سبزه را میاندازند بالای ماشین و برای آخرین بار از من میپرسند یعنی واقعا نمیآی؟! میگم نه... غلیظ و قاطع. ذهنم سخت درگیر است. مامان با خنده میگوید: باشه- دست به کبریت نزنیا جیزه... و من بیاختیار لبخندی میزنم. میروند. در سکوت نشستهام و فکر میکنم. آهنگ این روزهایم را گوش میکنم... ف ک ر میکنم...
فیلم میبینم... تمام میشود. چای میریزم با یک کاسه تخمه... تمام میشود. خیلی باشد تازه مامان اینا نهار خوردند. ضایع است زنگ بزنم بگویم که میخواهم سر ماشین را توی این شلوغی کج کنم سمت لواسون. اصلن خودم هم حوصله جاده و شلوغی این روز را ندارم.
زنگ میزنم به عادله آمار بگیرم... میبینم خانه است. میگم پیری چرا نرفتی؟ میگه تو چرا نرفتی پیری؟! میخندیم. میگوید چایی به راه است که بروم آنجا... بعد کلی کلکل قرار میشود بیاید خانهء ما. تکرار میکنم سه تا تک زنگ بزند تا آمار دستم بیاید اوست... میآید... او و محسن هر دو نرفتهاند. بساط چایی و تخمه و میوه و بازی و سروکول هم پریدن که تمام میشود تصمیم میگیریم خاطرهسازی کنیم. چند وقتی بود می خواستیم یک کلیپ درست کنیم... تمرین را شروع میکنیم .... آهنگ سوسن خانم!!!
میخندیم و جلوی دوربین کاشته شده مسخره بازی درمیآوریم... با ریمل برژوا سبیل میگذاریم و اسم همه دخترای فامیل که میشناسیم را بجای سوسن خانم میگذاریم... خیس عرق شدهایم... دوباره چای میزنیم. سبیل برژوآییم را پاک میکنم. فیلمها را میکس میکنیم و کلی میخندیم. ایرادات کار و پشت صحنه را مرور میکنیم تا اجرای نهایی بیکموکاست شود...
مامان اینا که میآیند شب شده. من تنهام. محسن و عادله رفته اند خانه خودشان و در جواب مادرشان که میگوید چرا نماندند سکوت میکنم.
کلی تعریف میکنند از دور هم بودن فامیل و جک و خنده و این حرفا. من توی دلم میخندم. فیلم را میگذارم. همه از خنده ریسه میروند... اسمها کلی سوژه میشود... بساط خنده و دیدن فیلم ما به راهست. به سبیل من که نصفی پررنگ است و نصف کمرنگ... به فیگورهای محسن و ادا اطوارهای عادله...
هدست را میگذارم توی گوشم و باز ف ک ر میکنم... به همهء چیزی که این روزها ذهنم را سخت آشفته کرده و باز موسیقی این روزهایم را گوش میکنم... با تمام دل خجستهای که دارم سخت فکریم! اولین سیزده بدری است که در خانه سرکردهام...
پس به همه میگی پیری!
اشکال نداره، منم تا حالا ۱۳ بدر بیرون نرفتم D:
عکسا رو الان دیدم، سبیلا رو ِD: