leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

این گل سرخ من است . . .


-
من از پرورش گل و گیاه هیچی بلد نیستم ... به نظرت گل بزرگه رو کِی به کِی آب بِدَم تا پژمرده نشه ؟! 

 

رو در و دیوار این شهر ... همش از تو یادگاره


دروغ نگفته ام اگر بگویم هنوز نمی دانم از چه خوشش می آید. خوش ذوق است. شعر هم می خواند ... گاهی البته. فیلم ترسناک هم می‌بیند. زیاد برایم حرف نمی‌زند. من هم نمی‌توانم جلویش پابرهنه راه بروم، حتماً می خندد اگر بگویم می خواهم پابرهنه بروم تا حس کنم زمین چه می گوید ... حتی شاید بخندد اگر بگویم موهایم را باز گذاشته ام تا زمزمه باد را بشنود. چندتا ماهی دارد که من برای هر کدامشان اسمی گذاشته ام، خودش اما این را نمی داند! گاه که دارد با تو حرف می زند یا همینجوری از پنجره بیرون را نگاه می کند چشمهایش زلال می شوند ... مثل امشب. صورتش را که برگرداند از پشت زلالی چشمهایش غم غریبی پیدا بود. نشسته بود و با آرنج هایش تکیه داده بود به چمدانی که هنوز بوی سفر نگرفته بود. من غریبی می کنم وقتی می فهمم دلتنگ می شود ... اما دورتر از این حرفها هستم که بخواهم پاپیچ شوم تا غم چمبره زده توی چشمهایش را برایم تعریف کند. آنقدر دورم که  دلتنگش می‌شوم گاهی ... دروغ هم نگفتم اگر بگویم دلتنگ همین موقع ها می شوم که چشمانش زلال می شود ... رو بر می گرداند و سکوت می کند !

می‌شینم منتظر اینجا
تا تو برگردی دوباره 
تا بشینی پای حرفام ... دل من هواتو کرده

برف پاییزی ...


می‌گه : امروز برف اومد سما ... من هورا می کشم ... اونقدر سرد هست که چکمه‌ء بلند بپوشیما ! می گم بی‌خیال میگن بگیر بگیره که ؟! ... همین که میگه اون با من دلم گرم میشه ... یاد اون پله های فلزی کذایی می افتم که از طبقه دوم تا لب استخر بی آب حیاط می اومد ... چه حیف که دیگه اون خونه نیست که من تمام تنم بلرزه از سرما و وحشت لیز خوردن از پله ها ! بعدشم تازه که هوا تاریک می‌شه هوای جاده بزنه به سرمونو ترسون و لرزون یواشکی توی برف از پله ها بیایم پایین و توی امنیت ماشین چمبره بزنیم و از سر شریفی‌منش که بنداریم جلوی پارک یهو داد و بیدادمون بگیره و یادمون بیفته دیگه می شه داف بازی درآورد و الان از همه جا دوریم و اتوبان و بعدشم پیچ های جاده فقط معلومه ... می‌گه به راهم ها ... کی میای بریم برف بازی !؟ می‌گم میام ... م ی ا م

انتظار . . .

آری

در مرگ آورترین لحظه ی انتظار

زندگی را در رویاهای خویش دنبال می گیرم.

در رویاها و

در امیدهایم !

                                                احمد شاملو

ماهِ دوست داشتنیِ من !


دستکشهای چرمی
شــــال گــــــردن
چـــــــکـــمه
پــــالتـــو
کــــلاه
برف
و
گرمیِ
دستهایِ 
        مادرم...
این تمــام سهمِ من
از زمستان امسال باشدکافیست !
                                                         اول دسامبر ۲۰۰۷

 

مثل پرِ شاپرک ...


دلم دارد هی بال بال می زند برای همه چیز ! برای هر چیزی که انتظارش را می کشیدم و برای چیزهایی که حتی فکرش را هم نکرده بودم ! کاش می شد این دیوار تنهایی اتاق را هم با خودم ببرم ! اصلانمی دانم دلم چه می خواهد ... انگار خو گرفته این بی قراری با دل من ! آخِر آن موقع ها قرارنبود قصه اینجوری تمام شود ... وقتی رسیدم به اینجا، به این اتاق - که چه قدر بوی نیامدن می دهد و چه قدر این اتاق تا تمام دوست داشتنم فاصله دارد - فکرش را هم نمی کردم این کلاغِ ناسازگار آخر قصه سرِسازش با من بگذارد و پیش از پایان قصه به خانه اش برسد ...
 
... اصلاً نکند همه چیز یک شوخی ساده است !؟! نکند تو فقط خواستی سر به سرم بگذاری وقتی گفتی امروز چه خوشگل شدی و حرفهای قشنگ قشنگ زدی؟!  ... نمی دانم – شاید ترسیده ام ! شاید هم خواب دیده ام همه اینها را !

چه ترسی بَرَم داشته ! این بار صرف فعل آمدن و رفتن با هم است ! چه سخت می شود ... می آیی و می آیم ... می روی و می روم ! چه قدر دلم تاب دل دلِ ساده روزهای اول آشنایی را ندارد ... حتی دیگر نه سفره خانه ای هست و نه آوای شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم و نه قرآنی که به آن سپرده شوی و نه من که چشمهایم تر شود و روی برگردانم تا شاید نفهمی خداحافظی روی لبهایم ماسیده است و دارد توی گلویم چنگ می اندازد ... نه حتی این دیوار تنهایی ام هست که بنشینم پای تصویر دخترک تنهایی هایم و گریه کنم و زار بزنم و مشت بکوبم به دیوار که چرا اینقدر فاصله دارد با تو و با همهء دوست داشتن هایم ... چه ترسی بَرَم داشته ... !!

حالا اینها را بی خیال اصلاً ، اینبار می خواهم بیایم ... عیبی هم ندارد که بترسم مبادا ببینی دلم مثل دل کفتر زده هی بالا و پایین می‌پَرد ... سلام کنم ... لُپ هایم گل بیندازد ... از مغز سر تا نوک پاهایم داغ شود و من خیالات برم دارد که این تویی که در من حلول کرده ای ... جریان داری ! چه بی تابم ... چه قدر دلم می خواهد بگویم ف و تو خودت تا فرحزاد بروی ... حالا تو از خط خطیه روی دیوار اتاق بپرس که کدام پرهیز و کدام جاماندن! ... و من حالا می ترسم بروی و در چنان هوایی بیایی که دل کندن از تو غیرممکن باشد ... چه آدم فهمیده ای بود آن که گفت : عشق است که مثل پَرِ شاپرک توی رگهای تنم بال بال می زند - درست مثل پَرِ شاپرک - و با هر بال زدنی بند نقره ای دلم هی میلرزد و هی میلرزد!!!!

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانهء آنهاست ...

نه ... وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست

اگرچه منحنیِ آب بالش خوبی است
برای خواب دلاویز و تُردِ نیلوفر
همیشه فاصله ای هست ...
( سهراب سپهری )


پ.ن : ممنون از دوست خوبم و نقدی که درمورد این نوشته داشتند. عبارت های خط خورده جمله هایی است که مناسب متن نبوده و البته بعضی از جملات جایگزین داشتند که فرصت مناسبی برای ویرایش و تصحیح نبود. به هرحال از دوست مهربانم که نظرات سازنده اشان همیشه راهگشای من است بسیار متشکرم .

 

فاصله ای کمتر از بیست روز !


فاصله قرار نیست طولانی باشد، به درازای سال‌های جوانی که هر بار برگردد به مرداد هزار و سیصد و سی و دو. فاصله تنگ‌تر از این حرف‌هاست، شاید یک لحظه. یک لحظه میان بودن و نبودن، میان خواستن و نخواستن، میان دوست داشتن و نداشتن ...
هر از گاهی هم کمی بلندتر از این. آنقدر که صدایت از این سر سیم سینه‌خیز خودش را برساند آن طرف و جوابت برگردد و صدای اشک پای گوشی آتش بزندت تا فاصله میان بودن و نبودنت را جان‌کندن چند ذره سرگردان بین دو سر سیم تعیین کند.
(هزارتو ـ میرزا )

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. برای اینکه هرکس آنچنان میمیرد که زندگی می کند. خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم اموخت .                     دکتر علی شریعتی - به مناسب سالروز میلادش