leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

هفت وعدهء از دست رفته


می‌گه فنجون رو تکونش نده... بگیرش سمت چپ طرف قلبت- نیت کن و برش گردون سمت خودت. توی دلم می‌خندم. می‌گم یعنی قانون داره؟ می‌گه قانون که نه... اما سعی کن باور داشته باشی... پیش خودم فکر می‌کنم چه فانه عجیبی... خودم را کمی هیجان‌زده جلوه می‌دهم که توی ذوق‌اش نزنم...
فیلم همزمان در حال پخش شدن است. من دختر چهارده‌ساله‌ای هستم که همش در حال مسخره بازیم. چرت و پرت میگویم و قر می‌دهم و دیگران را دعوت به رقص می‌کنم. تولد پانزده سالگی الف. هست. سبیل‌های ر. همه‌امان را به خنده انداخته و ر. اصرار دارد که چرا فیلم را روی صورتش استاپ کرده‌ایم... دوازده سال گذشته و این پنجشنبه الف. مهمانی ترتیب داده که دور هم باشیم. حالا الف. یک پسر پنج ساله دارد. ر. سبیل ندارد و از پیشرفت سین. توانایی‌اش در فال قهوه است.
چشمهایش را گرد کرده و با دقت نقش‌های به جاماندهء قهوه را بررسی می‌کند... گاهی که یک تصویر شفاف‌تر را می‌بیند فنجان را به سمتم برمی‌گرداند و تصویر حک شده را نشانم می‌دهد. تا تاییدش کنم و آنوقت است که برق شادی را می‌شود در نی‌نی چشمانش دید. مثلا اصرار دارد آن لکه قهوه‌ای که گوشه سمت چپ است منم که به حالت قهر از کسی روی برگردانده‌ام و یا آن خط باریک مارمولکی است که به سمتم می‌آید و یا لکه بالایی اسبی است که مرا در حال تازیدن نشان می‌دهد و همینجاست که با طعنه می‌گوید خوب داری می‌تازی‌ها... گاهی حق به جانب می‌شود و زیرزیرکی نگاهم می‌کند و می‌گوید ای شیطون توی اسمش هـ یا ح داره‌... زودباش لو بده ببینیم کیه... و همگی می‌خندند. می‌گویم خ داره- نقطه‌اش نیفتاده... اسمش خورزو خانِ و باز همگی می‌خندند.  
سین اصرار دارد هفت وعده دیگر دلم شاد می‌شود و من که به فال قهوه اعتقادی ندارم برای دل‌خوشی‌اش هم که شده آمار روز را می‌گیرم... میگویم فکر کنم هفت سال دیگه باشه‌ها و باتشر به من یادآوری می‌کند هفت ساعت - هفت روز یا نهایتا هفت ماه... 
من اما توی حال و هوای فیلم هستم. آنجا که بی‌تعلق می‌خندم و اطوارهای لوس و کودکانه و گاه بانمک می‌ریزم. برق رهایی در چشمانم موج می‌زند. طوری با آهنگ مدرن تاکینگ همراهم که انگار یک کنسرت واقعی است... این بالا و پایین پریدن‌ها و خنده‌های شاد و از ته‌دل... مسخ بازی روزگار جوری که انگار دنیا از آنِ من است... ‌
پیش خودم فکر می‌کنم زمانه چه بی‌رحم معصومیت‌های کودکانه را از آدم می‌رباید و در خود محبوس می‌کند... چه‌روزها از پی هم میگذرند و چه تغییرها که نمی‌کنیم. رنگ اسارت پاشیده شده به دیوارهای این روزگار... 

اندر احوالات سیزده بدر خود را چگونه گذراندید...



سبزه را می‌اندازند بالای ماشین و برای آخرین بار از من می‌پرسند یعنی واقعا نمی‌آی؟! می‌گم نه... غلیظ و قاطع. ذهنم سخت درگیر است. مامان با خنده می‌گوید: باشه- دست به کبریت نزنیا جیزه... و من بی‌اختیار لبخندی می‌زنم. می‌روند. در سکوت نشسته‌ام و فکر می‌کنم. آهنگ این روزهایم را گوش می‌کنم... ف ک ر می‌کنم...
فیلم می‌بینم... تمام می‌شود. چای می‌ریزم با یک کاسه تخمه... تمام می‌شود. خیلی باشد تازه مامان اینا نهار خوردند. ضایع است زنگ بزنم بگویم که می‌خواهم سر ماشین را توی این شلوغی کج کنم سمت لواسون. اصلن خودم هم حوصله جاده و شلوغی این روز را ندارم.
زنگ میزنم به عادله آمار بگیرم... می‌بینم خانه است. می‌گم پیری چرا نرفتی؟ می‌گه تو چرا نرفتی پیری؟! می‌خندیم. می‌گوید چایی به راه است که بروم آنجا... بعد کلی کل‌کل قرار می‌شود بیاید خانهء ما. تکرار می‌کنم سه تا تک زنگ بزند تا آمار دستم بیاید اوست... می‌آید... او و محسن هر دو نرفته‌اند. بساط چایی و تخمه و میوه و بازی و سروکول هم پریدن که تمام می‌شود تصمیم می‌گیریم خاطره‌سازی کنیم. چند وقتی بود می خواستیم یک کلیپ درست کنیم... تمرین را شروع می‌کنیم .... آهنگ سوسن خانم!!!
می‌خندیم و جلوی دوربین کاشته شده مسخره بازی درمی‌آوریم... با ریمل برژوا سبیل می‌گذاریم و اسم همه دخترای فامیل که می‌شناسیم را بجای سوسن خانم می‌گذاریم... خیس عرق شده‌ایم... دوباره چای میزنیم. سبیل برژوآییم را پاک می‌کنم. فیلم‌ها را میکس می‌کنیم و کلی می‌خندیم. ایرادات کار و پشت صحنه را مرور میکنیم تا اجرای نهایی بی‌کم‌و‌کاست شود...
مامان اینا که می‌آیند شب شده. من تنهام. محسن و عادله رفته اند خانه خودشان و در جواب مادرشان که می‌گوید چرا نماندند سکوت می‌کنم.
کلی تعریف می‌کنند از دور هم بودن فامیل و جک و خنده و این حرفا. من توی دلم می‌خندم. فیلم را می‌گذارم. همه از خنده ریسه می‌روند... اسم‌ها کلی سوژه می‌شود... بساط خنده و دیدن فیلم ما به راهست. به سبیل من که نصفی پررنگ است و نصف کم‌رنگ... به فیگورهای محسن و ادا اطوارهای عادله... 
هدست را می‌گذارم توی گوشم و باز ف ک ر می‌کنم... به همهء چیزی که این روزها ذهنم را سخت آشفته کرده و باز موسیقی این روزهایم را گوش می‌کنم... با تمام دل خجسته‌ای که دارم سخت فکریم! اولین سیزده بدری‌ است که در خانه سرکرده‌ام...

Julie & Julia

 

 

 

Are you back ?
please be back...
 

دیالوگ دقیقه 34 ترک دوم فیلم Julie & Julia. پیش خودم فکر می‌کنم چقدر این جمله آشناست... چقدر عمیق است! لبخندی که حلقه اشک درون چشم جولیا را پنهان می کند خاطره شعر فرانک را برایم تداعی می کند... 

But if you stay,
می‌شه stay.... خواهشا stay...
  

و منی که این روزها وقت زیادی برای تصمیم ندارم. دلم را بگذارم و بروم و یا بی‌ امید به تصویر شیرین و خاطرات محوی دل خوش کنم...

پ.ن: رسمن عاشق بعضی دیالوگای این فیلمه ام. جولیا لازممه!!!  

  

سرک کشیده بود توی زندگی‌م و من پهن شده بودم توی روزمره‌گی‌هایش. چاره‌ای نبود، حساب دل از دستم در رفته بود. مدت کمی هم نبود. حالا دیگر یک پاییز و یک زمستان مشترک داشتیم که ازشان حرف بزنیم. حالا دیگر آن‌قدر شب و روز و لحظه ساخته بودیم که بشود با مرورشان هی گیلاس‌مان را بالا ببریم، بخندیم، سرخوش باشیم. طعم داشتن رابطه‌ای با این کیفیت از نظرم پاک شده بود. خودم را پرمشغله‌تر از این می‌دیدم که بشود با آرامشِ مردی، این‌چنین بی‌پروا زندگی کنم. هر دو زخم‌خورده از روزگار، هر دو چموش و خسته و لجباز، هر دو ساکت و راضی و واقف از تمام بایدها و نبایدها... یادم رفته بود که زمان چه خوب می‌داند که چه‌طور از آدم‌های زخمی معجون‌های کم‌یاب بسازد، یادم رفته بود که دل با تمام خستگی باز لوندی یادش می‌ماند، باز لودگی می‌کند، باز خودش را می‌بازد، کسی را گرفتار می‌کند، می‌تپد، می‌غرد، شهر را بلوا می‌کند.

[+]

بهترین...

 ...

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه‌های هستی من از تو پر شده‌ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب!

ای جدایی تو بهترین بهانهء گریستن
بی‌تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده‌ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته‌ام  

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه‌های ناشنیده ساز می‌کنند
بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه‌هات
غنچه‌های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز می‌کنند
بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها

خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می‌کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب 

نام تو اگرچه بهترین سرود زندگیست
من تو را به خلوت خدایی خیال خود
بهترینِ بهترینِ من خطاب می کنم
بهترینِ بهترینِ من! 

                                              فریدون مشیری 

بهاری بهتر

 

 

 

 سال پلنگ ایرانی یا ببر چینی یا هرچی... فرقی نمی‌کند.
من این تغییر را شدید دوست دارم.
* نوروز ۸۹ مبارک *