leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

اندر احوالات پریشان این روزها


من با تمامِ فرسودگیِ مضطربم در خواب بودم که درِ اتاق قیژی کرد و باز شد. خواستم بلند شوم و نگاهی بیندازم - فرسودگی‌ام امان نداد. بعد صدایی آمد و کسی وارد شد. آرام آمد و دستش را از رویِ ملحفه‌ای سفید که روی صورتم را پوشانده بود روی دهان و بینی‌ام گذاشت. فرسودگی‌ام جای خودش را به ترس داده بود. به مرگ... آرام دهانم را باز کردم که انگشتِ آدمِ متجاوز به حریمِ اتاقم زیر دندانهایم حس شود. می‌خواستم با تمام قدرت انگشتش را زیر دندانهایم له کنم. می‌خواستم زنده بمانم... از خواب اما پریدم. فرسوده‌تر و با بدنی که به عرق نشسته. ملحفه سفید را به کناری پرت کردم. در بسته بود... 

نظرات 1 + ارسال نظر
BOO BOO دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 08:35 ب.ظ

ترسیدم....

ترسم داره والا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد