حرمت نگهدار گلم،
دلم
که این اشک
خونبهای عمرِ رفتهء من است**
توی آشپزخانه درست جلوی یخچال روی زمین ولو شده بودم و زار زار گریه میکردم. گاهی از زار زدن دست برمیداشتم و گوشهایم را تیز میکردم ببینم توی هال دارند راجع به چه چیزی صحبت میکنند. اصلا انگار نه انگار که من تصادف کرده بودم... یعنی بهتر است صادقانهتر بگویم که باعث ایجاد تصادف شده بودم!!
در واقع قضیه از این قرار بود که من از اول عاشق ماشین و ماشبنبازی بودم. هرچه فکر میکنم یادم نمیآد این میل از کجا در من ریشه گرفت اما هرچه بود من بودم که در راه مدرسه به خانه تویوتاهای دو کابینه را از پشت شیشه به مریم نشان میدادم و برایش از ماشین و سیلندر و سوپاپ حرف میزدم... آقای کاتوزیان که مربی من بود، بین راه خانه و مدرسه با من قرار میگذاشت و گاهی که همراه نداشتم دخترِ کوچکش را میاورد. من کولهام را روی صندلی عقب میانداختم و با مانتویِ طوسی رنگِ مدرسه و آستینهای تا زده پشت فرمان مینشستم و میرفتیم تعلیمِ رانندگی... جمعهها صبح حق داشتم پشت پراید مشکی رنگ خانه با مشایعت برادرم بنشینم و برویم حلیم بخریم. یکبار هم نمیدانم میخواستند چه کار کنند، که آنموقعها ما را بچه حساب میکردند و دورمان میزدند، که به من گفتند میتوانم تنهایی بروم فلانجا و بعد هم بروم دور بزنم! آنروز اولین بار بود که با اجازه و تنها پشتِ فرمان مینشستم. یادم است من کلی ویراژ دادم و بعد دیدم ماشین دارد دود میکند!! بعد حسِ قهرمانهای رالی را داشتم... یکدفعه یک آقایی گفت دستی... دستی!! من فکر کردم منظورش این است که یعنی دست بزنیم برات!! و خندهء پَت و پَهنم تمام نشده بود که دوباره داد زد: ترمز دستی رو بخوابون! گرچه من آنروز یاد گرفتم وقتی دود از لنتهای ماشین بلند شد اصلا نباید روی لاستیکها آب ریخت و باید بگذاری آرام سرد شود اما هنوز مثل آن دود را ندیدم که از پراید دیگری بلند شود! خلاصه همهء این یواشکی سوئیچ برداشتنها و دلهرهها ادامه داشت تا گواهینامه با اتمام پیش دانشگاهی به خانهء ما رسید و من هم ماشیندار شدم. ماشینی که قصه خاص و عام شد! فردای آن شبی که ماشین را آوردند به ما تحویل دادند ما قرار بود برویم کنسرتی در تالار وحدت. من و پسرداییام قرار گذاشتیم بگیم ما نمیآییم و برویم ماشینبازی. خلاصه ما رفتیم و چشمتان روز بد نبیند... سر خیابان آنطرفی که خیلی آرام بود و همه داشتند به راه خود می رفتند ناگهان بنده مثل عجلِ معلق سر رسیدم و کوباندم به ماشینِ آخری... آخری به جلویی و همینطور به جلویی که در آخر معلوم شد بدون احتساب اولین ماشین که فقط چراغ عقبش شکسته و خودش میخواست که برود، ۵ ماشین به هم کوبیدند!! درست مثل تصادف بزرگراه!! منتظر پلیس نشسته بودیم توی ماشین و خیابان بند آمده بود و ماشینها یکی یکی از کنار ما میگذشتند و ما نقشه میریختیم که چه جوری نگذاریم بقیه بو ببرند که یکدفعه دیدیم بهبه!! مامان اینا درست لاین مخالف با سرعت آرام دارند صحنه را نگاه میکنند و میروند که بعله... ما را دیدند و دور زدند! این بنده خداها هم آمدهبودند بروند کنسرت که نشد و خلاصه فکر کنم تا نیمههای شب در ایستگاه پلیس بودیم!
همان شب بود که من آمدم توی آشپزخانه نشستم و زار زار گریه کردم. از برایِ ماشین جمع شده از جلو و عقب نبود. همان سرِصحنه، بعد از کروکیِ افسر یکی از دوستهای بابا ماشین را برد و چند روز بعد مثل روز اول تحویل داد. گریه میکردم... نمیدانم چرا! اولش بقیه کمی با من اوقات تلخی کردند. نه از بابتِ تصادف... که بیدقتی کردهام چندنفر دیگر را هم اسیر کردهام. اما بعدش به من خندیدند و بعدترش دیگر محلم نگذاشتند و تا صبح دورِ هم بودند. این بین داییام که به چیرهگی در رانندگی شهره است آمد و دلداریم داد. گفت پاشو گریه نکن. برو خدارو شکر کن که هیچی نشده. گفتم هیچی نشده!! گفت دستاتو نگاه کن. اگه همین ناخن کوچیکت کنده میشد کلی طول میکشید تا خوب بشه! ۴ روز دیگه ماشینتو بهت میدن تو هم یادت میره دایی. دوباره میری وبراژ میدی! من باز گریه میکردم... گفت پاشو دیگه لوس نشو... اما آنروز هیچ وقت نفهمیدم دایی چیگفت... هرچه بود راست بود. چون من فراموش کردم و باز ویراژ میدادم... خیلی بیشتر و با مهارتتر از قبل...
چند ماه قبلتر، درست صبح یک روز دوشنبه، همان روز که اصلا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت، من در لحظهای که نباید با ماشینِم درست وسط چهارراهی قرار گرفتم که وقتی نگاه کردم فقط یک ماشین بزرگ دیدم که با سرعت به طرفم آمد... یک تویوتا هایلوکسِ دو کابینه! و یادم میآید که ماشینم میچرخید و خون بود که به اطراف میپاشید. به شیشه، به سقف، به فرمان... خون راهِ گلویم را بسته بود و فریادهایم شبیه زوزه بود. در آن لحظات من فقط یک آرزو داشتم... ماشین بایستد!! برایم مهم نبود چیشده... این خون از کجاست؟! فک پایینم چرا پریده بیرون؟! و آیا دنداهایم خرد شده و یا اینکه چرا پاهایم دیگر حسی ندارند... فقط آرزو میکردم ماشین بایستد! بعد از ایستادن اتفاق خاصی نیفتاد. من کمی ناله کردم. دو نفر بودند که با دوربینِ موبایلشان از من فیلم میگرفتند. یک نفر که زنگ زد به پلیس و گفت یکی دارد میمیرد. بعد یادم افتاد من تنهایم... کیفم و مدارک و پاسپورتم... اما تلاشم بی نتیجه بود و نمیتوانستم تکان بخورم. خانمی آمد. چینی بود. دستهایش را به سر و صورتم میکشید و دلداریم میداد. گفتم کیفم... گفت نگران نباش، من برات میارم. گفت کسیرو میشناسی که بخوای بهش زنگ بزنی... بعد من خواستم به هیچکی زنگ نزنم. سرم را از صندلی که تا ته خوابیده بود کمی بلند کردم... فکر کردم چرا من امروز کفن پوشیدم!! تاپ سفید با یک شالگردن باریکِ مشکی... بعد دیدم همهء لباسِ سفیدم خونی است... خانم گفت نمیشه حتما باید به کسی زنگ بزنی! بعد من گفتم حتما اشتباه شده... گفتم خانم من خوبم. الان بلند میشم... و زن بی اعتنا به من گوشیِ مرا برداشت که به کسی خبر دهد... بعد من یادم افتاد تویوتا هایلوکس همان ماشینِی بود که من دوست داشتم... قبل از آمبولانس، آتشنشانی آمد و مرا خیلی ماهرانه کشیدند بیرون. بعد تخت بیمارستان. پرستار تا موهایم را کنار زد جیغ کشید... من اما نترسیدم. دکتر آمد. گفتم پیشونیم خیلی بد جوره؟! گفت اون برای من اصلا مهم نیست. مهم اعصاب حرکتیِ پاهاته که امیدوارم تا چند دقیقه دیگه برگرده... امیدوارم شوک عصبی باشه!! بعد من فکر کردم چندتا از دندانهام شکسته؟! یا چرا دارند موهای جلوی سرم را قیچی میکنند... و همزمان که لباسهایم را قیچی میزدند مادر وحید آمد. اسمم را صدا زد... من تازه گریهام گرفت. یادم افتاد مادرم خیلی دور است و من چه تنهایم... تنهای تنها! یادم افتاد داییام از خون حرف زده بود... خون!
پ.ن: روز شادی داشتم. بالاخره پروژه نهایی تمام شد و سابمیت شد. میماند دفاع. میخواستم بیایم اینجا یک لینک بدهم به کنسرت ونیز... همین. اما کامنت محسن مرا دست به قلم برد. این را نوشتم محسن جان به یادِ سپر به سپر رفتنهامان در جاده چالوس... همان روز که مهرانی بین آن دو سنگ را برای اتراق دوستیهامان برگزیده بود. آن روز که ما دخترها جوجه و گوجه در سیخ میزدیم و شما پسرها کتری به دست برای چای از آبشار آب میآوردید. یا شبهایی که چراغ خاموش به بهانه تولد تو یا مهرانی و ستاره جاده تلو را بالا و پایین میرفتیم. زندگی هم پر است از تصادف. یادم است یکبار برایم گفتی خوش بیاسا که زمان این همه نیست... پس روزهایت امن و سرشار از خوشی!
* عنوان از اجرای محسن نامجو و گلشیفته
** حسین پناهی
سلام
خدا رو شکر که بهتری
یه کم حواست نباشه یه هو می بینی چند سال
از بهترین سالهای عمرت تباه شده
البته اگر شاید حواست هم باشه ممکنه همینو ببینی
ولی الان خیلی چیزا عوض شده
سلام
نه محسن... من الان میفهمم تباهی معنی نداره. همین غمها و شادیهاست که به زندگی معنا میده. بعضی لحظهها مثل اینه که ته چاه هستی. تاریک ... تاریک تاریک! اما وقتی اون لحظه میگذره و از بیرون همون چاه بهش نگاه میکنی- تمام چنگهایی که به دیوارها زدی تا خودتو بالا بکشی و دوباره رو پاهات بایستی خیلی تقدس پیدا میکنه... آدم روز به روز تفکراتش وسیعتر میشه. همه چیز براش رنگ تازهای میگیره. حق باتوئه. الان خیلی چیزا عوض شده!
سلام...
این عکسه که گذاشتین چقدر شبیه ماشینه؟
سلام.
نماینده شرکتی که ماشینو به من فروخته بود هم وقتی ماشینو دید درست عین همین جمله رو گفت. خدارو شکر که خودم کماکان شبیه آدم هستم! :-دی
منم یه تازه کارم که پشت ماشین بابام نشستم.
امروز برای من هم دقیقا همین قضیه ی ترمز دستی پیش اومد. با یه پراید نو.
حالا می شه بهم بگین برای موتور هم اتفاقی می افته یا نه؟
در واقع اون دودی که بلند میشه ماحصل چسبیدن لنتها به صفحه است و گازش سمی هست... اگه بخوام بهتر برات توصیف کنم مثل این میمونه که یکی در حال دویدن باشه و شخص دیگهای از پشت یقهاش را گرفته باشه و بهش اجازه دویدن نده! طبیعتا به طرف فشار میآد... همین اتفاق برای موتور ماشین میافته اما خوب ممکنه انرژی رو تحلیل ببره یا عمر موتور رو در دراز مدت و تکرار مداوم اینکار کم کنه- اما یه بار یا دوبار مشکلی برای موتور ایجاد نمیکنه و در نهایت ممکنه دستی دیگه خوب کار نکنه و مجبور بشی لنت های عقب رو تعویض کنی... البته گاهی هم سر پیچهای تند اگه کمی تجربه داشته باشی میتونی از تکنیک ترمز دستی استفاده کنی و قشنگ عقب ماشینو بچرخونی. روی زمین برفی هم خیلی باحاله... اصلا نگران نباش و مطمئن باش به زودی مهارت پیدا میکنی.
خیلی سوزناک بود.
امیدوام که الان خوب باشی....
غربت و تنهایی سخته......