leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

Last Exam : WAPP


حاصل ۳۶ ساعت بی‌خوابی در عین زُل زدن به کدهای مختلف برنامه نویسی ویژوال استادیو و قوانین وات‌دِفاک وب اپلیکیشن چیزی نیست جز خمیازه‌های پی‌درپی و هی روی صندلی امتحان جابه‌جا شدن و ۴-۵ صفحه امتحانی مکتوب با خطی بسیار خرچنگ غورباقه! امتحان سختی بود این امتحان آخری و منِ بعد از چهارماه از کلاسهای یکی در میان رفته چیز کمرنگی یادم بود. چهارماهی که سخت گذشت اما زود هم گذشت... میس پنی، به پاس صمیمیتی که با وحید داشت و مرا یادش بود، بخاطر وقتِ کمِ باقیمانده، داکِت امتحان را بدون امضا به من می‌دهد. به اسم صدایم می‌کند که یادت نرود بیایی امضا کنی بعدا. می‌گویم می‌آیم. راس ساعت ۱۰:۵۵ می‌رسم به سالنی که مملو از بچه‌های دانشکده است. فقط اَزری آشناست. می‌پرسد چرا نیومدی امتحان بدی؟ می‌گویم ایران بودم. اظهار تاسف می‌کند از اتفاقات اخیر. سراغ دوست‌دخترش را می‌گیرم. از ته سالن به هم سلام می‌کنیم. ۱۱ تا ۱۲:۳۰ که امتحان است به جرات می‌توانم بگویم سرم را دوبار از برگه بلند کردم. همین. آنقدر سخت بود و پُر توضیح که سر هر سوال فحش می‌دادم و می‌نوشتم. ۱۲:۴۰ برگه را به زور از زیر دستم می‌کشند... جاکلین منتظرم است. ۱۳ تا میس‌کال!! می‌گویم کجا ایستاده‌ام که بیاید برویم دنبال کارهای ماشین. جلویم می‌ایستد و بعدِ نیم‌نگاه بی تفاوتی شروع می‌کند به شماره گرفتن. به شیشه می‌زنم تا مرا ببیند. برای ۱۰ ثانیه به من خیره می‌شود و در را باز می‌کند و بلندبلند می‌خندد. چشمهایش مثل لای دَرز پُر نوری که باز مانده باشند می‌درخشند. می‌گوید نشناختمت! تو چرا اینقدر عوض شدی! چرا اینقدر لاغر! می‌خندم و از سندهایی که باید امضا کنم می‌پرسم... 

ساعت ۱ بامداد... از امتحان صبح ۱۳ساعت دیگر گذشته و من هنوز نخوابیده‌ام. سرم کمی درد می‌کند اما محل نمی‌دهم. چقدر کار دارم! باید بروم برای ویزا، بانک و تعهد مالی، بعد بروم یک بلیط برگشت به ایران بوک کنم محض احتیاط که یه‌وقت این سفر به کامم تلخ نشود و گیر بدهند چرا باز داری برمی‌گردی اینجا. که اگر گیر دادند بگویم بلیط برگشت به ایران دارم. به جین زنگ بزنم و ملیسا و همینطور قرار ملاقات با سوپروایزرم. برم دانشکده برای امضای داکت و... با خودم می‌گویم اصلا فردا فکر همه چیز را می‌کنم و این را جایی یادداشت می‌گذارم.

بی‌خیال همه چیز می‌شوم... پریزن‌برک می‌بینم و فکر می‌کنم اصلا یکی باید برود لُپ‌های مایکل اِسکافیلد را بکِشد از بس این بشر را من دوست‌ می‌دارم و اینها ...! وباز خواب از سرم می‌پرد!

   

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 10:18 ب.ظ

ان شالله امتحان رو پاس می کنی و مدرک ات رو که براش زحمت کشیدی رو هم میگیری!

ممنونم. به امید خدا

الهام چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 06:09 ق.ظ http://www.elebal.com

آره گاهی بین این همه کار بیخیالی بی نهایت میچسیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد