هوا گرم و مرطوب است و دانههای ریزِ عرق روی پیشانیام نشسته. کریس فرت و فرت سیگار میکشد... دانهیلِ قرمز. چشمانش را تنگ میکند و سیگار را به لبانش نزدیک میکند و پُکِ کوتاهی و بعد یک نفس میکشد و در آخر دود را از دهانش بیرون میدهد. میپرسد چاق شدهام؟! میگویم خیلی. میخندد و دستش را به روی شکم گندهاش میکشد. یک کلمه خندهداری که بین خودمان است و به زبان چینی است را میگویم. هرهر میخندد. میپرسم کی دیدمت آخرین بار؟ میگوید نزدیک یکسال پیش... آسمان تاریک است و ما سوپِمان را در سکوت میخوریم. دوباره سیگاری آتش میکند و از مزایای سیگارِ بعد از غذا کلی مدیحه سرایی میکند. میگویم من میروم... حالم بد است...
مسموم شدهام. نمیدانم چون کمی آنطرفتر از میزمان موشی دیدم یا دلیل دیگری دارد. سعی میکنم بیاهمیت باشم و فکر میکنم اگر همین بساطِ کنارِ خیابانی را در ولیعصر خودمان هم بچینند چه موشهای چاق و چلهای را کنار خیابان خواهیمدید!! تلاشم برای بالا آوردن بیفایده است. حوصله بالا آوردن هم ندارم. کریس مسیج میدهد بهتری؟! میگویم نه. از حال خرابش میگوید و اینکه یادم باشد دیگر آن رستوران غذا نخورم. مسیجش بیجواب میماند. فردا پرزنتیشن دارم. خدا رحم کند با این حال خراب...
قشنگه وبلاگت. امیدوارم بهتر از قبل بشه. به منم سری بزن و با نظراتت کمکم کن. منتظرتم.
:-دی
بلاگتو دیدم - اما من نه خیلی سیاسیام نه دینی. موفق باشی.