چه اصراری به نوشتن است؟! گاهی یک حسهایی هست که سخت میشود از آنها نوشت... مثلا من چهطور توصیف کنم وقتی یک بویِ مطبوعی در هوا آکنده میشود و هزاران تصویر را به رخ چشمانم میکشد و باید نگاهم را بدزدم و پشت تاریکی پلکهایم پنهانش کنم مبادا که تصویری محو مخدوش شود؟! چه طور برایت بگویم که بویاییام گاهی بین هزاران هزار عابرِ سر در جیب فروبرده، قلقلکاش میگیرد و با یک تنفس به عمق انحنای بازوانت پیوند میخورد؟! درست همینجاست که تصویری تداعی میشود و گونهها تبدار میشوند و باید چشمها را بست و تصویر را بالا و پایین کرد و جزئیات را دقیق شد تا خود را به دقایقی پیوند دهی. اما وقتی که به ناگاه چشم میگشایی، گم کردهای را میمانی بین هزاران عابر... چهطور میشود این استیصال را نوشت؟!
اصلا این استیصال خیلی سنگین است... انگار کمین کرده تا روح و جان را تصاحب کند. درست وقتهایی که چای میخوری یا از شیشه بیرون را نگاه میکنی... وقتهایی که شمع روشن میکنی، انگور میخوری یا شاید دراز کشیدهای و به آهنگهایت گوش میکنی... وقتهایی در اتوبوس یا درست وقت هایی مثل الان که انگار توی فِری هستی... سردِ سرد!! نه... نمیشود نوشت و هیچ اصراری به نوشتن هم نیست. بهتر که بعد از گره خوردن به خاطرهای گُر گرفت و تب کرد، چشم بست و نقش آن را هزارباره مرور کرد و بعد همچون توهم زدهای مستاصل شد و بعدتر به انگ تهمت فراموشی از خود بیخود شد اما هیچ از آنها ننوشت...
از شب اما باید
ترس را پس زد و رفت
باید افتاد به راه
تا به نور شب و سیاهی شکند
داشتن بعضی چیزا خوب نیست ... مثل حس تو ...
منم دچار استیصال میشم، وقتی در موضع مظنون قرار میگیرم ...
من شبا درس میخونم و تو شبا مینویسی ...
اما بدست آوردن بعضی چیزای خوب پشت همین حسهایی که داشتنشون خوب نیست پنهان شده! اما استیصال... مرزی میکشد و همه چیز را به زیر تابع محدود مرزها متوقف میکند. مثل مرز اتهام و ظن برای تو که مستاصل ات میکند ... یا خیلی چیزها برای من!
کلن به شب اعتقاد دارم مهندس!