leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

اشتیاق نزدیک

 

طنین صدای مجری برنامه که مرد را با نام کامل خطاب کرده بود ، او را که برای لحظاتی در دنیای غریب گذشته خود فرو رفته بود ، به خود آورد. از جا برخاست. از شنیدن نامش دچار غرور شد اما نگاه همیشه مهربان و به دور از دلسوزی همیشگی خود را به سوی جمعیت گرداند و نگاههای تحسین آمیز آنان را پاسخ گفت.

کف زدن های مکرر حضار او را تا سن همراهی می کرد.

به راه افتاد . کمر خود را صاف کرد و چانه اش را بالا گرفت. کمابیش چهره های آشنایی را دید. دیگرانی که ادعایی برای به یدک کشیدن تنها نام بهترین چهره دنیای پزشکی را داشتند و حال تنها نگاههای حسرت بار خود را به دنبال مرد می کشیدند.

از پله ها بالارفت و مقابل دیدگان جمعیت ایستاد. روزهای خستگی و ملامت هایی که در این راه نه به شوق بزرگی این نام بلکه به دلیل تلألو دوباره برق نگاهی ، طپش دوباره قلبی و یا جریان مجدد رود حیاتی به دوش کشیده بود به یکباره حلاوت همیشگی و پایدار خود را بازیافت. کماکان تشویق حضار و نگاه های حسرت بار دیگران  بود که همراهیش می کرد.

بالاترین مقام دیرینه در این زمینه ، به پاس این همه تلاش، به رسم ستایش نگاه شکوهمند خود را به چهره مرد انداخت و از او قدردانی کرد.

هنوز هم صدای مکرر تشویق به گوش می رسید و مرد بود که فروتنانه به سمت جایگاهش حرکت می کرد. خواستنی ها و نخواسته هایش دو دنیای متفاوت داشتند و این جزیی از دنیای ناخواستنی هایش بود. پایانی چنین شیرین ، که رنج بی علاقه قدم گذاشتن در این راه را بر دکتر هموار می کرد. حال این عشق بود که او را به سوی خود فرا می خواند و استواری قدمهایش ، ردپایی چنین ماندگار از او به جای گذاشته بود.

 

روزهایی که باید همگی بایستند و تشویقت کنند چه نزدیک است.

اول شهریور ماه سالزور تولد ابوعلی سینا و روز پزشک رو به تمام پزشکای عزیز تبریک میگم.

  “دکتر جون روزت مبارک   “

" تنهای منظره "

 

کاج های زیادی بلند.

زاغ های زیادی سیاه.

آسمان به اندازه آبی.

سنگچین ها - تماشا - تجرد.

کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.

ناودان مزین به گنجشک.

آفتاب صریح.

خاک خشنود.

 

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود.

 

ای عجیب قشنگ !

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ -

چشم هایی شبیه حیای مشبک -

پلک های مردد

مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !

زیر بیداری بیدهای لب رود

انس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده می شد.

فکر

آهسته بود.

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.

 

در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد

یک دهان مشجر

از سفرهای خوب

حرف خواهد زد؟

 

 

 

پلاستیکای دون دون !

 

دوباره نشستم اینجا و دارم از این پلاستیکای دون دون می ترکونم . . .

اما این بار نه به ثانیه هایی که از دست رفته فکر می کنم و نه به فصل کودکی و یا چیزی شبیه اینها !

مهمترین چیزی کــــــــه در حال حاضر بهش فکر میکنم

اینه که چند وقته دیگه نمی خوام به دلتنگیام فکر کنم

و این خیلی فکر منو به خودش مشغول کرده  !!

. . .

                  نبسته ام به کس دل

                                      نبسته کس به من دل

                                                                چو تخته پاره بر موج . . .  رها 

                                                                                                                    رها

                                                                                                                                                 رها . . . من !  

مسافر

نمی دانم این وهمی که وجودم را فراگرفته از رفتن توست یا دلیل دیگری دارد که مدام باید روی بر بتابم و این هالهء درون چشمانم را پنهان کنم !

 

من که نه به اجاق خاموش چشم دوخته بودم و نه طمع شــــعله ای را به انتظار نشسته بودم، کــــــه چونان خردک شرری درخشیدی و اثر لمس تمام جزییات را زیر این پرده خاکستری رنگ به جا گذاشتی .

 

خیالی نیست مسافر !

نمی دانم در پشت سبزینگی چشمانت چه جــاری بود که انعکاس زلالی اش را در تیرگی چشــــمانم نیافتم . هر چه بود . . . اُبهتی بود که عجز چشمانم را نادیده می گرفت و با من یکی می شد ! به گفتگو می نشست و گوش می داد . . . هرچه بود نور بود که سخن می گفت و نور بود که می نوشیدم !

 

گفتم که بعضی به خاطره می روند و برخی در خاطر می مانند. در عجبم از این مدت کم و عمق زیادی که در خاطرم مانده . اعجاز است پسر ! مانند همان لبه نازک کاغذ همیشگی ، زخمی به جا می گذارد عمیق تر و پایدارتر از هزاران دشنه . . .

 

 

دلم برایت تنگ خواهدشد مرد بزرگ !

نه آنگونه که دلم برای دیگران تنگ می شود ،

و نه آنگونه که شیفته وار دوستت داشته باشم . . . نه !

اما دلم برایت تنگ خواهد شد آنگونه که باید روی بر بتابم تا نبینی گواه دلتنگیم را .

  

تکه های پازل را جمع می کنم . بازی تمام شد و آخرین تکه از پازل را هر چه گشتم نیافتم ! بعضی اوقات پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد .  و حال " این منم . . . زنی تنها در آستانهء فصلی سرد ! "

 

غربت را که لمس کردی به خاطر بیاورم

و دلتنگ که شدی آسمان شب را نگاهی بینداز . . . چرا که آسمان است که اینجا و آنجا همین رنگ است!

 

 

 

. لحظه ها می گذرد .

. . آنچه بگذشت نمی آید باز . .

. . . لحظه ای هست که دیگر نتوان شد آغاز . . .