leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

I got a feeling that tonight’s gonna be a good night


خیلی سرخوشم... یک آن اخم می‌کنم و سعی ناتمامی دارم تا تمام افکار پراکنده‌ام را متمرکز کنم. حال خوبم مانع می‌شود. بی‌خیال می‌شوم و بالا و پایین می‌پرم... درست وسط آهنگ آی‌گات‌اِ‌فیلینگ شادی می‌آید و می‌بیند ما دونفری با زانوهامان روی زمین نشسته‌ایم و توی شلوغی زمین را کاوش می‌کنیم. می‌گویم نویز‌رینگم... شادی می‌گه چی؟ داد می‌زنم گوگولیِ روی بینی‌م... ریسه می‌رود و چهار‌زانو روی زمین ولو می‌شود و به تویی که موهای آشفته‌ات دور گردنت ریخته و با دست داری نویز‌رینگت را درمی‌آوری تا من بی‌خیال شوم نگاه می‌کند. به شادی می‌گویم فکر کن من نویز‌رینگه اینو بزنم و ریسه می‌رویم از خنده... بالاخره پیدا می‌شود. بماند که حکایت آن‌شب شده نقل مجلس شماها- اما باور کن آن‌شب هرچه سعی کردم یکی از اینهمه افکار مغشوشم را به‌یاد بیاورم نشد. حالا تو هی بیا به همه بگو من آنشب احوال همه آنانی که در کلارکی به‌سر می‌برده‌اند را الکی پرسیده‌ام... اما باور کن هیچ وقت به مهربانی آن‌شب نبوده‌ام! 

گشنه‌ایم... پسرکی که روی لباسش نوشته فیریک صبح‌به‌خیر می‌گوید. می‌خندیم به گودمرنینگ و مخلوطی از انواع آب‌میوه‌ها را سفارش می‌دهیم. روی همان صندلی‌های بلند که من برایتان آوازهایی خواندم که هیچ‌کدام معنیش را نمی‌دانستید- ماجراها و روزها و شب‌های غمگین پشت این آهنگ را نشنیده بودید...درست در همان لحظه که شادترین بودم یکی آمد و بین تمام خنده‌ها و مهربانی‌هایم گفت چه‌قدر افسرده‌ای... و سیگاری آتش زد و در گرگ‌و‌میش صبح قدم‌زنان دور شد!

ماهایی که تنها سفر می‌کردیم... یا دلم کتاب گارسیامارکزم را می‌خواهد!


ما چهار نفریم که گوشه فرودگاه کشوری دیگر روی زمین ولو شده‌ایم و روی نقشه دنبال مکنزی‌رُد می‌گردیم. باجت زیادی نداریم... رفتنه از پرواز جا ماندیم اما پای کانتر دوباره بلیط خریدیم. ما چهارنفریم که خیلی پُر رو هستیم و برنامه‌هامان را تحت هیچ شرایطی کنسل نمی‌کنیم. ما امشب قصد داریم به سلامتی تمام از پرواز جامانده‌ها تا صبح برقصیم و اگر حتی نخوابیدیم هم اصلن مهم نیست. فردا به نایت سافاری می‌رویم... ما چهار نفریم اما من در حین لذت دلم برای تنهایی سفر کردنم هم تنگ می‌شود. امروز که توی فرودگاه آن مرد تنها را دیدم- یا آن خانم تنهای مو بلُند را... یادم افتاد من وقتی تنها سفر می‌کنم کتاب مارکز را می‌برم که گوشه گوشه‌اش پُر است از سفرنامه. و من در فرودگاهها و ترمینال‌ها و ساحل‌ها فقط کتاب می‌خوانم و قهوه می‌نوشم و هیچ دو‌نفره یا چهارنفره‌ای‌هایی توجه‌ام را جلب نمی‌کنند... آن موقع‌ها می‌شویم ماهایی که تنها سفر می‌کنیم... و این منی که با تنهاهای غریبه دیگر جمع می‌شود و آنوقت می‌شود ماهایی که تنها سفر می‌کنیم- شیرین ترین مای دنیاست!

پ.ن: از بس روی نقشه این کشور رو مرور کردم بیشتر خیابان‌ها را حفظ شدم. بچه‌ها را آورده‌ام جای بک‌پکرها... اول که در اتاق را باز کردند جا خوردند اما وقتی دیدند حسابی تمیز است و من که هی توضیح می‌دهم بابا ما از صبح تا شب بیرونیم و این کرایه برای این شهرِ گران- خیلی ارزان است و صبحانه و اینترنت فری هم داریم- برق شادی و شیطنت را در چشمانشان دیدم. بخاطر بچه‌ها کمی نگرانم. کمی که نه... خیلی! اولین بار است کسی در اینگونه سفرها همراهم می‌آید... کمی نامانوسم و هی ناخودآگاه توی پیله تنهایی‌ام فرو می‌روم اما خوب فکر کنم برای شروعِ از پیله درآمدن خوب باشد... گرچه دیری نمانده که باید بار دیگر زندگیم را در چمدان ۳۰ کیلویی‌ام خلاصه کنم و بروم!

۱۸ اکتبر ۲۰۰۹
دقایقی بعد از ۱۲ شب / به وقت خیابان مکنزی


مسافران اکتبری


بالاخره این سه تا آپاچی اومدن!... بعدِ دو شب نخوابیدن پرزنتیشن نهاییه، با هزارتا قر و قمیش تموم شد و بعدش رفتم ایرپورت دنباله اینا... جلو اینفرمیشن کانتر به خانومه می‌گم سه تا دختر که بلند بلند با هم حرف بزنن و بخندن و جیغ و داد کنن ندیدی؟ میگه نه اما حاضرم برات پیجشون کنم... زودتر ببرشون خونه اینارو!!!  

ای دلِ‌من دلِ‌من دلِ‌من رود تیره چو طوفان خروشید...*


مچاله می‌شوم در خودم و جنین‌وار زانوانم را به درون شکمم می‌کشم... لای‌لای لای‌ لالالالا لای‌لای... ‌نامجو و گلشیفته‌‌اند که می‌خوانند. چشمانم را می‌بندم و فکر می‌کنم این تو بودی که امروز سراپا گوش شده‌بودی؟! این تو بودی که می‌فهمیدی؟! در عین ناباوری فکر می‌کنم اصلا همه باید یک دوستها‌یی از جنس تو داشته‌باشند. دوستهایی از جنس کریس... درست مثل تو مسخره و فان که هیچ وقت نمی‌شود رویشان حساب کرد تا به موقع‌اش شگفت‌زده‌ات کنند. حتی معلوم نیست گِی هستند یا نه... بعد درست یک بعدازظهری مثل امروز باشد که بیایی زیر زبان آدم را بکشی و از تَه و توی دلِ آدم تویِ روزهایِ مجهولِ گمشده در پسِ ماهها، سر در بیاوری! بعد اینقدر قشنگ و خوب و فهمیده و جنتل‌منشانه حرف بزنی و به حرفها گوش بدهی و با آدم همدردی کنی، که آدم خیالش راحت شود از خودش... و در حالیکه انگشت حیرت به دهان از خلقت تو مانده دوباره به خودش و تصمیم‌هایش امیدوار شود. بعد بیایی یک حرفهای مردانه‌ای را پرده‌برداری کنی که شاید فقط به اندازه غیبت یک دستشویی رفتنِ من بوده در آن‌شبِ کذایی... بعد برایم نتیجه بگیری که من ساده‌تر از آنی هستم که نشان می‌دهم، و به مسیح قسم بخوری که اینبار شانس آوردم که جَستم و نباید آدم‌ها را باور کنم و چه بسا به اندازه یک جیش کردن می‌شود آدم‌ها را شناخت!  

بعدترش هم که می‌روی سایه حرفهای سنگین مردانه‌ات مرا در خود مچاله می‌کند... و من در عین مچالگی‌ِ جنین‌وار، متولد می‌شوم و بعدِ سه فصل، از پسِ نحوست و خونبارگی بعضی وعده‌ها و دیدارها -که از قضاوتشان عاجز بودم و نمی‌دانم از کجای غفلتِ ضمیرِناآگاهم، به قافیه‌های هستی و ظرافت زنانگی‌ام نفوذ کردند و رویاهایم را به یغما بردند و لبخند همیشگی مرا برای وعده‌ای تصنعی ساختند- رهانیده می‌شوم... بعد با تمام جراتی که دوستانه به من یادآور شدی، برای رهایی از جداره‌ی رحمِ نامادرانهء بی‌شفقت نه‌ماه اسارتم، دست و بالم را آرام آرام دراز می‌کنم و پا به دنیایِ جدیدی می‌گذارم... و به زبان مادریم کریس عزیز، در جایی که هیچوقت قادر به خواندنش نیستی و در پس دیواره‌های زبان مدفون شده، برایت می‌گویم که چه گذشت بر من در همان چند دقیقه‌ای که مثل دادگاههای تفهیم اتهام برایم لحظه‌لحظه‌ها را به قضاوت نشستی و یادآور شدی پازل‌هایی که نباید کنار هم قرار بگیرند با همان نگاه اول می‌شود تمیز داد... و گوشه‌ها سائیده می‌شوند فقط مال کتابهای عمو‌شلبی است! 
 

و صدای نامجو و گلشیفته است که با من همگام می‌شوند؛
ای فسانه فسانه فسانه    ای خدنگ تو را من نشانه!...
با منِ سوخته در چه کاری؟!!

برای ثبت در تاریخ
۲ بامدادِ ۱۲ اکتبر به‌وقتِ شهر کریس

* آلبوم آخ / اجرای به‌یاد ماندنی نامجو و گلشیفته 


به کودکان گوش کنیم...۸ اکتبر ۲۰۰۹ 

 

این آهنگ رسمن منو خل می‌کنه!  
بماند... 

اندرباب رستوران‌های کنار خیابان که بعضا موشی هم آن کنار می‌پلکد!


هوا گرم و مرطوب است و دانه‌های ریزِ عرق روی پیشانی‌ام نشسته. کریس فرت و فرت سیگار می‌کشد... دانهیلِ قرمز. چشمانش را تنگ می‌کند و سیگار را به لبانش نزدیک می‌کند و پُکِ کوتاهی و بعد یک نفس می‌کشد و در آخر دود را از دهانش بیرون می‌دهد. می‌پرسد چاق شده‌ام؟! می‌گویم خیلی. می‌خندد و دستش را به روی شکم گنده‌اش می‌کشد. یک کلمه خنده‌داری که بین خودمان است و به زبان چینی است را می‌گویم. هرهر می‌خندد. می‌پرسم کی دیدمت آخرین بار؟ می‌گوید نزدیک یکسال پیش... آسمان تاریک است و ما سوپ‌ِمان را در سکوت می‌خوریم. دوباره سیگاری آتش می‌کند و از مزایای سیگارِ بعد از غذا کلی مدیحه سرایی می‌کند. می‌گویم من می‌روم... حالم بد است... 

مسموم شده‌ام. نمی‌دانم چون کمی آنطرف‌تر از میزمان موشی دیدم یا دلیل دیگری دارد. سعی می‌کنم بی‌اهمیت باشم و فکر می‌کنم اگر همین بساطِ کنارِ خیابانی را در ولیعصر خودمان هم بچینند چه موشهای چاق و چله‌ای را کنار خیابان خواهیم‌دید!! تلاشم برای بالا آوردن بی‌فایده است. حوصله بالا آوردن هم ندارم. کریس مسیج می‌دهد بهتری؟! می‌گویم نه. از حال خرابش می‌گوید و اینکه یادم باشد دیگر آن رستوران غذا نخورم. مسیجش بی‌جواب می‌ماند. فردا پرزنتیشن دارم. خدا رحم کند با این حال خراب...  

There is NO response to paging


ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسه‏ی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ می‏شود، تا غصه‏ات می‏گیرد، تا فیلم عاشقانه می‏بینی، تا با کسی دعوایت می‏شود، تا مطلب غم‏انگیزی می‏خوانی، تا عکس‏هایتان را نگاه می‏کنی، تا موسیقی غم‏انگیزی می‏شنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه می‏شوی بهش زنگ بزنی. فون‏بوک موبایلت را باز می‏کنی و زل می‏زنی به شماره‏های طرف و می‏دانی که نباید زنگ بزنی و می‏دانی هم که چقدر دلت می‏خواهد زنگ بزنی. موبایل را می‏گذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فری‏سِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول می‏کنی و خطر می‏گذرد. فردا صبح که فکرش را می‏کنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار می‏کنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که می‏گویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقت‏هایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل می‏خواهد، یا آهنگش خیلی غم‏انگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمی‏توانی دیگر مقاومت کنی و مصرف می‏کنی. یعنی زنگ می‏زنی. بعد صبحش که بیدار می‏شوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئه‏ای. ولی پیش خودت شرمنده‏ای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا می‏کنی و فکت‏های منطقی می‏آوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمی‏توانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرف‏ها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم می‏شود عضو انجمن معتادان گمنام. 

[+

از لحظه های خوب با تو بودن... به اندازه تمام ماه های مهر!


برای تو می‌نویسم. برای عزیز دلم... برای محمدترین محمد دنیا!
برای آن‌روز که خواندن بلد نبودم و تو کتاب زندگی با عشق چه زیباست را خریدی... به من گفتی کتاب می‌خواهی؟ و من دلم غنج رفت. گفتی هرکدومو بخوای برات می‌خرم. و من مشغول دیدن کتاب‌ها شدم. یک کتابی بود که جلد زرد داشت و رویش پسرکی بر تنه درختی تکیه زده بود و یک ورِ شانه‌ء عریانش از یقه تی‌شرت چرک‌تابش بیرون افتاده بود. کتاب سیاه و سفید و کاهی و پر از نوشته بود که من بلد نبودم بخوانم... اما وسط کتاب عکس سیاه و سفید دخترکی بود که غمگین بود و شاخه گلی دستش بود. گفتم این! خندیدی... نگفتی این برای سن من نیست یا نگفتی تو که خواندن بلد نیستی! کتاب رفت کنار بقیه کتاب‌ها که خریدی... از آن روز من بودم و کتابی که دوسالی طول کشید رویش را بخوانم... تام سایر . و سال بعدش فهمیدم آن دختر نامش بتی است و آن گل همان شاخه گلی بود که تام قبل از رفتن از زیر لباسش درآورده بود و به بتی داده بود و چه غمی کشیده بود وقتی به بتی گفته بود خداحافظ... چند سال بعدتر سهراب را هم از لابلای کتاب تو شناختم. همان کتاب زندگی با عشق چه زیباست. هنوز یادم هست که جلد کتاب سفید بود و کشیشی از پنجره سر بیرون کرده بود و گلها را آب می‌داد. زیر عکس نوشته شده بود لئو بوسکالیا -اگر اشتباه نکنم- لابلای فصل‌ها شعرهای سهراب بود. و اولین شعری که من از او خواندم... هر کجا هستم باشم... و نمی‌دانستم کیست تا وقتی که تو هشت کتاب را به دستم دادی...  
برای تو می‌نویسم محمدم... برای تو که وقتی با بابا می‌آمدیم جلوی خوابگاه دانشگاه ابوریحان از دور می‌دویدی و بابا را می‌بوسیدی و مرا در آغوش می‌کشیدی... برای تو که سنتور را به من شناساندی و ساز زدن من را جدی گرفتی. تویی که نت‌های اشتباه نواخته شدهء من را به استهزاء نمی‌گرفتی و با من هم‌آواز می‌شدی. من حتی یادم هست وقت‌هایی که نوار خانم حنا را می‌گذاشتی خط به خط کتابش را با من مرور می‌کردی... با من بچه می‌شدی و نقاشی می‌کردی. آبرنگ می‌زدی. خطاطی می‌کردی... و من امروز چه‌قدر باید از تو ممنون باشم که برابری را به من آموختی. همان روز که مرا بردی کلاس خط. همه پسر بودند و استاد جلال هم تعجب کرده بود از دیدن من. گفتی جلال این خانوم کوچولو می‌تونه شاگردت باشه؟ و ما با هم می‌رفتیم کلاس خط... و چه‌قدر برایم از دزفول سفارش نی دادی. و چه‌قدر این نی‌ها را با هم کاتر زدیم. و من عاشق تو می‌شدم وقتی چشمهایت را تنگ می‌کردی و پشت سر نی را یک کاتر باریک می‌زدی...
محمدم من امروز باز هم عاشقت می‌شوم وقتی می‌بینم دست دخترک را گرفتی و به مدرسه بردی. من از غرور چشمهایم برق می‌زند وقتی دیدم باز کنکور دادی و قبول شدی و گفتی باید از این مهر، با دخترکت درس را دوباره شروع کنی. می‌دانم خیلی از هم دور شده‌ایم. خیلی... من بزرگ‌تر شدم و سرکش‌تر اما تو دوست‌داشتنی‌تر... باباتر!
می‌دانی داداشی، آخر من چه می‌دانستم مارک تواین کیست یا شهرام ناظری یا شجریان یا شریعتی! من چه می‌دانستم آوازها و گام‌ها چه معنی می‌دهند؟ من از کجا باید می فهمیدم می‌شود کورس گذاشت برای از اِی تا زِد را حفظ شدن و می‌شود با تو نشست فیلم بتی محمودی را دید و بحث سیاسی کرد؟! یا از کجا باید دجالِ نیچه را می‌فهمیدم یا کتاب فدرت فکر را پیدا می کردم؟ آری محمدم، من با تو یک لحظه‌های خواهرانه‌ای داشتم که هیچگاه از مرورشان خسته نمی‌شوم. خواستم این مهر بهانه‌ای باشد برای مرور مهرورزیهامان... پس بگذار برایت بنویسم، برای محمدم که از بُنِ فعل حمد می‌آید... برای محمدترین محمد دنیا! دوستت دارم داداشی...

بایدازچراغها خوب مواظبت کرد.یک وزش باد می‌تواندآنهارا خاموش کند*


روزی از روزها
شبی از شب‌ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می‌خواهم هرچه بیشتر بروم
تا هرچه دورتر بیفتم... 

دکتر علی شریعتی 

پ.ن: در وصف حالِ خوب این‌روزها همین بس که ردِّ پایِ پاییز خالیست! ممنون از کائنات برای عشقی که این‌روزها نصیبم کرده. برای دیدگاهِ جدیدی که به من بخشیده... برای تواناییِ عجیبی که گاهی خیره می‌مانم که آیا این منم... من این منِ جسورِ جدیدم را دوست می‌دارم!  

*شازده کوچولو - ترجمه قاضی ص۹۶

جزیره

فکر کنم یه چیزی هست که خیلی برای خدا مهمه... واگرنه حداقل آفریدن این جزیره رو بی‌خیال می‌شد!! اینجا آخر دنیاست...
- فردا صبح به سمت جنوب... ۲۱ ساعت در راه... خدا کنه دیگه دریازده نشم !  

۲۶سبتامبر - ۲۳:۱۸ - قبل از مهمانی ساحلی 

 

- کتاب مارکز رو جا گذاشتم... خدا کنه بیداش کنم! گوشه گوشه این کتاب سفرنامه نوشتم!


مستر لیورپول رفت شهرش... جاس رفت استرالیا. یوگی رفت شمال منم اومدم جنوب. دوتا دختر آلمانیا هرکدوم یه طرف... یکی شرق یکی غرب. ناتالی هم تا الان رسیده تل آویو... هوم... دارم حال می کنم با تنهایی خودم. فردا صبح یه کم می رم غربی تر. اینجا یه کم مزخرفه. اصلن یه موقع ها باید زندگیت رو دوشت باشه و بچرخی... الان از اون موقع هاست!


بهشت همین اطراف است... همان‌وقت‌ها که گاهی در آغوش خودت از خواب بیدار می‌شوی- لحظه‌ای مکث... و به دنیا سلام دوباره می‌کنی! بهشت همین‌جاست... خدا راست گفته بود!

۲۳ سپتامبر
در انتظار حرکت به سمت جنوب