میگه : امروز برف اومد سما ... من هورا می کشم ... اونقدر سرد هست که چکمهء بلند بپوشیما ! می گم بیخیال میگن بگیر بگیره که ؟! ... همین که میگه اون با من دلم گرم میشه ... یاد اون پله های فلزی کذایی می افتم که از طبقه دوم تا لب استخر بی آب حیاط می اومد ... چه حیف که دیگه اون خونه نیست که من تمام تنم بلرزه از سرما و وحشت لیز خوردن از پله ها ! بعدشم تازه که هوا تاریک میشه هوای جاده بزنه به سرمونو ترسون و لرزون یواشکی توی برف از پله ها بیایم پایین و توی امنیت ماشین چمبره بزنیم و از سر شریفیمنش که بنداریم جلوی پارک یهو داد و بیدادمون بگیره و یادمون بیفته دیگه می شه داف بازی درآورد و الان از همه جا دوریم و اتوبان و بعدشم پیچ های جاده فقط معلومه ... میگه به راهم ها ... کی میای بریم برف بازی !؟ میگم میام ... م ی ا م
سلام
خوبی ؟
چه متن قشنگی
واقعا قشنگ بود
دست شما درد نکنه
خوشحال شدم با وبلاگت آشنا شدم
راستی داشت یادم می رم
خوشحال می شم شما هم یه سری به وبلاگم بزنید
شاید به دردتون خوردا
منتظرم
فعلا
یا علی
خدا نگهدار
پس بچه بالای شهره ...
چون فقط اون بالا ها برف اومد.... سوزش اومد پایین.
هر چی هوا سردتر میشه خوشحال تر میشم ...
میدونی چرا؟
بچه بالا شهر که هست هیچ تازه استخرم تو خونشون دارن .... وای چه با حال .
آخ یادت رفت تو جاده کله پاچه بزنی .
انروزها ... غم بود ... اما ... کم بود ....
خوش به حالتون ....
میترسم فشار زندگی اونقد لهم کنه که همین هم که دارم از دستم بره