leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

بدون تو با کی حرف بزنم دردت به جونم؟!


زن دستانم را در دستانش می‌گیرد و بی‌مقدمه یک مشت نخود و کشمش در دستانم جای می‌دهد. لبخند می‌زنم. چادر سفید را محکم زیر گلویم نگه می‌دارم و از گوشه چشم نگاهی به امامزاده می‌کنم... رنگ غروب در آسمان لاجوردی حیاط با نور سبز در هم آمیخته و آرامش را به ارمغان می‌آورد. اذان می‌گویند و آسمان رنگ عجیبی دارد...
در دلم می‌گویم کاش بودی و اینجا می‌آمدیم. به خودم می‌گویم ای دل غافل... دیدی اصلا فرصت نشد از یک چیزهایی برایت حرف بزنم؟! از یک مکان‌هایی یا از یک وقت‌هایی مثل وقت غروب در یک جاهای خاص، آن هم فقط از یک زاویه خاص!؟ همانجا که باید از دریچه چشم همدیگر ببینیم؟! جاهایی که باید اول سرتاپا گوش شوی و بشنوی و بعدترش چشم شوی و ببینی و بعد من باشم که گوش می‌شوم و می‌شنوم از دریچه چشم تو! مثل همین امامزاده در روزهای اول ماه؟! یا همین خیابان ولیعصر خودمان... آنهم نه هرجایش! همین‌جاست که تو باید گوش کنی و من برایت بگویم از کدام تقاطع که بگذری و کدام پل را پشت سر بگذاری قضیه بر تو حادث می‌شود. باید برایت هزاران روایت بگویم یا نه... بهتر است بنشانمت کنارم و برایت داستان سرایی کنم خیلی چیزها را، و بعدترش برای یافتن صوت حقیقی ماجرا بخواهم که صندلی را بخوابانی و چشمانت را ببندی. بعد آرام برایت برانم و در پس هوای گرگ و میش‌وار غروب از تو بخواهم به یکباره چشم بگشایی و من سکوت کنم... و سکوت کنم تا تو روایت کنی از آنچه می‌بینی. از شاخه‌هایی که سر در هم فرو کرده‌اند و دست به آسمان و ریشه در زمین و استوار، ما را به ابهت هم‌آغوشی‌هاشان شاهد می‌دارند. همان لحظه‌هایی که برگ‌های طلایی رنگ مثال باران فرو می‌ریزند و مست پاییز و رنگهایش می‌شویم. برایم بگویی اینها را از دریچه چشمت که من دریابم چشمان زیبابین‌ تو را در پس تمام نگاههای شک برانگیز و دوباره سفر کنم تا فصل اعتماد دستانت که دستانم را به بوسه بگیرد... دیدی؟ آنقدر درگیر بودم که اصلا یادم رفته بود از درختان ولیعصر برایت بگویم! یادم رفته بود بخواهم بیایی با هم به تماشایشان برویم و بعد بیایی توی همین سوز و سرمای بی‌پیر کمی قدم بزنیم و سعی کنیم با هم به دنیا لبخند بزنیم... نشد اما من آدم فراموش کاری نیستم. سیطره زمان گاهی آنقدر همه جریانات را رام و اسیر خود می‌کند که سرکش‌ترین هم باشی روزی اعتراف خواهی کرد که زمان هم هرازچندگاهی همه‌امان را به استهزاء می‌گیرد. حالا بگذار زمان را به تمسخر بگیرم و برایت کمی از آینده‌‌اش بگویم. روزهایی نه‌چندان دور برف خواهد آمد و هوا ملس خواهد شد. بعداز همان پیچی که برایت در نسیم صبحگاهان زمزمه خواهم کرد، همانجا بعد از هجدهمین قدم از پله‌ای که بعد از شیب قرار دارد، بدون اینکه من بگویم سرت را بلند کن! درخت هایی خواهی دید نقره‌فام که در هوای دل‌انگیز صبحی زمستانی مستانه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته‌اند و انتظار بهاری را می‌کشند که بال بگشایند و خورشید زرین را با جوانه‌های احساسشان به استقبال روند... اینجا اگر دخترکی تنها را دیدی که به ناگاه برگشت و در سراشیبی خیابان با احتیاط قدم بر‌داشت و دستانش را در جیب فرو برده بود و نیمی از صورتش را پشت شالگردن بلندش پنهان کرده بود... به یاد داشته باش که من می‌خواستم روایتی را برایت بازگو کنم که زمان بی‌رحمانه همه چیزش را به کام کشید و جز یک حباب که گاهی مثل سراب به بودنش شک می‌کنم چیزی باقی نگذاشت...  

آتش در دستان یخ زده

 
لیوانِ آب‌جوش را به کناری می‌کشم و چای کیسه‌ای را در آب می‌گذارم. رنگ تیرهء چای مثل خیالی سبک در شفافیت آب نفوذ می‌کند... آرام و بی‌صدا! درست مثل نفوذ یک اشتیاق خام و مرموز که گاهی بر من چیره می‌شود. باران است که نم‌نمک می‌بارد و خیال آشفته‌ای را در دلم به آشوب وا می‌دارد. فکری‌ام. در دلم به تمام آشفتگی‌های ماه نوامبر لعنت می‌فرستم. با خودم تکرار می‌کنم حالم خوب است، حالم خوب است، حالم خوب است... جدارهء لیوان به مثال شیشه‌های باران خورده عرق کرده‌است. با این تفاوت که لیوان گرم است و شیشه‌ها سرد. درست مثل عقل و دل تاول زده‌ را می‌مانند. یکی سرد و یخ‌زده و دیگری داغ و سوزنده! با نوک انگشتانم سردی شیشه‌ها را لمس می‌کنم... روی شیشه‌ها طرحی می‌کشم از نوامبر یخ‌زده و سرد... از نوامبر لعنتی... دستانم را به دور لیوان حلقه می‌کنم و جرعه‌ای از گرمی چای را فرو می‌دهم. با خودم می‌گویم حال من خوب است، اما تو باور نکن!!

اندر باب خلاقیت ما ایرانیها

 

به باقالی می‌گن : آخه چرا با محسن؟!
می‌گه نه فقط به خاطر قدش که خیلی بلنده- محسن همه چیزش خوبه. 
                                                                                    برنج دانه بلند محسن!!!!! 

فکر کن!! این تبلیغ رو روی دستگیره‌های داخل مترو دیدم!!!!
محشرین به خدا... یعنی من یک‌ربع داشتم می‌خندیدما!!

گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود


قریب چهل روز سرد است که تو رفته ای... درست در همان لحظاتی که من زمزمه می‌کردم می‌روم جایز نیست... من رفتم!  نگو که تو پیش دستی کرده‌ای و آهنگ سفر را زودتر نواخته‌ای. حالا بماند که عمق سرمای پاییز تا مغز استخوانم نفوذ کرد اما بی‌انصافی بود اینجور یک دفعه رفتنت! آخرین تصویر من از تو می‌شود های‌هایِ اشک ریختنت بالای تخت سرد اتاق  دویست و نمی‌دانم چندِ بیمارستان خاتم، همان موقع که زخمی و رنجور و با لبهای بخیه خورده روی تخت افتاده بودم. درست روی صندلی سمت چپ نشستی و گریه کردی... آخ که زود مردی و سهم من مثل همیشه ناچیز بود و کوتاه. سهم من شد قاب عکس سیاه روبان خوردهء تو که باید از دیدم پنهان می‌شد.  سهم من می‌شود چند روز کشمکش بین خانواده که بهش گفتی؟! نه... من نمی‌گم...

بگذار برایت گریه کنم... آنقدر بلندبلند که خانم همسایه طبقه بالا بیاید و بپرسد بالاخره بهت گفتند!؟ حق دارم آخر... قدیمها می‌گفتند وقتی من به  دنیا آمدم تو اولین کسی بودی که با یک دسته گل بزرگ آمده بودی مامان را ببینی... و من شاهد تمام لحظه های پسرانه  بودنت بودم و های های گریه کردنت وقتی صورت آقاجون را در کفن می‌پیچیدی و دو گلوله سرد پنبه را بالای چشمهای بسته اما پر فروغش می‌گذاشتی. من شاهدِ کوتاه لحظه های عاشقانه‌ و داماد بودنت بودم وقتی همسرت را بی هیچ نگاهی به اطراف بی‌مهابانه و یک دفعه‌ای در آغوش می‌کشیدی و می‌بوسیدی. همینطور لحظه های پدری کردنت وقتی دوچرخه زیبای پسرکوچکت را برایش هدیه آوردی...  بی انصافی کردی و بی خداحافظی رفتی. حالا سهم من می شود پیراهن مشکی‌ام و شانه‌هایی که از هق‌هق گریه آرام ندارند... میل باکس انسرینگ تلفن را چک می کنم و صدایت را برای هزارمین بار گوش می‌دهم، آه که چه قدر دل تنگ آوای صدایت می‌شوم. چه قدر تک‌تک لحظه‌های کودکیم به تو گره خورده... کاش نمرده بودی که مرگ برای تو خیلی  زود بود. حالا سهم من می‌شود یک برگ اعلامیه که بالایش نوشته گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود و سهم تو می‌شود یک سنگ سیاه گرانیتی که هیچگاه نمی‌تواند مهربانی‌ها و روح سخاوتمند تو را در خود محبوس کند...

روح بزرگوارت به وسعت اندوه ما سبز و شاهد بودن مهربانیهای بی‌شمارت به همگان تسلی خاطرمان در تحمل سکوت خانه‌ای بدون حضور سخاوتمند تو. 

گرفتار در لوپ‌دلتنگی... فصل خداحافظی


چه سخت می‌شود خانه‌به‌دوشی... که هی زندگیت را جمع کنی در همان چمدان قهوه‌ای و هی خداحافظی کنی. هی دلتنگ بشوی و این قصه هی ادامه داشته باشد! گرچه از سمت دیگری خوشحال باشی برای هیجان همین راههایی که به ناکجا آباد ختم می‌شوند. برای همین مواج بودن و سر به سنگها خوردن و آرامش یافتن پس از طوفانها...