- اپیزود اول... اتاق تاریک، پنج صبح، من؛
هی از جایم بلند میشوم و یادداشت مینویسم. انگار تمام ایدهها قسم خوردهاند که درست نزدیک سابمیشن به مغزم هجوم بیاورند. تقویم ورق میزنم. باز یادداشت برمیدارم. جزوهها و رفرنسها و همه و همه را آماده می کنم. کاش خوابم ببرد لعنتی! اما نمیشود... زیرِلب حرف میزنم. برنامه میچینم. پروژه را برای خودم پرزنت میکنم. پاسپورت و دلارها و فرمها را میچینم و کارهای فردا امروز را روی تکه کاغذی یادداشت میکنم. ساعتِمچیام دوبار دینگدینگ میکند، یعنی ۷ صبح. چشمهایم را بعد ۲۴ ساعت روی هم میگذارم و وقتی دوباره باز میکنم ۱۰ صبح است... دیرم شد!
- اپیزود دوم... داخل بانک شلوغ اما آرام؛
زن چاق است. خیلی چاق. با هربار بلندشدنش لَمبری میخورد و نفسِ من بند میآید. به من که از استرس پاهایم را تکان میدهم و مرتب دستم را به جلوی موهایم میکشم اهمیتی نمیدهد. هرچه زودتر باید برگردم به سفارت. بانک شلوغ است. زن آرام بلند میشود مینشیند پشت دستگاه تایپ. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم وقتی خودم توی بانک کار میکردم این کار را تایپیستها انجام میدادند. ممکن بود برای همین چند خط تایپ چند روزی مشتری برود و بیاید... به اسم کوچکم صدایم میکند. تراول چکها و پاسپورت را با لبخندی تحویل میدهد و من فکر میکنم چاقها واقعند مهربانند!...
- اپیزود سوم... در راه و سفارت ناکجاآباد
توی تاکسی موبایلم چندبار زنگ میخورد. اداره مالیات، جاکلین برای بیمه، بانک، شرکت... راننده میپرسد اینجا بیزینس میکنی؟! خندهام میگیرد. برمیگردم به سفارتِ نامانوس. از بس که برای یک ویزای ناقابل رفتم و آمدم دیگر رغبتی به سفر در من نمانده. تابلوی دیجیتالِ قرمز از شماره ۱۰۳۲ که من باشم بیاعتنا گذشته و به شماره ۱۱۱۲ رسیده! تهِ دلم میگویم آخه خدا حکمت تو چیه!؟ به پسری که پشتِ باجه است میگویم شمارهام گذشته... بلند بلند میخندد! میپرسد کجا بودی؟ وقتی شماره میگیری دیگه نباید بری بیرون. اینو من نمیگم، پلیسیه اینجا میگه! توی دلم فحشی نثار پلیسیشان میکنم. مدارک را تحویل میگیرد. تمام... برو تا فردا بعدازظهر!
- اپیزود چهارم... ک مثلِ کافیشاپ
"همین است خانم. تا الف.نون رئیس جمهور است داستان به همین منوال است." این را آقای آرش میگوید. لبخند تلخی میزنم که از پشت گوشیِ موبایل حتما چیزی از آن نمیبیند. پیش خودم فکر میکنم حتما دفعه بعدی میروم ماداگاسکار که ویزا نمیخواهد و از این فکر خندهام میگیرد. صفحهء مزخرف آبجکتیوهای ردیف شده در آپاچی را میبندم و لپتاپ را گوشهای میگذارم و فکر میکنم آپاچی اسم قشنگی است، حتی برای یک دیتابیس... پاستا با سُس سفید سفارش میدهم. تصمیم میگیرم این جایِ دنجی که گیر آوردم را برای لحظهای از آنِ خود کنم... اما نمیشود! کُدهای جاوا مثل شهابسنگهای سوزانی از هر طرف مرا نشانه میروند. فکر میکنم برای وَلیو اَدِد چه چیزی اضافه کنم که استادم کمی کیفور شود! ساعتمچیام دوبار دینگدینگ میکند... باید بروم دانشکده که سوپروایزرم را ببینم...
- اپیزود پنجم... دانشکده، من و اوستا
سوپروایزرم میآید. من ۶ بار سیستم را ریست میکنم تا استارتآپ اجرا شود. مردک کلی غُر میزند. بعد از در و دیوار حرف میزند. از شیرینیهایی که برایش برده بودم و دانشکده که شامِ مجانی سرو کرده و اینکه از کجا میتواند کمپوتِ گیلاس بخرد!! توی دلم میگویم کوفت بخوری! بالاخره سیستم ران میشود... ایرادهایی که تا صبح فردا باید برطرف شوند...! آقا تازه میگوید فردا بیزی است و نمیتواند سیستم را قبل سابمیشن ببیند!! سراغ وحید را میگیرد. فکر میکنم برای همکلاسیِ خوبم چه بهانهای بیاورم که چرا نمیآید سوپروایزرش را ببیند... میگویم آنفولانزای خوکی گرفته! چشمهایش از حدقه میزند بیرون. کلی خالی میبندم و میگویم شانس بیاورد زنده بماند، سابمیشن پیشکشش!...
- اپیزود ششم... در راه خانه
میس کال از اداره مالیات. زنگ میزنم. راجا میگوید کارم را پیگیری کرده و امیدوار است تا فردا صبح تمام شود. به برایان زنگ میزنم برای ماشین. میگوید شماره حساب... هر چه فکر میکنم یادم نمیآید! میگویم بعدا زنگ میزنم برای پیگیری. به وحید زنگ میزنم قضیه را میگویم. بلندبلند میخندد. میگویم خلاصه سوتی ندی به اوستا!... چشمهایم را برای لحظه ای میبندم و سرم را به عقب تکیه میدهم. راننده تاکسی میگوید چهقدر کار داری تو! اما خیلی خوبه که میتونی بخندی! میپرسم مگه قرار بود غیر از این باشه؟! میگوید؛ چندی بعدِ قضیهء تصادف یکبار مرا به پارکینگ پلیس برده برای ریپورتِ ماشین... میگویم یادم نیست. بعد حال آنروزهای مرا برایم بازگو میکند... دردی غریب در سینهام چنگ میزند... بعد فکر میکنم چهقدر این زندگیِ بالا پایین و مواج را دوست دارم که یک نوع رهایی از قید تعلق را در من ریشه دوانده... حالا دارم یاد میگیرم که همه حوادث را چگونه از سر بگذرانم. چگونه بخندم، گریه کنم، دعا کنم، تنها باشم، با دیگران چانه بزنم، در جمع باشم و گاها لودهگی کنم... و در آخر چگونه تمام زندگیام را خلاصه کنم در کولهای و راه به جایی ببرم که واقعا نمیدانم کجاست! دقیقا به همین صورت فشرده، همینطور غیرمنتظره و شاید کمی رعبآور!
پ.ن: واقعا خدا رو شکر که فعلا میتونم بخندم و راه برم. بعدا از HitchHiking خواهم نوشت.
سلام
اتفاقا آپ بعدی با دال شروع میشه
البته از قبلش تو ذهنم بود
از تصادفت هم بنویس
واقعن تصادف به معنی عام کلمه خیلی چیز رعب آوریه
سلام مهندس
حالا که آپ بعدی با دال هست : باشه. منم از تصادف مینویسم... :-دی گرچه اصلا نمیخواستم چیزی ازش بنویسم. در ضمن حق با توئه و تصادف خیلی رعب آوره... حالا از هز نوعش که باشه.