leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

لوک‌های خوش‌شانس ِ موتورباز!

 


دندان‌ها به هم فشرده و نگاهم به صفحه دیجیتالِ سرعت دوخته شده‌است ... ۱۶۳، ۱۶۵... به جلو نگاه می‌کنم و بی‌اختیار چشمانم را می‌بندم. باد به دستهء تارِمویم که از زیر کلاه بیرون آمده رحم نمی‌کند و چونان شلاق به چشمهایم کوبیده می‌شود. از سُو می‌خواهم که بایستد. کمی از سرعتش می‌کاهد و طَلقِ کلاه کاسکت مشکی‌اش‌ را بالا می‌زند و می‌خواهد آنچه را گفتم تکرار کنم. دوباره می‌گویم. بلند داد می‌زند که فکر می‌کنی اگه دوتا دختر نازنین با یه سوپر بایک اینجا بایستند با چی ازشون پذیرایی می‌شه؟! و نازنین را فارسی می‌گوید. نازنین لیدیز... و من می‌خندم. سرعتِ کاهش یافته به من فرصت می‌دهد تا دستهای قفل شده‌ام را از موتور باز کنم و موهایم را به‌زور به زیر کلاه کاسکتم بچپانم. می‌گویم بی‌خیال دیگر نمی‌خواهد بایستی... می‌گوید فوبیا... و این را داد می‌زند و دستهء گاز را تا ته می‌گرداند و دنده‌ها را عوض می‌کند...۱۷۵، ۱۸۰... از شدت باد نمی‌توانم چشمانم را باز نگه‌دارم و اشک از گوشه‌ء چشمانم جاری می‌شود. یک آن به خودم می‌گویم مگر نه اینکه بعد تصادف کذایی آنروز محتاط شده‌ام و مگر تِزِ همیشگیِ من جز این بوده که برای غلبه بر ترس باید با آن روبرو شد... پس دستانم را رها می‌کنم و طَلق کاسکت را پایین می‌کشم. حالا چشمانم باز است و دستانم را رها به پهلوها کشیده‌ام و هورا می‌کشم... سُو داد می‌زند تو هیچ‌وقت عوض نمیشی و من هم داد می‌زنم آف‌کورس. داد می‌زند گیو می فایو... و کف دستانمان را به هم می‌زنیم و دنده‌ها عوض می‌شوند و ماییم که باهم از ته‌ِدل داد می‌زنیم یوهــــــــــــو ....! 

به قرار جمعه شب‌ها دختران و پسران موتور سوار در تراس کافه‌ای جمعند. از آخرین باری که من رفته بودم شش‌ماهی می‌گذشت. کنار بقیه موتورها پارک می‌کنیم و کاسکت به دست وار‌د می‌شویم. کاپیتان تا مرا می‌بیند می‌گوید هی...سما ! و همه برمی‌گردند و خوش‌وبش می‌کنیم. سَامی هم هست. به چینی به سُو می‌گوید چه خوب کردید که آمدید و سُو ترجمه می‌کند. کاپیتان می‌پرسد چرا اینقدر لاغر شده‌ای؟! سام می‌پرد وسط و می‌گوید من نمی‌گذارم غذا بخورد! و همه می‌خندند. به تاتوی روی بازوی همسر کاپیتان نگاه می‌کنم. تنها کلمه‌ای که به تایلندی بلدم را می‌گویم. وای چه‌قدر قشنگه... و الحق که انگار پَرِ طاووس را نقاشی کرده‌باشند. رنگی و زنده... می‌گوید سفر بعدی اگه با ما بیای می‌برمت برای تاتو. و این را به زبان تایلندی می‌گوید و کاپیتان ترجمه می‌کند. می‌خندم. بعدا که داشتم یواشکی نگاهش می‌کردم به سُو گفتم همسر مِستر اونگ (کاپیتان) خیلی زیباست. و سُو گفت اما پیره!! دوباره نگاه کردم و دیدم آن گونه‌های برجسته و موهای شلال و لخت و چشمان قوس‌دار با ابروهایی کشیده چیزی جز یک مینیاتور ایرانی نیست. گاهی که به مِستر اونگ تکیه می‌کرد من می‌توانستم به زنی مینیاتوری بنگرم که به چَنگی تکیه زده و آرام در حال نواختن است... بس که زیبا بود این زن!!  

بعد آنه آمد. کلی ذوق کردیم که هم را دیدیم. همصحبت‌های خوبی هستیم. دیگر خیالم راحت بود که سُو برود با بقیه گپ بزند. آنه که باشد، اصلا همین که این دختر کنارم بنشیند کلی راحتم. آنه می‌گوید دفعه بعد با من بیا. من اسکوتر دارم. می‌خندم. می‌گوید این سوپربایک بازها چیزی از امنیت سرشان نمی‌شود. به این موتورها می‌گویند استریت فایتر... بعد سُو بهش می‌گوید خودت را خسته نکن. این که اینجا نشسته می تونه رو موتورِ من برات بالانس بزنه و آنه کج‌کج به من نگاه می‌کنه و من می‌گم این کارها مالِ قبل از تصادفم بود. الان بیشتر از ۲۰۰ تا می‌ترسم!! می‌گه مگه چه بلایی سرت اومد؟! می‌گم فلج شدم. چشماش را درشت می‌کند و به پاهایم خیره می‌شود. می‌گم اینجوری متوجه نمی‌شی باید راه برم. و همچنان که پایم را می‌کشم و لنگ می‌زنم از پشت میز میایم بیرون و چندقدمی لنگ‌لنگان راه می‌روم. همه می‌خندند و سَامی داد می‌زند که یکبار شاهد بوده من جای پارک معلولین پارک کرده‌ام و همینجوری از ماشین آمده‌ام بیرون و مامور پارکینگ اصلا نفهمیده... باز همه می‌خندند و آنه کماکان گیج و منگ مرا نگاه می‌کند... 

آخر شب که داشتیم برمی‌گشتیم سُو درِ گوشم گفت فکر می‌کنی از آدمهای دنیا چند نفر مثل ما خوشبختند؟! چند نفر پول دارند که فقط غذای شب و لباس‌هاشان را بخرند؟! اصلا وقتی تو آدمهای فقیر را می‌بینی چه حسی داری؟! یا فکر کن اگر جای آنها بودی چه حسی داشتی؟! و تکرار می‌کند فکر می‌کنی از ۶ میلیارد و خورده‌ای جمعیت دنیا که بیشتر از ۱ میلیارد آنان در چین زندگی می‌کنند چند نفرشان خوشبختند؟!... بعد به گارسون اشاره می‌کند. پسرک پوست سفیدی دارد و بلند بالاست اما به نظرم پاکستانی است. سُو می‌گوید به نظرم خیلی هَندسام است... اما فکر کنم وقتی خسته و مانده برگردد خانه تازه می‌رود توی اتاقی که حداقل ۱۰ نفر با هم در آن می‌خوابند. فکر می‌کنی با ساعتی ۱ دلار کجا می‌شود خوابید!؟! حالا اینکه زیبا باشی یا در خانواده‌ای خوب به دنیا بیایی یا چینی نباشی که بخاطر جمعیت زیاد مجبور شوی برای ایستادن در اتوبوس حتی دعوا کنی، تنها به یک دلیل است. بعد می‌گوید ما چینی‌ها به این می‌گوییم شانس!! شانسی برای خوشبختی... 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی ... چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 01:38 ق.ظ http://megunz.blogspot.com

اوووم خب خیلی خوبه که اینقد روون مینویسی با اینکه دوست داری کتابی بنویسی یا کتابی مینویسی با ابنکه دوست داری روون نویسی. در هر حال فرقی هم ندارن زیاد . من که لذت بردم.

ممنون. :-دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد