه راست می‌گویند برای دیدن عظمت و شکوه هرچیز باید قدری از آن دور بود! و من دریافتم هنوز هم می‌شود خاطره‌ساز بود. خاطره‌ساز می‌شود تولد من؛ وقتی ما چهارنفر درست جلوی توالت هواپیما روی چهار صندلی آخر پرواز ۶۲۶۲فوکر می‌نشینیم و همان لحظه من متولد می‌شوم و مهماندارها به من تبریک می‌گویند. همان جا که ته هواپیما می‌شود مثل بوفه اتوبوس و ما می‌رقصیم و می‌خندیم و تولد مبارک می‌خوانیم و همه به دوستیمان می‌نگرند و می‌خندند. گرچه از سالهای دانشکده در ایران خیلی گذشته و گرچه ما زیاد همدیگر را نمی‌بینیم اما همان‌شب فهمیدم که گرچه دور می‌شوم اما نزدیک‌ترم! 

حالا من اینجا؛ در شهری جدید که آدمهای جدیدتری دارند به یاد لحظه‌های ماندگاری می‌نویسم که به من دریچه‌ای بخشیدند که هر چیز را از زاویه‌ای دیگر ببینم... دیگر نگریستن یک فعل صرفا صرف کردنی‌است... وقت دیدن است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد