فلاشرهارو زدم و ماشینو کشیدم کنار
ضبط خاموش-تکیه دادم و چشامو بستم
برا خودم برنامه ریختم که اول کجا برم و کدوم کارو انجام بدم و از کدوم مسیر برم
بعد که چیدمان برنامه تموم شد
گفتم کاش یه چایی بود!
یهو یکی زد به شیشه... یه سینی چای تو دستش!
گفت چایی امام حسین هست... بفرمائید!!
اینقده حال داد ... هاهاها
-
وقتی جلو سنگ قبر عزیز توی مقبره خانودگی
تکیه میزنم به اون دیواره
دلم گرمه و ساعتها تو حال خودمم
اما وقتی که بین قطعههای بهشت زهرا هستم...
اونایی که من خیلی دوسشون دارم و از دنیا رفتن
-قطعه ۲۱۹ یا قطعه هنرمندان و الخ-
وقتی که دارم میرم سر مقبرشون
اگه حتی از دور ببینم یکی با کفش گِلی بیاد رو سنگ قبرشون راه بره
انگار داره رو قلب من راه میره...
همین دیگه... خواستم اینو بگم دیگه!
-
از طبقه همکف پردیس ملت یه دختر خریدم.
یه شناسنامه بهش چسبوندن به اسمه گلی...
اینقده دوسش دارم!
- کلن مبسوط خاطریم این روزها
هاهاها