leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

تمامش کن !

 

You … Shut up !

This is my room … !

فقط یک قدم رفت عقب – من سرفه کردم . . . می گن عشق درد داره . . . فقط یادمه داشتیم کیک می خوردیم ! خوشحال بودیم !  ... وقتی هستی غم نیست وقتی نیستی غمگین و بدحالم ... کیک می خوردیم و شمع روشن می کردیم و فانوس های کاغذی ... موهای ای تین ... لخت ... قهوه ای ... من عاشق تر از پیشم ، دارم عاشق ترم می شم ... رورو گریه می کرد موقع برگشتن ... من سرفه کردم …

- Aunti sama, I don wanna go back !
- You will come here next week ! don worry baby !

Love story خیلی ملایم داشت پخش می شد و من به سیستم عامل مک اینتاش فکر می کردم ! میشائو صدام زد ... Can you accompany me for buy Cigarette ? ... ساعت از 12 شب گذشته !! Sure , why not ! ... مستر لو بد نگاه کرد ...love story  ... داشتم لباسمو عوض می کردم که برم ... میشائو دوید توی اتاق من ... حالا مثل رورو شده بود وقتی اشکاش سر می خورد روی گونه هاش ! چمباتمه زده بود روی تخت ! مستر لو داد می زد ... حالا دستای میشائو رو گرفته بود و داشت می کشیدش ... Love story ... دستشو پیچوند – می خواد کیفشو بگیره ...

می گم اینکارو نکن ...

                                                                                    you , … Shut up !

سرفه می کنم ... باز هم ... This is my room ! ... فقط یک قدم رفت عقب ! حالا تمام جزوه های HCIU روی تختم پراکنده شده و میشائو روی آنها کشیده می شود ... Don’t tuch me ! ... سرفه می کنم ... یاده دبیرستانم افتادم ؛ بازوان لاغرش ... تمام بازوان پسرکانی که سر کوچه مدرسه می ایستادند برای دختر بازی ، رد تیغ بود ، مثل اینکه مد شده بود برای ابراز عاشقی شان بازوانشان را خط بیندازند ، حالا سینه لخت مستر لو پر از این خط خطی ها بود ! ... سرفه می کنم ... سرفه ... سرفه ...

اصلاً می دانی چیست ، همه چیز از زیر یک سقف بودن شروع می شود ! نه مسئله سندیت است و نه تعهد و نه هیچ چیز مثل اینها ! دوست داشتن از فاصله نزدیک جنبه می خواهد ! ... وقتی می شنیدم که قدیمی ترها می گفتند دوری و دوستی ، از همان موقع می دانستم هیچ وقت از این جمله خوشم نخواهد آمد ! به مامان گفتم دوستی که با دوری پایدار باشد ، اصلاً نباشد ! مامان خندید و گفت آدمها اینطوری می خواهند ! آن موقع نفهمیدم . حالا هم شاید باز نفهمم اما  ... دوست داشتن سخت می شود وقتی آدمها می خواهند در هم غرق شوند ، نزدیک هم باشند ، چین چروک های شخصیت هم را ببینند ... دوست داشتن نادر می شود ! دوست داشتن گاهی هم گم می شود ! مثل حالا که مستر لو سیگار روشنش را تند و تند به لبش نزدیک می کند و آرام با میشائو حرف می زند و معلوم است که دارد از دوست داشتن گم شده اشان حرف می زند ! دوست داشتنش به گمانم لای ورق پاره های من است ! اوهوم ... اینجاست ... دوست داشتنش چه راحت لای منطق HCIU که خانم لوهانی یادمان داد گم شده ! سه شنبه امتحان دارم ! ببین دوست داشتن میشائو و مستر لو چه قدر نازک شده لای ورقه ها ! حالا آنها آرام نشسته اند . من سرفه نمی کنم ... دل به من نبندی دختر من پر از جعل و دروغم ... دستبند میشائو روی تخت من پاره شده ... دوست داشتنشان هم از لای کاغذ پاره ها سرک می کشد اما منطق HCIU منطق قدرتمندی است ! سیستم یا موفق عمل می کند یا فیل می شود ! حالا چرا من دارم می ترسم ... کاش تو زنگ بزنی ... نه ! بهتر که هیچ کس زنگ نزد وقتی دلتنگم و دوست داشتنی اینجاست که هویت اش را نمی داند ... هرچند که Katie Melua فریاد بزندSo kiss me  باز هم این دوست داشتن دارد مثل مرغ سرکنده بال بال می زند …

 leave me … so Kiss me …..

حالا چه مظلوم به نظر می رسد تمام دوست داشتنهای عالم که زیر یک سقف ع ش ق بازیشان می گیرد ! حالا باور کرده ام که همه چیز از زیر یک سقف بودن شروع می شود ! حالا خنده ام گرفته از بازی دوری و دوستی ! مامان چه آدمها را خوب شناخته ! حالا خنده ام گرفته از آن نصف شب هایی که هرچند که با سر وصدا در اتاق را باز می کنم دوست داشتن میشائو و مستر لو بی تفاوت به من سایه انداخته توی تمام اتاق ! آن موقع ها هم این دوست داشتن بال بال می زد اما نه مثل حالا که الانم شب است و تاریک و همه جا ساکت ... اما من می ترسم حتی با سر و صدا در اتاق را باز کنم ... چه دوست داشتنها محدود می شوند زیر سقف ها ... بازهم شک دارم ... این دوست داشتنهاست که بزرگ است و زیر یک سقف نمی گنجد و سرکش می شود یا این نزدیک بودن ها کار دست آدم می دهد یا ... اندر خم یک کوچه ام هنوز من ! شمع فانوس های کاغذی هم دارد خاموش می شود ...

September 24, 2007 / 3 AM

 

شجریان ربنا می خواند و من چای کیسه ای را که می روم بردارم میشائو لبخند می زند !

- Would you like a cup of coffee ?  - No Thanks

از سوالی که پرسیده ناخودآگاه خنده ام می گیرد ! یاد حرف تو می افتم و به ساعتی که 7 غروب را نشان می دهد نگاه می کنم ! مستر لو که داد می زند خنده ام می خشکد ... چایی را ریخته نریخته برمی گردم داخل اتاق ... بساط افطاری لبخند میزند – من سرفه میکنم ... میشائو جیغ میزند ... چشمهایش را می بندد و مشتهای نحیفش را به سینه مستر لو می کوبد ...

Sama …. Sama … He want …… because ……

حالا توی بغل من هق هق می کند ... دردناک تر ... زار می زند ... موهایش را که نوازش می کنم مستر لو برایش آب می آورد ... چه این پسرک مرا یاد او می اندازد ... چه مثل او آرام حرف می زند و لج من را در می آورد ... مثل آنروز که انقدر آرام حرف زد و از خودش و من گفت و گفت که پزشک جوان کلینیک سیمون بلوار به من گفت قوی تر از این حرفها به نظر می رسی که با حرف از پا در بیایی خانومی ... می خواهم مستر لو را بزنم ... حالا یک ساعتی گذشته و آنها در اتاق من هستند . نمی دانم چرا میشائو همیشه به اتاق من پناه می آورد حتی با اینکه من خارجی ام به اتاق ای تین نمی رود ! حالا من جلوی بساط افطاری نشستم و ذره ای حلوا شکری در دهانم می گذارم شاید مزه گس گریه های میشائو را از یادم ببرد ... حالا دیگر نه میلم به چای می رود و نه لوبیا پلویی که شفته شده ... آب کف اتاقم پخش شده و به مستر لو که می خواهد زمین را خشک کند می گویم مهم نیست ... حالا من در اتاق خودمم ... با یک بشقاب لوبیا پلو و چای و مون کیک ... بی اشتها ... فردا امتحان ... تاتو گوش می کنم – آشغالها را بیرون می برم – دو تا موز که میشائو داده می خورم و به بغض ماسیده روی لبهای میشائو فکر می کنم ... هدفون می گذارم تا صدای مستر لو را که روی نیمکت چوبی تراس دارد گیتار می زند و می خواند را نشنوم ... جزوه های HCIU را باز می کنم ... دیگر حتی از آن یک ذره دوست داشتن نازک هم خبری نیست ... لای ورق پاره های من فقط یک جمله با رنگ قرمز به چشم می خورد :

                                    همیشه پیش از آنکه تمام شود ، تمامش کن !           

                                                        " آندره ژید "

September 24, 2007 /  11 PM

نظرات 6 + ارسال نظر
کدخدا دوشنبه 2 مهر 1386 ساعت 08:08 ب.ظ http://vispooran.com

آپی از نوع متفاوت

آپ بلاگ خودتو می گی یا اینجارو ؟!

مهرانی... سه‌شنبه 3 مهر 1386 ساعت 09:15 ق.ظ http://www.mehranweblog.blogsky.com

خوب....... اصلا قشنگ نبود...
این آدمای مختلفن که وقتی زیر یه سقفن داستانهای متفاوتی رو میسازن...
خیلی مهمه انتخاب آدما .... خیلی ..خیلی ..خیلی زیاد...
به مهمی تک تک لحظه هایی که قراره باهم سپری بشن....
به جای منزوی شدن توی انتخابات به دلت رجوع کن چون قدرت بیشتری از منطقت داره....
anyway....

مطمئنم...

دوست جون ... این دعواها شیرینی زندگیه ! باور نکن ! :-دی

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد کس تاب نگهداریه دیوانه ندارد

مطمئنی چی ؟؟؟

محسن سه‌شنبه 3 مهر 1386 ساعت 07:45 ب.ظ

سلام
درک موقعیتی که توش هستی
برام سخته
ولی تو نوشتت امید هست

به ... سلام
نه ... موقعیت کجا بود بابا ...
امید !!!!! نه به خدا !!!! امید دیگه کیه ؟!؟؟؟ یه امید داریم ...... اما به جون خودم به نوشته من هیچ ربطی نداره ها !!! ببین محسن خان ! داری تهمت می زنی ها !!!! :-دی

مریم چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 10:25 ب.ظ

میدونی
جمله ی آخر رو نتونستم قورت بدم ....

تمامش کن !... قبل از آنکه ..........

هادی پنج‌شنبه 5 مهر 1386 ساعت 06:44 ق.ظ http://mohajerane-adelaide.blogfa.com

سلام.ممنون از تبریکت.یه چیز بگم :قدر مالزی رو بدون.من اوائل از مالزی متنفر بودم ولی کم کم فهمیدم که جای خیلی خوبیه.باور کن تا وقتی اونجا هستی خیلی چیزا به چشمت نمیاد ولی وقتی از مالزی میری میفهمی چه جای خوبی بود.
موفق باشی

مهرانی... پنج‌شنبه 5 مهر 1386 ساعت 10:31 ق.ظ http://www.mehranweblog.blogsky.com

خود سانسوری ؟؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد