leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

بهشت در امتداد خط قرمز

 

چه نشسته‌ام اینجا، خمیده در پیله تنهایی. امروز انگاری این تکه از محله سری پتالینگ از جهان جدا شده، شده بهشتی برای من! از این درختان سرسبز گرفته تا شیروانی آجری رنگ خانه های روبرو بگیر و برو تا منتهی الیه سمت راست بهشت، فروشگاه کارفور و استادیوم بوکیت جلیل. باران هم که می بارد، به همان قشنگی که باید ببارد. چه دوست دارم من الان اینجا را و چه کم کم تنهایی دارد عجین می شود با مغز و گوشت و پوست و استخوانم! چه بیست و پنج سالگی که منتظرش بودم قشنگ شروع شد، با همان بیست و یک شاخه رُز قرمز و آغوش گرم مایا تا کارتی با امضاء همگی، از رستوران علی بابا با کباب قفقازی ایرانی تا ساعت نایکی و داغی بوسه روی گونه هایم و طعم شیرین کیک سخاوتمندانه اتان. باور کن مرا اگر بگویم اوضاع جور دیگر است رفیق بعد از خط مرزی یک ربع قرن از زندگی! اصلاً همه چیز از همان قدم اول شروع می شود که تو اولین گامت را از خط قرمز به این طرف می گذاری و برای بیست و پنجمین بار متولد می شوی... چه حس متفاوتی دارم ... شاید وقتش باشد که خطر کنم، برایت بگویم حالا من تو را از بَرَم... باور می کنی!

 

قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟


                                                                «رسول یونان»


پ.ن: ردپایت هنوز روی شن های ساحلیِ نوشته هایم به چشم می خورد، تقصیر من نیست. اینها را گذاشته ام پای عمق خاطره هایم با تو چه در روزهایی با آفتابی آن چنان که قصد سفر می کردی و چه در روزی بارانی اینچنین، که من هم آهنگ رفتن نواختم !

مرداد ... فصل ِ من!

هیچ چیز نمی‌تواند حق‌طلبی‌ام را فرو بریزد، مگر اینکه خدا را در کوه تور ببینم و او به من بگوید که همه چیز شوخی و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگیر. بعدش میدانم به چه قیمتی و کجا خودم را بفروشم!


            
                                                                                                                                     "عباس معروفی"

 

*پ.ن: بیست و پنج سالگی چیز کمی نیست! / ۱۲مرداد

 

Last moment of July


You will find as you look back upon your life that the moments that stand out, the moments when you have really lived, are the moments when you have done things in the spirit of Love 


To little Prince: when you were a little child in last day of July. The ones who build these moments for me
signature : Sama