leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

سفر

 

مبهوتِ افسانه این روزهایم . به طرز غریبی سعی میکنم همه چیز را در کنج ذهنم ثبت کنم... انگار که میترسم این روزهایم گرفتار نسیانِ مدام ِ روزگار شوند ! خنده هایم ٬ اشکهایم ٬ دغدغه هایم ٬ همه را ! بعضی روزها تقویم را  باز میکنم و یک نقطه در آن میگذارم . نقطه هاییکه فقط خودم و خدایم میدانیم که چقدر پر از تب و تاب هستند. انگار که میترسم از آن روزی که افسانه ام اجبار ِ پررنگی را برایم بنویسد ؛ دلم را بگذارم و چمدانم را بردارم....

بگذار تا بگویم ٬ اصلاْ امروز آمده ام تا برایت بگویم ! تو نمی دانی چه خاصیت عجیبی است در این با تو بودن ها . از من ِ با تو ... ! من ِ غریبی که تجربه اش می کنم ! همان من ِ با تو که میخندد با همه بغض هایی که از دوریت در گلو دارد !

 من ِ با تو برایت حرف می زند ٬ برایت غصه می خورد ٬ درد دل می کند ٬ نگرانت می شود ... من ِ با تو کارهایی می کند که هرگز نکرده ! من ِ با تو به این فکر نمی کند که چشمانت را بسته ای ... من ِ با تو برایت می نویسد !

کاش می شد راهی برای تعریف اسارت در بازی های دونفره پیدا کرد .... خواستم بگویم من ِ با تو نباخته ... در نگاهت جا مانده ! اما قبول ... دست آخر را تو بردی . چشمهایت را ببند ! خیال فرار ندارم .

تو که خبر نداری...
من اینجا پشت به آینه می ایستم و میگویم مهم نیست . من ٬ بازنده یا برنده ٬ عاشق قمارم . آغوش تو این روزها جای امنی ست برای بیقراری های من . و بی آنکه بفهمم این من ِ دیوانه سبک می شود ... اما کوچک نمی شود ! من ِ با تو سبک که می شود تازه شروع می کند به بالا رفتن . اوج می گیرد ... بالا می رود . . .

ب ا ل ا ت ر . . .

سقوط هم واژه پررنگی است اما نه برای من ِ با تو ! حالا توی این چشم به راهی دیگر چه اهمیتی دارد که از آسمان و زمین تازیانه میخورم جلوی چشمهای بستهء تو ... حالا با این من ِ‌ با تو چه اهمیتی دارد که گاه و بیگاه احساسات شبانه ام سُر بخورد روی بازوان لُختم و من به یاد بیاورم که از همهء با تو بودنها دردی در آغوشم جا خوش کرده و چه خوب که تو چشمانت را بسته ای !

بازی را تمام کن ٬ باران گرفته است .... آنقدر که سرخی چشمهایم توی ذوق می زند! مثل وقتی که بی بی دل ، تصویرش را می اندازد توی نگاهت ... من اهل بردن نیستم ! اما تک خالی که توی جیبهایت پنهان کرده ای را نشانم می دهی ؟ آخر مگر من ِ با تو چند بار مات می شود ... من ِ با تو مات نمی شود ... ماههاست !! از همان روزی که ورق هایت را به زمین ریختی و نگاهش کردی مات شد !

سفر کوتاهی در پیش دارم که شاید مقدمه کوچ باشد ! من ِ با تو برایت خواهد گفت که کجای بازی را اشتباه کرده ! فهمیده بی بی دل مال قصه هاست !

اما خواستم بگویم به خاطر همین من ِ با توست که با ندیدن هایت ٬ با بغض های وقت و بی وقتم ٬ با غربتم ... با هرچه که هست ٬ خوب و بد  ...  دوستت دارم !

 

نظرات 21 + ارسال نظر
سعید دوشنبه 9 بهمن 1385 ساعت 07:03 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

درست میبینم یا توهمه؟! اینجا آپ شده؟!!!

منکه از مواد توهم زا هم استفاده نکردم ! پس چرا در توهمم :))
.....
می خونم سر فرصت می نظرم :)

ارغوان سه‌شنبه 10 بهمن 1385 ساعت 08:43 ب.ظ

ب ا ل ا ت ر.....

محسن سه‌شنبه 10 بهمن 1385 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام
ایضا مثل سعید
و خوشحال از حال سعید
ولی فعلا
با رخصت

از عشق، فقط تو دلفریبی آموخته ای؟
با صفحه بازی، به قمار پرداخته ای؟



مریم تو !!! چهارشنبه 11 بهمن 1385 ساعت 12:49 ق.ظ

سلام ....
این افسانه ای که از آن نوشتی همانی نیست که چندی روی تقدیرم چنپره زده است ؟؟؟... من نیز میترسم !!! و از این نقطه ها چه فراوانند در تقویم های من ... مثل تقویم های تو ... اما نه !!! مثل آنها نیستند ... این نقطه ها خیلی کمرنگ تر از نقطه های تقویم تو اند . و چقدر خوب مبدانی که اجبار پر رنگ زندگی تو برای من مفهوم اندوهی را دارد که باید یک جا سر بکشم و تا نبودنت این مستی را مستانه طی کنم .
و من مدتهاست میشنوم . از درز چشمانت که از نگاه من پنهانشان میکنی ... و چقدر روی تاریخ خط کشیدم تا بودنم را به بودنت پیوند بزنم اما مگر خودداری های تو میگذارد ؟؟؟
چرا تکلم نگاه مرا نمیشنوی ؟ دیگر چگونه دردمندی ام را فریاد کنم ؟ ... اگر راهی برای تعریف اسارت در بازیهای دو نفره وجود داشته باشد بی گمان از سلولهای فاصله میگذرد ... و بندهایی که ادمک های این زمانه آنرا پر کرده اند ....
راست میگویی ... من خبر ندارم !!! مدتهاست که در آتش بی خبری میسوزم و منتطرم تا حرفی ... سخنی ... کلامی .. نه حتی نگاهی ... افسوس تو این را بالاتر رفتن میپنداری و من سقوط خویش که هنوز هم بودنم را .....راست میگویی سقوط هم واژه ی پر رنگی است اما برای من . منی که چشمهایم را بسته ام !!! و از پشت همان چشمهای بسته ستایشگرانه میجویمت !!!
و من همیشه به انتهای قصه ات که میرسم سکوت میکنم !!! چون تو هنوز نمیدانی چگونه فرو میریزم وقتی .... و چقدر دلم میخواهد باور کنی شبی که زیر باران بعد از جدا شدن از تو تا بی نهایت گریستم ...
با بند بند وجودم خواندم ... رعشه ای همه ی اندامم را پوشاند وقتی عنوان قصه ات را خواندم ... ساعتها کنج تنهایی ام نشستم و به دیوارهای فاصله زل زدم ... اما میدانی ٬ من درست به اندازه ی غربت تو ...غریبم !!!...
. . . . . . . . . ( فلسفه ی این ۹ تا نقطه ام که میدونی دیگه )!

سعید چهارشنبه 11 بهمن 1385 ساعت 12:58 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

از سفر گفتی یاد این بیت افتادم :

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد ...

همیشه سفر یادآور خاطرات تلخ واسم بوده. همیشه سفر یادآور چشم انتظار بودن به افق جاده هاست برام ... همیشه سفر برام تداعی کننده رفتن و بی خبر شدن بوده ... خیلیا رو تو این سفرها از دست دادم و فقط خاطراتی ازشون برام به جا مونده ...

اما مثل اینکه این سفر متفاوته ... این سفر، سفر من ِ با توست ...

امیدوارم که همیشه اوج بگیری و بالاتر و بالاتر روی ...

دلت شاد ...

ستاره چهارشنبه 11 بهمن 1385 ساعت 02:35 ب.ظ http://shabemahtabi.blogsky.com

سلام دوسم
کجایی دلمون برات تنگ شده.. نمیای٬ آپ نمی کنی ٬ کجایی؟؟
به قول مهرانی دوست داشتن یه هنره .پ دوست داشته باش هر آنچه را لایق دوست داشتنه

موفق باشی

مهرانی... جمعه 13 بهمن 1385 ساعت 07:31 ق.ظ http://mehranweblog.blogsky.com

سلام دوستم... سفر به سلامت.
امیدوارم همیشه دوست داشتنی باشی و دوست داشته باشی...

محسن جمعه 13 بهمن 1385 ساعت 02:49 ب.ظ

این "تو" که گفتم تو نبودی
من با من بود

محسن جمعه 13 بهمن 1385 ساعت 02:54 ب.ظ

اینم به جای حامد
فکر می کنم اگه اینجا بودو و متنتو می خوند
و مهمتر از همه یادش بود
اینو می نوشت

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم

هرروز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

عمر آینه ی بهشت اما...آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته وخسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به "سفر" که هر چه کرد او کرد

سلاممممممممممممممممممممممم
منو یادت میاد
دلم برا نوشته هات تنگ شده بود
باید بخونشمون
اپ کردی خبرم کن
موفق باشی و خوش...

ZeYnAb دوشنبه 23 بهمن 1385 ساعت 12:54 ب.ظ http://zeynabweb.persianblog.com

سلام.
سفر... همان چیزی که آغاز غربت است و ...
امیدوارم آسمان دلت دیگر بارانی نباشد !

چشم تو چشم جمعه 4 اسفند 1385 ساعت 05:06 ب.ظ

اولن که همون که محسنمون اینا گفت ..
بعدنشم یعنی چی که چی ؟
کجا با این عجله ؟
مگه دستم بهت نرسه !!

مریم جمعه 4 اسفند 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

سما تو رو کم دارم
میفهمی که ...
دوستت دارم
اینم میفهمی ... ها؟
چه شب سختی دارم امشب .. و شبهای دیگه ای که ....
لابد اینم میفهمی که چرا !!!
بغضم امانم نداد
اشکم چکید و
دلتنگی ام مرا
رسوا کرد
من
هنوز
هنوز
هنوز هم کنار توام !



سفر به خیر سمانه ی خوبم !
به قول معروف : تو رفتی .. من غریب شدم !

مواظب خودت باش !
دوستت دارم !


یادت نره منو بی خبر نذار .... اینم ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یاردیگه... ببین آف گذاشتم گفتم .. کامنت گذاشتم گفنم .. تلفنی گفتم که یادت بمونه !...


خداحافظ مسافر توچولوی من !

مریم مینویسه برات ! جمعه 18 اسفند 1385 ساعت 01:11 ق.ظ

دلمو توی مشتم گرفتمو دارم با همه ی توانم فشار میدمش !... بذار مچاله شم . این روزا که میدونم تنهای اش عذاب آوره ٬ اومدم یه ذره برات بنویسم . اخه دلم برات تنگ شده سمی !... سمی کوچولو ٬ سمی من ٬ تو چیکار کردی با خودت و من ؟ میدونم ... من همه چی رو میدونم ... از سکوتت از صدات از اینکه تا میام حرف بزنم زودی خدافظی میکنی تا مبادا ........ میدونم !... فقط توام بدون که کارت درست نیست . تو حق نداری با خودت اینکارو بکنی ؟ چرا لج منو درمیاری سمی ؟ سمی یکدندگی هم حدی داره بابا ....امشب عسل و آرزو خیلی دلشون گرفته بود . نگرانت بودن . بهشون گفتم چیزی نیست ... حل میشه !... اما خودمو چیکار کنم ؟ دارم توی دایره ای که تو واسم کشیدی دور میزنم ...سرم داره گیج میره ... ۱۲ روز تموم شد ..دوازده روزی که میدونم برات طولانی تر از من گذشته .. میدونم !... کاش توام بدونی که بار این تنهای و غربت رو دوش من و بچه ها هم هست . کاش توام بدونی اگه شبا خوابت نمیبره اگه ستاره ها رو میشمری اگه ..اگه ..اگه .... اینجا هم چشمای ابری و دلای بارونی هست که برات یه ذره شده !.... چقد سفارشت کردم ...چرا گوش نمیکنی ؟ آره اینجوری فکر میکنی راحتم ؟ خیلی خری سمی . انقد دلم میخواد بزنمت . کاش دم دستم بودی حالیت میکردم این کارا یعنی چی ؟ ... نمیدونم !... امیدوارم خدا یه غقلی تو کلت قرار بده و تو از این کله شق بازیهات دست برداری ... و اینم توی اون کله ی خوشکلت فرو کن که لازم نیست بگی ..کافیه حس کنم !... اینم بدون که خیلی دلمون تنگیده .... از طرف اون دوتا عسل و آرزو رو میگم ... و خودم بهت میگیم دوستت داریم ... خیلی !
مواظب خودت باش .... به امید دیدار سمی عزیزم !

منم مریمت !... همونی که دلش داره میمی شنبه 26 اسفند 1385 ساعت 01:33 ق.ظ

دلبرکم چیزی بگو .. به من که از گریه پرم
به من که بی صدای تو ... لز شب شکست میخورم
دلبرکم چیزی بگو.. به من که گرم هق هقم
به من که آخرین یک آواره های عاشقم ...
سلام سمی !
میدونی چمه ؟
بذار برات بگم .... بذار برات بگم توی داستان واقعی زندگی .. همون جا که آسمونش شب شده .... یکی تنهایی داره ستاره هایی که پشت ابرای دلواپسی قایم شده رو نگاه میکنه ... تو یا من ...چه فرق میکنه ؟ جفتمون !
دلم برات یه ذره شده سمی! .. باور کن خیلی داغونم ... میخوامت خره .. میخوامت .. میفهمی ؟ هر جا میرم هر کاری میخوام بکنم .. یه چیزی کمه!... یه چیزی که همه چیزه !!! سمانه دستات کجاست ؟ اون نگاهت اون دلت .. سمی میخوام باهات حرف بزنم .. خیلی زیاد ... میخوام بوست کنم .. آچغالی من تو کجا رفتی ؟ نگفتی مریمی دق میکنه ؟
سمانه چیکار کنم که وقتی دلم اینجوری برات میتنگه بیتاب نشم ؟ باورت میشه میخوام هوار بزنم .. میخوام هر چی فاصله است رو زیرپام له کنم .. هر کی ندونه تو میدونی من چقدر از این فاصله هابدم میاد .. از مرز متنفرم ....
موقع تحویل سال دعام کن عزیز دوست داشتنی !
دعات میکنم بهترین رفیق تنهایی و زندگیم ... سمانه ....
چی میتونم بگم ...
کاش کلمه ها میتونستن یه بوسه بشن و روی صورتت بشینن
کاش میشد با واژه ها دستاتو بگیرم
نیستی سمانه
میخوامت که باشی ... من ... اخه من به جز تو که ....
دوستت دارم دیوونه ی لجباز خودم !

مریم یکشنبه 27 اسفند 1385 ساعت 12:18 ق.ظ

کاش الان بودی سمانه !
من دارم دق میکنم .............
لامصب برگرد دیگه من بی تو چجوری دووم بیارم ...............
دارم از بغض منفجر میشم ... میفهمی !
اصن حالیم نیست چی میگی !
میخوام الان اینجا باشی !
حالیته
سمانه
سمانه
سمانه
سمانه
سمانه
من تو رو الان میخوام
چرا رفتییییییییییییییییییییییییییییی
من داغونم
سمانه ی من
دلم بدجوری برات تنگ شده ! آفاتو خوندم زار زدم
اکوتاه بود اما
من حست کردم سمی
میبوسمت سمانه ....
الان حتما خوابیدی .. نترس من پیشتم .. دارم نازت میکنم و نگات میکنم ... تو تنها رفیق منی ... تنها دوست واقعی که داشتم و دارم و خواهم داشت !..
خوب بخواب گلم !
دوستت دارم .

مریمی که تا بی نهایت دلش تنگیده ! یکشنبه 27 اسفند 1385 ساعت 12:31 ق.ظ

....................
یه دنیا دلتنگتم !
یه آسمون فدات بشم !
یه غزل دوستت دارم !
یه ترانه با من باش !
...................

حضرت عشق --**روزبه **-- دوشنبه 28 اسفند 1385 ساعت 12:15 ب.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

آری باز هم در کوچه پس کوچه های چشمانت غریبی می کنم
و سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودنت را به عالم می بخشد
و گل ها بستر آیات می کردند
به مهراب بهاران
سال نو رو پاک تر از شبنم گل ها برایت آرزو دارم...
....میخونه ی ** حضرت عشق ** به مناسبت بهار نو
آپ شد
منتظرم
راستی سما خانم با تبادل لینک چطوری ؟
من که لینکتو گذاشتم منتظر لینک هستم !
فعلا.........
------ یا حق ! ---- -

مریم دوشنبه 28 اسفند 1385 ساعت 11:32 ب.ظ

سمانه .................

آخرین ساعت های سال ۸۵ داره تموم میشه ..........
یادته ؟
۶ ماه اول و ۶ ماه دوم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نوبت من و تو میرسه !!!!!!!!!
یادته؟
سمانه ..................
من !!!!
هیچی !!!............
میبوسمت !
دوستت دارم .

مریم ......... دوشنبه 28 اسفند 1385 ساعت 11:38 ب.ظ

!!!!!!!!!!

محمد سه‌شنبه 29 اسفند 1385 ساعت 02:49 ب.ظ http://www.mami23.persianblog.com

سلام.
نمی‌دونم چرا این آپ رو ندیده بودم.شاید در سفر بودم.
امیدوارم حاصل این سفر برات خوب باشه.یک دنیا شادی در سال جدید برای بباره.
دلم خیلی تنگ شد وقتی فهمیدم نیستی.
خوش باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد