leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !


پروانه‌ء من در دامی افتاده است
که عنکبوت آن سیر است!
نه می تواند پرواز کند
و نه می تواند بمیرد... 

پ.ن: حال بدی دارم!

فلاشرهارو زدم و ماشینو کشیدم کنار
ضبط خاموش-تکیه دادم و چشامو بستم
برا خودم برنامه ریختم که اول کجا برم و کدوم کارو انجام بدم و از کدوم مسیر برم
بعد که چیدمان برنامه تموم شد
گفتم کاش یه چایی بود!
یهو یکی زد به شیشه... یه سینی چای تو دستش!
گفت چایی امام حسین هست... بفرمائید!!
اینقده حال داد ... هاهاها 

وقتی جلو سنگ قبر عزیز توی مقبره خانودگی
تکیه می‌زنم به اون دیواره
دلم گرمه و ساعتها تو حال خودمم
اما وقتی که بین قطعه‌های بهشت زهرا هستم...
اونایی که من خیلی دوسشون دارم و از دنیا رفتن
-قطعه ۲۱۹ یا قطعه هنرمندان و الخ-
وقتی که دارم می‌رم سر مقبرشون
اگه حتی از دور ببینم یکی با کفش گِلی بیاد رو سنگ قبرشون راه بره
انگار داره رو قلب من راه می‌ره...
همین دیگه... خواستم اینو بگم دیگه! 

از طبقه همکف پردیس ملت یه دختر خریدم.
یه شناسنامه بهش چسبوندن به اسمه گلی...
اینقده دوسش دارم!  

- کلن مبسوط خاطریم این روزها
هاهاها

Be the change you want to see in the world


You know,
we spend so much of our life
NOT saying the things we wanna saying!
Michael Scofield / Prison Break.... The End 

گریه‌های یک ساز خفته


حالا باید دشتی زد و گریست... هر وقت مضرابی شکست اتفاقی ناگوار افتاد. دستی به ساز ناکوک می‌زنم و مضراب شکسته را گوشه جعبه سیاه می‌گذارم. نمد را می‌برم و چسب را آماده می‌کنم... خیلی وقت است با نمد و مضراب بیگانه شده‌ام. دستم به نمد رفته اما دلم نمی‌رود... مضراب شکسته را از جعبه برمی‌دارم که گوشی‌ام زنگ می‌خورد...نه!!! مضراب را پرت می‌کنم. می‌خورد به سیمهای سفید اینور خرک... سازم ناله می‌کند... تلخ می‌شوم.

بدرقه استاد فرامرز پایور
شنبه، ۹ صبح - مقابل تالار وحدت
روحش شاد و قرین مهربانی آفریدگار.

                Splendor

 
Based on a True story


یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود.
منتظر، ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چارراه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود!
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ‌چیز و هیچ‌جا
از دعای او اثر نبود
هیچ‌کس از مسیر رفت‌وآمد دعای او
باخبر نبود
با خودش، فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی‌رسد؟
شاید این دعا راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دستِ دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چارراه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه‌های خاکی زمین
جاده‌های کهکشان
سبز شد
او از این‌طرف، دعا از آن‌طرف
در میان راه
با هم آن‌دو روبرو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب، گرم گفتگو شدند
*
برف‌ها
کم‌کم آب می‌شود
شب
ذره‌ذره آفتاب می‌شود
و دعای هرکسی
رفته رفته توی راه‌
مستجاب می‌شود...
 

 

عرفان‌نظر‌آهاری 
یاعلی... عید مبارک

What do we do with Time *


دو تا فیلمه که اصلن چند وقت یه‌بار باید دید... حالا فرقی نمی کنه Youth without youth و My blueberry nights مثل دو تا نون داغِ توی تنور دیدنش گرمِ گرم باشه و دومینیک و آرنی یه گوشهء ذهنت رجَز خونی ‌کنن... بازم نمی شه رضا مارمولک** یا Phil که رسمن آدمو عاشق تیپ و قیافش می کنه ( سلام آقای کوپر ) و سه تا یه لا قبای دوست داشتنیِ دیگه*** رو فراموش کرد!!
:-دی... به قول آیدا لایف هَپند آقا، لایف هپند! 

* Youth without youth
** فیلم مارمولک / کمال تبریزی
*** The Hangover / Todd Phillips
  


امروز، عزیز همه عالم شدی اما
ای یوسف من
حال تو در چاه ندیدند...
                                                  ه.الف.سایه 

ارزش افزوده... پنج‌هزاری‌های دیروز و پانصدی‌های امروز!


روی کاناپه تک نفریه نشسته و همینجوری که داره نخودی می‌خنده صدام می‌کنه.
می‌گه یه چیزی بگم صداشو در نمی‌آری؟ می‌گم نه.
می‌گه عصری پیاز خریدم دو تومن. بعد مشت گره کرده‌شو میاره بالا و از لای انگشتایی که محکم یه پونصد تومنی رو مچاله کردن، جوری که فقط من ببینم می‌گه اینو مادرجون داده می‌گه بقیه‌شم مال خودت...!! بلندبلند می‌خندیم.
حالا این بقیه‌ش هم مال خودت سوژه شده اساسی!

Chicken Wings


بال مرغ کبابی... هاهاها 

کلن مشعوف و الکی خوش و مهربان می‌شویم ما این روزها، دور آتشی که در حیاط خانه زبانه می‌کشد! 

دیگر در هیچ هتلی نباید صبحانه خورد


چه اصراری به نوشتن است؟! گاهی یک حس‌هایی هست که سخت می‌شود از آنها نوشت... مثلا من چه‌طور توصیف کنم وقتی یک بویِ مطبوعی در هوا آکنده می‌شود و هزاران تصویر را به رخ چشمانم می‌کشد و باید نگاهم را بدزدم و پشت تاریکی پلک‌هایم پنهانش کنم مبادا که تصویری محو مخدوش شود؟! چه طور برایت بگویم که بویایی‌ام گاهی بین هزاران هزار عابر‌ِ سر در جیب فرو‌برده، قلقلک‌اش می‌گیرد و با یک تنفس به عمق انحنای بازوانت پیوند می‌خورد؟! درست همین‌جاست که تصویری تداعی می‌شود و گونه‌ها تب‌دار می‌شوند و باید چشم‌ها را بست و تصویر را بالا و پایین کرد و جزئیات را دقیق شد تا خود را به دقایقی پیوند دهی. اما وقتی که به ناگاه چشم می‌گشایی، گم کرده‌ای را می‌مانی بین هزاران عابر... چه‌طور می‌شود این استیصال را نوشت؟! 
اصلا این استیصال خیلی سنگین است... انگار کمین کرده تا روح و جان را تصاحب کند. درست وقت‌هایی که چای می‌خوری یا از شیشه بیرون را نگاه می‌کنی... وقت‌هایی که شمع روشن می‌کنی، انگور می‌خوری یا شاید دراز کشیده‌ای و به آهنگ‌هایت گوش می‌کنی... وقت‌هایی در اتوبوس یا درست وقت هایی مثل الان که انگار توی فِری هستی... سردِ سرد!! نه... نمی‌شود نوشت و هیچ اصراری به نوشتن هم نیست. بهتر که بعد از گره خوردن به خاطره‌ای گُر گرفت و تب کرد، چشم بست و نقش آن را هزارباره مرور کرد و بعد همچون توهم زده‌ای مستاصل شد و بعدتر به انگ تهمت فراموشی از خود بی‌خود شد اما هیچ از آنها ننوشت...