برای تو مینویسم. برای عزیز دلم... برای محمدترین محمد دنیا!
برای آنروز که خواندن بلد نبودم و تو کتاب زندگی با عشق چه زیباست را خریدی... به من گفتی کتاب میخواهی؟ و من دلم غنج رفت. گفتی هرکدومو بخوای برات میخرم. و من مشغول دیدن کتابها شدم. یک کتابی بود که جلد زرد داشت و رویش پسرکی بر تنه درختی تکیه زده بود و یک ورِ شانهء عریانش از یقه تیشرت چرکتابش بیرون افتاده بود. کتاب سیاه و سفید و کاهی و پر از نوشته بود که من بلد نبودم بخوانم... اما وسط کتاب عکس سیاه و سفید دخترکی بود که غمگین بود و شاخه گلی دستش بود. گفتم این! خندیدی... نگفتی این برای سن من نیست یا نگفتی تو که خواندن بلد نیستی! کتاب رفت کنار بقیه کتابها که خریدی... از آن روز من بودم و کتابی که دوسالی طول کشید رویش را بخوانم... تام سایر . و سال بعدش فهمیدم آن دختر نامش بتی است و آن گل همان شاخه گلی بود که تام قبل از رفتن از زیر لباسش درآورده بود و به بتی داده بود و چه غمی کشیده بود وقتی به بتی گفته بود خداحافظ... چند سال بعدتر سهراب را هم از لابلای کتاب تو شناختم. همان کتاب زندگی با عشق چه زیباست. هنوز یادم هست که جلد کتاب سفید بود و کشیشی از پنجره سر بیرون کرده بود و گلها را آب میداد. زیر عکس نوشته شده بود لئو بوسکالیا -اگر اشتباه نکنم- لابلای فصلها شعرهای سهراب بود. و اولین شعری که من از او خواندم... هر کجا هستم باشم... و نمیدانستم کیست تا وقتی که تو هشت کتاب را به دستم دادی...
برای تو مینویسم محمدم... برای تو که وقتی با بابا میآمدیم جلوی خوابگاه دانشگاه ابوریحان از دور میدویدی و بابا را میبوسیدی و مرا در آغوش میکشیدی... برای تو که سنتور را به من شناساندی و ساز زدن من را جدی گرفتی. تویی که نتهای اشتباه نواخته شدهء من را به استهزاء نمیگرفتی و با من همآواز میشدی. من حتی یادم هست وقتهایی که نوار خانم حنا را میگذاشتی خط به خط کتابش را با من مرور میکردی... با من بچه میشدی و نقاشی میکردی. آبرنگ میزدی. خطاطی میکردی... و من امروز چهقدر باید از تو ممنون باشم که برابری را به من آموختی. همان روز که مرا بردی کلاس خط. همه پسر بودند و استاد جلال هم تعجب کرده بود از دیدن من. گفتی جلال این خانوم کوچولو میتونه شاگردت باشه؟ و ما با هم میرفتیم کلاس خط... و چهقدر برایم از دزفول سفارش نی دادی. و چهقدر این نیها را با هم کاتر زدیم. و من عاشق تو میشدم وقتی چشمهایت را تنگ میکردی و پشت سر نی را یک کاتر باریک میزدی...
محمدم من امروز باز هم عاشقت میشوم وقتی میبینم دست دخترک را گرفتی و به مدرسه بردی. من از غرور چشمهایم برق میزند وقتی دیدم باز کنکور دادی و قبول شدی و گفتی باید از این مهر، با دخترکت درس را دوباره شروع کنی. میدانم خیلی از هم دور شدهایم. خیلی... من بزرگتر شدم و سرکشتر اما تو دوستداشتنیتر... باباتر!
میدانی داداشی، آخر من چه میدانستم مارک تواین کیست یا شهرام ناظری یا شجریان یا شریعتی! من چه میدانستم آوازها و گامها چه معنی میدهند؟ من از کجا باید می فهمیدم میشود کورس گذاشت برای از اِی تا زِد را حفظ شدن و میشود با تو نشست فیلم بتی محمودی را دید و بحث سیاسی کرد؟! یا از کجا باید دجالِ نیچه را میفهمیدم یا کتاب فدرت فکر را پیدا می کردم؟ آری محمدم، من با تو یک لحظههای خواهرانهای داشتم که هیچگاه از مرورشان خسته نمیشوم. خواستم این مهر بهانهای باشد برای مرور مهرورزیهامان... پس بگذار برایت بنویسم، برای محمدم که از بُنِ فعل حمد میآید... برای محمدترین محمد دنیا! دوستت دارم داداشی...