leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

Serve Chilled

 

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

Malt Beverage
Strawberry
آخرِشه!

 

این ورتر همیشه به طرز وسوسه انگیزی نزدیک تر از آن ورتر است*


وقتی یک چیزی را نوشتی دیگر هیچ هیچ هیچ جایی نیست که پنهانش کنی. برای همیشه از اختیار تو خارج شده. چه حالا آه بکشی، چه داد بزنی، چه فحش بدهی، چه خواهش بکنی، نوشته هه از شما سوا شده و رفته. این مقدمه ها را می‌چینم که یک چیزی را بنویسم که وقتی بنویسمش از من سوا می‌شود و به خاک و خون کشیده می‌شود. می‌دانید؟ من از او می‌مردم اما حالا دیگر نمی‌میرم. فقط گاهی در من "منجر" می‌شود و همه ی ماجرا همین است...  

 

* از اینجا بخوانید.

Last Exam : WAPP


حاصل ۳۶ ساعت بی‌خوابی در عین زُل زدن به کدهای مختلف برنامه نویسی ویژوال استادیو و قوانین وات‌دِفاک وب اپلیکیشن چیزی نیست جز خمیازه‌های پی‌درپی و هی روی صندلی امتحان جابه‌جا شدن و ۴-۵ صفحه امتحانی مکتوب با خطی بسیار خرچنگ غورباقه! امتحان سختی بود این امتحان آخری و منِ بعد از چهارماه از کلاسهای یکی در میان رفته چیز کمرنگی یادم بود. چهارماهی که سخت گذشت اما زود هم گذشت... میس پنی، به پاس صمیمیتی که با وحید داشت و مرا یادش بود، بخاطر وقتِ کمِ باقیمانده، داکِت امتحان را بدون امضا به من می‌دهد. به اسم صدایم می‌کند که یادت نرود بیایی امضا کنی بعدا. می‌گویم می‌آیم. راس ساعت ۱۰:۵۵ می‌رسم به سالنی که مملو از بچه‌های دانشکده است. فقط اَزری آشناست. می‌پرسد چرا نیومدی امتحان بدی؟ می‌گویم ایران بودم. اظهار تاسف می‌کند از اتفاقات اخیر. سراغ دوست‌دخترش را می‌گیرم. از ته سالن به هم سلام می‌کنیم. ۱۱ تا ۱۲:۳۰ که امتحان است به جرات می‌توانم بگویم سرم را دوبار از برگه بلند کردم. همین. آنقدر سخت بود و پُر توضیح که سر هر سوال فحش می‌دادم و می‌نوشتم. ۱۲:۴۰ برگه را به زور از زیر دستم می‌کشند... جاکلین منتظرم است. ۱۳ تا میس‌کال!! می‌گویم کجا ایستاده‌ام که بیاید برویم دنبال کارهای ماشین. جلویم می‌ایستد و بعدِ نیم‌نگاه بی تفاوتی شروع می‌کند به شماره گرفتن. به شیشه می‌زنم تا مرا ببیند. برای ۱۰ ثانیه به من خیره می‌شود و در را باز می‌کند و بلندبلند می‌خندد. چشمهایش مثل لای دَرز پُر نوری که باز مانده باشند می‌درخشند. می‌گوید نشناختمت! تو چرا اینقدر عوض شدی! چرا اینقدر لاغر! می‌خندم و از سندهایی که باید امضا کنم می‌پرسم... 

ساعت ۱ بامداد... از امتحان صبح ۱۳ساعت دیگر گذشته و من هنوز نخوابیده‌ام. سرم کمی درد می‌کند اما محل نمی‌دهم. چقدر کار دارم! باید بروم برای ویزا، بانک و تعهد مالی، بعد بروم یک بلیط برگشت به ایران بوک کنم محض احتیاط که یه‌وقت این سفر به کامم تلخ نشود و گیر بدهند چرا باز داری برمی‌گردی اینجا. که اگر گیر دادند بگویم بلیط برگشت به ایران دارم. به جین زنگ بزنم و ملیسا و همینطور قرار ملاقات با سوپروایزرم. برم دانشکده برای امضای داکت و... با خودم می‌گویم اصلا فردا فکر همه چیز را می‌کنم و این را جایی یادداشت می‌گذارم.

بی‌خیال همه چیز می‌شوم... پریزن‌برک می‌بینم و فکر می‌کنم اصلا یکی باید برود لُپ‌های مایکل اِسکافیلد را بکِشد از بس این بشر را من دوست‌ می‌دارم و اینها ...! وباز خواب از سرم می‌پرد!

   

Ganeshaya's Festival

  

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service


همین که درِ تاکسی را باز می‌کنم بوی عود مشامم را پُر می‌کند. پیش خودم فکر می‌کنم چه راحت می‌شود مذهب را بر اساس همین ‌بوها دسته بندی کرد. حالا مطمئنم که راننده فرقه هندو را پیروی می‌کند و گیاه‌خوار است. طبق معمول تقاضا می‌کنم بایستد تا من آب بخرم. راه می‌افتیم. از جلوی تایمز‌اسکویر که می‌گذریم عجیب دلم هوایت را می‌کند. هوایِ همراه بودنت. کمی جلوتر پُلی ساخته‌اند که حکایت از بهره‌برداری سریع در این کشور دارد. پنج ماه پیش این پل نبود. به همبن راحتی! بعد از پُل باید مستقیم برویم که ازدحام اتوبان سمت چپ توجهم را جلب می‌کند. می‌پرسم چه خبر است و راننده توضیح می‌دهد فستیوال است. می‌گویم می‌شود از سمت چپ بروی و برای چند لحظه بایستی؟ قبول می‌کند. پیاده می‌شوم. یک تمپل هندو که روی گاری متصل به ماشین کوچکی است در حال حمل است و کمابیش زنانی که روی گاری عود روشن می‌کنند. ناگهان صدای طبل می‌آید و جوانان هندومسلکی که بلند بلند آواز می‌خوانند و صدای افتادن چیزی به زمین و آبهایی که به من می‌پاشد. کمی به عقب می‌آیم و در یک چشم بر هم زدنی نارگیل‌هایی است که به زمین کوبیده می‌شوند و مردان و زنانی که شادی می‌کنند و بعد از کوبیدنِ هر نارگیلی موج شادی و اجابت در چهره‌اشان ماندگار می‌شود... مرد هندو توضیح می‌دهد که تولد گانیشایاست. در واقع هندوها خدایی دارند به نام سوآمی. سوآمی همان فیلی است با خرطوم بلند و طویل که مزین به انواع زیورآلات است. هندوهایی که سوآمی هستند اصولا گیاهخوارند و ریاضت پیشه می کنند. مذهبی هستند و در ایام تایپوسام عبادت می‌کنند و به دختران نگاه نمی‌کنند. با آب مقدس غسل داده می‌شوند و از برایِ پاکی روی ذغال راه می‌روند و سیخ در بدن فرو می‌کنند. امشب در واقع تولد گانِشایا یا مظهری از این خدا بود. نارگیل‌هایی که به زمین انداخته می‌شدند در واقع نوعی عبادت و نماز محسوب می‌شدند که هندوها با کوباندن آنها به زمین تقاضایِ اجابتِ دعا می‌کردند. بعد از به زمین خوردن و شکستن نارگیل‌ها باید بودی و اشتیاقِ استجابت را در چهره‌اشان می‌دیدی! 

دقایقی بعد راه می‌افتیم. فکر می‌کنم به مذاهب مختلف. فکر می‌کنم به وحدانیت خدا. به اینکه ما روزه می‌گیریم و همین منم که به شوق زولبیا و بامیه تا آن سرِ شهر رفته بودم! می‌اندیشم به هم‌خانه‌ای چینی‌ام که خدایی ندارد و دیگری که بودیسم است و کِوین که مسیحی است و شیرین که بهایی است و ما که مسلمانیم... و شهادت می‌دهم به وحدانیت خدا... به خالقی که همه‌امان را خلق کرد تا بیندیشیم و راه راست پیشه کنیم. که رستگار شویم... و فکر می‌کنم چیزی فرایِ دین و دینداری حکم می‌کند که تنی واحدیم. که اگر مسلمانیم یا مسیحی یا بودیسم و یهود و غیره، مسلمانِ بهتری باشیم، مسیحیِ بهتری باشیم، بودیسم بهتری باشیم...! عظمت بهتر است در نگاهمان باشد که برای وحدت در کثرت خلق شده‌ایم... ما همه تنِ واحدیم! 

 

مَّا خَلْقُکُمْ وَلَا بَعْثُکُمْ إِلَّا کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ.
آفرینش و برانگیختن همه شما (در قیامت) همانند یک فرد بیش نیست؛ خداوند شنوا و بیناست.
سوره لقمان / آیه 28