leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

  

سرک کشیده بود توی زندگی‌م و من پهن شده بودم توی روزمره‌گی‌هایش. چاره‌ای نبود، حساب دل از دستم در رفته بود. مدت کمی هم نبود. حالا دیگر یک پاییز و یک زمستان مشترک داشتیم که ازشان حرف بزنیم. حالا دیگر آن‌قدر شب و روز و لحظه ساخته بودیم که بشود با مرورشان هی گیلاس‌مان را بالا ببریم، بخندیم، سرخوش باشیم. طعم داشتن رابطه‌ای با این کیفیت از نظرم پاک شده بود. خودم را پرمشغله‌تر از این می‌دیدم که بشود با آرامشِ مردی، این‌چنین بی‌پروا زندگی کنم. هر دو زخم‌خورده از روزگار، هر دو چموش و خسته و لجباز، هر دو ساکت و راضی و واقف از تمام بایدها و نبایدها... یادم رفته بود که زمان چه خوب می‌داند که چه‌طور از آدم‌های زخمی معجون‌های کم‌یاب بسازد، یادم رفته بود که دل با تمام خستگی باز لوندی یادش می‌ماند، باز لودگی می‌کند، باز خودش را می‌بازد، کسی را گرفتار می‌کند، می‌تپد، می‌غرد، شهر را بلوا می‌کند.

[+]

نظرات 1 + ارسال نظر
پرنده تنها پنج‌شنبه 5 فروردین 1389 ساعت 05:46 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

باز دو روز بیکار شدی چسبیدی به وبلاگ ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد