لیوانِ آبجوش را به کناری میکشم و چای کیسهای را در آب میگذارم. رنگ تیرهء چای مثل خیالی سبک در شفافیت آب نفوذ میکند... آرام و بیصدا! درست مثل نفوذ یک اشتیاق خام و مرموز که گاهی بر من چیره میشود. باران است که نمنمک میبارد و خیال آشفتهای را در دلم به آشوب وا میدارد. فکریام. در دلم به تمام آشفتگیهای ماه نوامبر لعنت میفرستم. با خودم تکرار میکنم حالم خوب است، حالم خوب است، حالم خوب است... جدارهء لیوان به مثال شیشههای باران خورده عرق کردهاست. با این تفاوت که لیوان گرم است و شیشهها سرد. درست مثل عقل و دل تاول زده را میمانند. یکی سرد و یخزده و دیگری داغ و سوزنده! با نوک انگشتانم سردی شیشهها را لمس میکنم... روی شیشهها طرحی میکشم از نوامبر یخزده و سرد... از نوامبر لعنتی... دستانم را به دور لیوان حلقه میکنم و جرعهای از گرمی چای را فرو میدهم. با خودم میگویم حال من خوب است، اما تو باور نکن!!
متن خوبی بود. منو یاد زندگی شبانه ی خودم انداخت.
و البته بیشتر اسم سما ذهنمو قلقلک میداد! امروز نوشتاری در باب مولانا و شمس و مایحتوی اش خواندم و سما من رو یاد نوشتار انداخت.
همین.
رخصت
زندگیهای شبانه هم حکایتی دارد ...
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و بیتو بود فسردنا
خلق بر این بساطها بر کف تو چو مهرهای
هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا
مولوی/ دیوان شمس
خوبی این دنیا اینه که میگذره ... هی میگذره... باید باهاش گذشت ... وایستی غرق میشی . نوامبر تموم میشه ... مثل همه ی نوامبرهایی که تموم شدند ... خوبه که حالت خوبه !... می خوام اینو باور کنم !
سرسختی ام تاب نمیآورد با دنیا بگذرم... دنیا را با خود میگذرانم! عالمی دارد بس ناجوانمردانه سرد و سخت و تنگ و باریک و دوست داشتنی!
بیا دنیا بسازیم
نه با دنیا بسازیم!
چای کیسه ای دوست ندارم ...
میگم برات دم کنه مهندس! :دی