زندگی کُند میشود گاهی، جاده پیچی میخورد و سر از جایی در میآوری که کورهراه مانند است. یعنی نه اینکه راهی نباشدها، هست، اما جلو رفتن و تصمیم گرفتن سخت میشود، پُر از فکر و خیال و باید و نباید... اعتراف میکنم گاهی در اینگونه مواقع سهل انگاری کردهام. یعنی باری به هر جهت رفتم جلو تا ببینم به کجا ختم میشود. امشب نیامدم که فقط بنویسم، آمدهام تجربه ام را اینجا به اشتراک بگذارم، شاید هم ثبتش کنم به جهت ماندگاری. همانطور که امروز من از تجربه دیگری استفاده بردم ... میشائو، زن چینی که سی و اندی ساله است. من کمتر از یکسالی را در خانهاش زندگی میکردم و او مرا خوب میشناسد. امشب فهمیدم آدمها گاهی ورای دین و ملیت و زبان، چه شبیه یکدیگر هستند... آمدم بگویم میشود آدمهایی را برای مشورت انتخاب کرد شاید به ظاهر در همه چیز متفاوت، اما قدرت درک و فهم آن شرایط را دارند. حال یا به جهت سن و سال و تجربه است و یا هرچی... گاه که مستأصل میشوی، گویی شاد هم هستی، اما حتی اگر اندکی تردید داری، بهتر است مشورت کنی. شاید نه مستقیم بروی و کمک بخواهی، کافی است ذره ای اشاره کنی. اگر طرفت را درست انتخاب کرده باشی، حتماً چندتا تجربه اینگونهای دارد و سریعاً افقهای وسیعی را جلوی دیدت هویدا میکند که ممکن است در عرض دقایقی کوتاه، تصمیم بگیری. چه بهتر که خوب بشناسدت. گاهی ممکن است در خلال صحبتها یادت بیفتد کی هستی و چه توقعاتی از تو دارند و مهمتر اینکه چه از خودت میخواستی که اگر ذرهای غافل شوی چه خواهد شد... زمان در گذر است و فرصت کم. وقتی برای آزمون و خطا نیست. اعتماد به راههای رفته و معلوم الحال بهترین گزینه برای حفظ زمان و چیزهای دیگری است که با لحظهای غفلت باید تأسف از دست دادنشان را به بهای هیچ تا همیشه یدک بکشی. امشب فهمیدم مشورت با آدم اهلش چراغی است که در کوره راه در دست داری...
سلام دوست عزیز وبلاگ باحالی داری امیدوارم موفق بشی.اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟