من با تمامِ فرسودگیِ مضطربم در خواب بودم که درِ اتاق قیژی کرد و باز شد. خواستم بلند شوم و نگاهی بیندازم - فرسودگیام امان نداد. بعد صدایی آمد و کسی وارد شد. آرام آمد و دستش را از رویِ ملحفهای سفید که روی صورتم را پوشانده بود روی دهان و بینیام گذاشت. فرسودگیام جای خودش را به ترس داده بود. به مرگ... آرام دهانم را باز کردم که انگشتِ آدمِ متجاوز به حریمِ اتاقم زیر دندانهایم حس شود. میخواستم با تمام قدرت انگشتش را زیر دندانهایم له کنم. میخواستم زنده بمانم... از خواب اما پریدم. فرسودهتر و با بدنی که به عرق نشسته. ملحفه سفید را به کناری پرت کردم. در بسته بود...
ترسیدم....
ترسم داره والا!