میگه فنجون رو تکونش نده... بگیرش سمت چپ طرف قلبت- نیت کن و برش گردون سمت خودت. توی دلم میخندم. میگم یعنی قانون داره؟ میگه قانون که نه... اما سعی کن باور داشته باشی... پیش خودم فکر میکنم چه فانه عجیبی... خودم را کمی هیجانزده جلوه میدهم که توی ذوقاش نزنم...
فیلم همزمان در حال پخش شدن است. من دختر چهاردهسالهای هستم که همش در حال مسخره بازیم. چرت و پرت میگویم و قر میدهم و دیگران را دعوت به رقص میکنم. تولد پانزده سالگی الف. هست. سبیلهای ر. همهامان را به خنده انداخته و ر. اصرار دارد که چرا فیلم را روی صورتش استاپ کردهایم... دوازده سال گذشته و این پنجشنبه الف. مهمانی ترتیب داده که دور هم باشیم. حالا الف. یک پسر پنج ساله دارد. ر. سبیل ندارد و از پیشرفت سین. تواناییاش در فال قهوه است.
چشمهایش را گرد کرده و با دقت نقشهای به جاماندهء قهوه را بررسی میکند... گاهی که یک تصویر شفافتر را میبیند فنجان را به سمتم برمیگرداند و تصویر حک شده را نشانم میدهد. تا تاییدش کنم و آنوقت است که برق شادی را میشود در نینی چشمانش دید. مثلا اصرار دارد آن لکه قهوهای که گوشه سمت چپ است منم که به حالت قهر از کسی روی برگرداندهام و یا آن خط باریک مارمولکی است که به سمتم میآید و یا لکه بالایی اسبی است که مرا در حال تازیدن نشان میدهد و همینجاست که با طعنه میگوید خوب داری میتازیها... گاهی حق به جانب میشود و زیرزیرکی نگاهم میکند و میگوید ای شیطون توی اسمش هـ یا ح داره... زودباش لو بده ببینیم کیه... و همگی میخندند. میگویم خ داره- نقطهاش نیفتاده... اسمش خورزو خانِ و باز همگی میخندند.
سین اصرار دارد هفت وعده دیگر دلم شاد میشود و من که به فال قهوه اعتقادی ندارم برای دلخوشیاش هم که شده آمار روز را میگیرم... میگویم فکر کنم هفت سال دیگه باشهها و باتشر به من یادآوری میکند هفت ساعت - هفت روز یا نهایتا هفت ماه...
من اما توی حال و هوای فیلم هستم. آنجا که بیتعلق میخندم و اطوارهای لوس و کودکانه و گاه بانمک میریزم. برق رهایی در چشمانم موج میزند. طوری با آهنگ مدرن تاکینگ همراهم که انگار یک کنسرت واقعی است... این بالا و پایین پریدنها و خندههای شاد و از تهدل... مسخ بازی روزگار جوری که انگار دنیا از آنِ من است...
پیش خودم فکر میکنم زمانه چه بیرحم معصومیتهای کودکانه را از آدم میرباید و در خود محبوس میکند... چهروزها از پی هم میگذرند و چه تغییرها که نمیکنیم. رنگ اسارت پاشیده شده به دیوارهای این روزگار...
حالا بگو غمگینه یا نه!