زن دستانم را در دستانش میگیرد و بیمقدمه یک مشت نخود و کشمش در دستانم جای میدهد. لبخند میزنم. چادر سفید را محکم زیر گلویم نگه میدارم و از گوشه چشم نگاهی به امامزاده میکنم... رنگ غروب در آسمان لاجوردی حیاط با نور سبز در هم آمیخته و آرامش را به ارمغان میآورد. اذان میگویند و آسمان رنگ عجیبی دارد...
در دلم میگویم کاش بودی و اینجا میآمدیم. به خودم میگویم ای دل غافل... دیدی اصلا فرصت نشد از یک چیزهایی برایت حرف بزنم؟! از یک مکانهایی یا از یک وقتهایی مثل وقت غروب در یک جاهای خاص، آن هم فقط از یک زاویه خاص!؟ همانجا که باید از دریچه چشم همدیگر ببینیم؟! جاهایی که باید اول سرتاپا گوش شوی و بشنوی و بعدترش چشم شوی و ببینی و بعد من باشم که گوش میشوم و میشنوم از دریچه چشم تو! مثل همین امامزاده در روزهای اول ماه؟! یا همین خیابان ولیعصر خودمان... آنهم نه هرجایش! همینجاست که تو باید گوش کنی و من برایت بگویم از کدام تقاطع که بگذری و کدام پل را پشت سر بگذاری قضیه بر تو حادث میشود. باید برایت هزاران روایت بگویم یا نه... بهتر است بنشانمت کنارم و برایت داستان سرایی کنم خیلی چیزها را، و بعدترش برای یافتن صوت حقیقی ماجرا بخواهم که صندلی را بخوابانی و چشمانت را ببندی. بعد آرام برایت برانم و در پس هوای گرگ و میشوار غروب از تو بخواهم به یکباره چشم بگشایی و من سکوت کنم... و سکوت کنم تا تو روایت کنی از آنچه میبینی. از شاخههایی که سر در هم فرو کردهاند و دست به آسمان و ریشه در زمین و استوار، ما را به ابهت همآغوشیهاشان شاهد میدارند. همان لحظههایی که برگهای طلایی رنگ مثال باران فرو میریزند و مست پاییز و رنگهایش میشویم. برایم بگویی اینها را از دریچه چشمت که من دریابم چشمان زیبابین تو را در پس تمام نگاههای شک برانگیز و دوباره سفر کنم تا فصل اعتماد دستانت که دستانم را به بوسه بگیرد... دیدی؟ آنقدر درگیر بودم که اصلا یادم رفته بود از درختان ولیعصر برایت بگویم! یادم رفته بود بخواهم بیایی با هم به تماشایشان برویم و بعد بیایی توی همین سوز و سرمای بیپیر کمی قدم بزنیم و سعی کنیم با هم به دنیا لبخند بزنیم... نشد اما من آدم فراموش کاری نیستم. سیطره زمان گاهی آنقدر همه جریانات را رام و اسیر خود میکند که سرکشترین هم باشی روزی اعتراف خواهی کرد که زمان هم هرازچندگاهی همهامان را به استهزاء میگیرد. حالا بگذار زمان را به تمسخر بگیرم و برایت کمی از آیندهاش بگویم. روزهایی نهچندان دور برف خواهد آمد و هوا ملس خواهد شد. بعداز همان پیچی که برایت در نسیم صبحگاهان زمزمه خواهم کرد، همانجا بعد از هجدهمین قدم از پلهای که بعد از شیب قرار دارد، بدون اینکه من بگویم سرت را بلند کن! درخت هایی خواهی دید نقرهفام که در هوای دلانگیز صبحی زمستانی مستانه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتهاند و انتظار بهاری را میکشند که بال بگشایند و خورشید زرین را با جوانههای احساسشان به استقبال روند... اینجا اگر دخترکی تنها را دیدی که به ناگاه برگشت و در سراشیبی خیابان با احتیاط قدم برداشت و دستانش را در جیب فرو برده بود و نیمی از صورتش را پشت شالگردن بلندش پنهان کرده بود... به یاد داشته باش که من میخواستم روایتی را برایت بازگو کنم که زمان بیرحمانه همه چیزش را به کام کشید و جز یک حباب که گاهی مثل سراب به بودنش شک میکنم چیزی باقی نگذاشت...
گفتی امام زاده نمیری ...
نوشته ات داغونم کرد ...
آره... اما رفتم.
تو چرا داستان نویسی نمیکنی؟ هم قدرت تخیلت خوبه و هم درکت از موضوع و هم ادبیاتت. من همیشه به سایتت میام و استفاده می کنم ولی اصلا نظر نذاشتم. ولی واقعا حیفه که تو همین وبلاگ بمونی. شرمنده که بی مقدمه شروع کردم. چون یه جورایی بعضی وقتها از اینکه می بینم کسایی باید کارهایی رو انجام بدن و نمی دن می ترکم
ممنون. یه وقتی از این تصمیمها داشتم اما نشد. داستان نویسی یه سری سبک و تکنیک داره که از اونها بی اطلاعم. به هر حال نویسندگی یه بخشی از رویای نوجوانی منه که امیدوارم یه روزی تحقق پیدا کنه... فعلا اینجا تمرین نوشتن میکنم.
چقدر دلم می خواست یک بار دیگه می رفتم اون جا .....
کاشکی شّهره ما هم امامزاده داشت.....
دلم بد تنگ شد....
کعبه و بتخانه بهانه است...
شهر شما هم یه جاهایی داره که درمون دل تنگ هست. البته من دیگه وقتی داشتم میاومدم کشفشون کردم... تو میتونی زودتر امتحان کنی.