راه که میرود کمی چانهاش را بالا گرفته و اندام کشیده و تنومندش را کمی به راست و چپ تمایل میدهد. البته فقط گاهی این ژست بخصوص را میگیرد. وقتهایی که سرخوش است؛ مغرور است. هزارویک بهانه آوردم بلکه نظرش عوض شود و به این رستوران دعوتم نکند اما حرف به گوشش بدهکار نبود. استیمبوت مرا یاد چیزی نمیانداخت جز نایتمارکتها و جگرهای مرغ آویزان شده در سیخهای چوبی که در دیگهای کوچک و جوشان فرو میرفت و با اشتهای تمام بلعیده میشد. همین را هم گفتم اما گفت به من اطمینان کن! باران میبارید. همینکه وارد شدیم جای هوای تازه باران خورده؛ بوی ماهی خام بود که ریههایم را پُر کرد. سکوت کردم. بجز من و یک پسر سیاه در گوشهء سمت چپ، خارجیِ دیگری به چشم نمیخورد و همین دلیلِ توجه دیگران به ما و ترسیدن بیشتر من میشد بدین معنی که بیبدیل غذای مزخرفی است. شماره میز را به ما دادند و به طبقه دوم راهنماییمان کردند. در اینجا که رستورانهای چینی به لعنت خدا هم نمیارزند، به ظاهر رستوران خوبی میآمد. روی میز دنجی با شماره ۶۲ نشستیم و برایمان یک ظرف شبیه قابلمه پُر از محلول آب و نمک و روغن آوردند که با فندک گارسون شروع به جوشیدن کرد. بهانه دست شستن میکنم اما دوست داشتم چیزی مرا از این مهلکه نجات دهد و امان از یک منجی... نمیشود در رفت! صدایم میزند و بشقاب را به دستم میدهد و مرا به سمت یخچالهایی خوابیده مملو از مواد اولیه و خام غذاها هدایت میکند. معرفی میکند: جناب میگو! توپ خرچنگ! توپ ماهی! میپرسم مطمئنی اینها میپزند و قابل خوردن میشوند!؟ من که شک دارم! میخندد و بی محلی میکند. با یک بشقاب پر از میگو و ماهی و چندتا صدف و گلولههایی بنام فیشبال و کرببال و سبزیجات و قارچ برمیگردیم. چاپاستیک را به دستم میدهد و میپرسد: بلدی؟ سری تکان میدهم و یک میگو را برمیدارم و مسخره بازی درمیآورم. پاهای میگو چندش وار تکان میخورد...!
میگو و ذرت و کمی سبزیجات را داخل آب میگذارد و درش را میبندد و از بالهای مرغ کبابی که در سُسِ سیاهی غلت میزنند تعارف میکند. به من نگاه میکند که ترسان و لرزان دست به غذا میبرم... و الحق که خوشمزه است! حالا میگوهاست که از دیگ جوشان بیرون میآید و مائیم که شوخی میکنیم و میخندیم و لذت استیمبوت را میبریم. میگوید حالا نوبت توست! به این میگویند دیآیوای! میگویم یعنی چه!؟ میگوید دو ایت یورسلف! به خودم میخندم... حالا منم که گوشههای لَبم پُر است از سُسهای چیلی و شیرین و سیاه و تویی که به تلاش من برای تمیز نگهداشتن دستهایم میخندی! حالا میفهمم چرا ییتیئن عاشق این غذای بهظاهر مسخره بود و اینکه چرا برای صرف غذا در این رستورانها باید رفاقت کرد و ۲-۳ ساعتی وقت گذاشت...
خوشحالم که خنده هایت و شور و اشتیاق قدیمی ات را داری و داری از زندگی ات لذت می بری! شکر خدا رو فراموش نکن