leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

مریمانه ...

 

از وقتی که رسیده ام هی دلم میخواهد برایت نامه بنویسم و هزارتا درد بی درمانی که اینجا روی سینه ام سنگینی می کند را بارها و بارها برایت بگویم . میدانی اصلا این قصه از کجا شروع شد؟ ... خودم هم نمی دانم ... چه روزهای سختی است این روزهای فراموشی ! حتی نمیدانم این همه میدَوم که بمانم یا برگردم.... دوباره امشب بیشتر از آنچه که خودم بخواهم بلند بلند گریه کردم . چه خوب شد که میشائو و دوست پسرش خانه نبودند . لابلای درسهایم ، وبلاگ تو را ذخیره کرده ام ... هی می خوانم ... هی می خوانم ... و هر بار احماقانه تر گریه می کنم ! از خیر قهوهء تلخ که آرامم می کند می گذرم ، این سوسکهای توی این آشپزخانه مرا می ترسانند . دوباره می آیم و وبلاگت را می خوانم و گریه می کنم ! *122# ... 7RM اعتبار ... زنگ که بزنم ، گوشی را که برداری ، صدایت را که بشنوم قطع می شود . اما می ارزد !

ماریا ... م ا ر ی ا ...           00989  ... نمی گیرد ... دوباره ، سه باره ..... دهها بار !

-   بوق .... بوق ....

-   بردار ....

-   بوق ....

-   چه قدر دلم قهوهء تلخ  می خواست ...

-   Not Answer ...

فقط می خواستم بگویم مجالی برای شنیدنت دارم تا ابد ... می فهمی که ؟! تا  اَ بَ د ... خواستم بگویم این بی نهایت دلتنگی هایت آنقدر به چشمم آمده که اگر ببینی ام باور نمکنی ! خواستم بگویم گوشه گوشهء این شهر را بی خیال ... گوشه گوشهء کویر دلم را بگو که از دل دریایی ات دور افتاده !

 ... بیش از اینکه هوایی تازه کنم ٬ هوای ورق ورق از تقویمی را میکنم که در گذشته جا مانده است و اینک تصویری است که هر از چند گاهی از گوشه ی چشم مثل اشکی بر تمام این رکود میبارد ... شاید نه خیلی قبل ٬ چیزی شبیه این روزها را حس میکردم !... برای خودم چیز بدی نیست ٬ نمیدانم بد بودن این روزها در چیست !؟ شاید در تلی از خاطرات که تازه مانده اند .... تازه ی تازه !!!... آرزو به من میگوید نباید با خودم اینچنین کنم !... انگار من خودم میخواهم که اینچنین باشم !!؟ خوب من هم از این تعلق ها به تنگ آمده ام ... از این دل به دیر ها دوختن و دورها را آرزو کردن !... من هرگز این خاکستری های بلند را نخواسته بودم .. اما ... اما این تهی شدن را حتما باید پیغامی ٬ کلامی ٬ چیزی در پیش باشد ... همیشه تاریخ بودنم از آنطرف سالهای داغ شروع میشده ٬ شاید سالنامه ی زرد این روزها که غروب کند تازه فصلی از بودن را بیاغازم ... گرچه همیشه عمر بودن ها اندک بوده اما میتوان دل بر اندک اندک ها خوش نمود !... حتی وقتی این ها را مینویسم دارم خودم را با تو در اتوبانهای شهر به یاد می آورم... شاید به اندازه ی تو بیگانگی را تجربه میکنم !...

بگذار بگویمت  که سالنامه ء زرد این روزها برای من دیگر غروبی ندارد ... می دانی مریم ، داشتم فکر میکردم چه قدر انتظار نیمه دوم سال را کشیدیم ... و نیامد ! دیگر خیالی شدم که سال فقط شش ماه دارد و بقیه اش همین خاکستری های بلند است که چمبره زده روی زندگی من و تو !
خیلی درد دارد روزهایی را زندگی کنی که خودت را دوست نداری ... من این من را دوست ندارم . من از این من راضی نیستم... دلم شانه ات را می خواهد . دلم می خواهد بچه شوم ٬ دلم می خواهد با صدای کودکانه برایت از قصه این روزها بگویم....دلم می خواهد این اشکهایی که دارد روی گونه ام میلغزد بیفتد روی لباس تو....

نیستی که.....
نیستی...
...
نیستی و من همچنان دور خودم و این روزهایم میچرخم و میروم و به رسم قدیم به دلم می گویم تمام میشود...
تحمل کن! تمام میشود...

این خواب فراموشی بالاخره تمام می شود... و ای کاش می توانستم تمام این لحظات را خواب باشم ! اینجا صبحها بی قرار از خواب بلند می شوم و فرقی نمی کند کدام لباس را بپوشم . لبخند هم نمی زنم . چشمهای بیمارم را پشت قاب تیره رنگ شیشه ای پنهان می کنم و می روم ... من فقط طی طریق می کنم . بی آنکه بدانم چه می خواهم و به کجا می روم ... اما مریم ، این دورها آوای غریبی مرا می خواند ... همان آوایی که اشکم را در می آورد و داغ ماندگاریم را به پیشانیم حک کرده و شبانه مرا وادار می کند تا این واژه های شیشه ای را به روی صفحه کلید بچسبانم تا بتوانم برایت فارسی بنویسم !

دیگر اشکهایم شوری سابق را ندارند ! آخر چه قدر اینجا بنشینم و خودم را رامِ روزهای نا آرامی ام کنم !؟

 ... انگار زمان من از ماهها قبل دیگر جلو نمی رود ... تقویم من روی ۵ اسفند متوقف شده ... برایت گفته بودم یا نه ٬ نمیدانم اما تعلقم به تو از جنس غربت و سفر و این حرف ها نیست .... تو اینجا هم که بودی من دلم برایت تنگ میشد !... هرگز طلوع شنبه ٬ ۵اسفند از خاطرم محو نخواهد شد ٬ وقتی دیگر در هوای تنهایی آن صبح مه آلود حوالی میدان توحید ایستاده بودم ٬ تلفنم زنگ میزند ٬ چه کسی است این هنگامه ی صبح !؟ توئی .... آخرین مکالمات ما فقط بغض و اشکی بود که این بار تو دور از چشم من .... و من همیشه برایت دلتنگم !.... با اینکه با چشمهای خودم دیدم که رفتی ٬ اصلا آمده بودم که رفتنت را باور کنم ٬ اما هنوز هنوز هنوز فکر میکنم خوابم !..... در من چیزی فرو میریزد ٬ گلویم متورم میشود ٬ چشمهایم سرخ و چانه ام میلرزد ... اینگونه خودم را پشت تمام آن چه باید برایت میگفتم پنهان میکنم ٬ نقابی از مریم بر این من بی تو اما در آرزوی تو میکشم و تحویل تو میدهم ٬ غافل از اینکه دستم را خوانده ای ....

خواستم بگویمت تاب واژه ها که سهل است ... این بی قراریها شده بُهتی از این روزهای دوریت که من دیگر تحمل ندارمشان ! مریمانه برایت می نویسم .... هوای همهء فرودگاهها ابری است نازنینم ! همیشه یک نفر هست که دلتنگ می شود . آنجا که فاصله خالی می گذارد جای مرا در نخستین لحظه های بامداد پنجم اسفند ... شاید آنروز خواستم خورشید نزده مقابل چشمانت همهء غریبانه هایم را گریه کنم تا مگر دردی دوا شود از این بغض گلوگیری که نه فرو می ریزد و نه رها می شود !   به یُمن نشانه ای که کنار تقویم خورده و بیشتر از همیشه بی تابی را تکثیر می کند در لحظه های تنهایی من ، و آدم را می نشاند کنار دیوار و سر را به میهمانی غمگین زانوان می برد ، ...

تحمل می کنم !  تمام می شود....         
تحمل کن! تمام می شود...

امشب ، هم آسمان گرفته است و هم موسیقی بهانهء مناسبی است و هم تو نیستی که ببینی ... و هم ... من دلتنگم ! می دانی که نفس های من به شماره می افتد از شنیدن بعضی واژه ها ... آه ... که چه قدر ناتوان و فرتوت شده ام !

می دانی مریم ... اینجا یک عیب بزرگ دارد . باران که می بارد شیشه ها بخار نمی کنند تا بتوانم روی شیشه های بخار گرفته با سرانگشتان تفتیده ، نقاشی کنم ! تنهایی درد بزرگی است ... چه بغضت تَرک بردارد و چه بغض ماسیده در گلو را فرو دهی ... تنهایی درد بزرگی است ! انگاری پژواک همهء حرفهایم را با صدای تو می شنوم .... حتی وقتی سکوت می کنی ! از این درد بی درمان ما دردی درمان نمی شود ... می ماند همین چند کلمه که من بی تاب شده باشم و گفته باشم و تو خوانده باشی و سکوت کرده باشی ...

بگذار ساده بگویم که این روزها مثل یک احمق کوچولو زیر پس مانده های عفونت تمام نفرت های دنیا نفس عمیق می کشم ... و حالا دریافته ام که من فقط زندگی را بازی می کنم ! روزگارم شده استمنای خاطره ها و نفرت از اتاقی که هیچ لذتی در هیچیک از اجزای بی هویت پیکر برهنه اش پیدا نمی کنی ! ساده تر بگویم ، می شود امتداد نفرت از خودم ... تا خودم !

هوای نم گرفتهء این اتاق دارد دیوانه ام می کند . رُز سیاهی که روی کتف راستم خالکوبی کرده ام پژمرده ... اما دوستش دارم ! شانه هایم بوی گل گرفته اند ... اما هرم تن تبدار تو را بر لُختیِ شانه چپم احساس کردم ... باور کن ... همان موقع که داشتم گریه می کردم و بوی ناگرفتهء این اتاق را بالا می آوردم ... اما ، چه زود رفتی مریمم ! هنوز به رسم دیرینهء رفاقتمان دستانم را به دورِ گردنت حلقه نکرده بودم که رفتی ... عجب درد بی درمانی است این تنهاییِ لاکردار !

هنوز نامه ات را کنار تختم چسبانده ام ... و اما هنوز چیزی مانده که من هم در نمی یابمش ! راستی آن شکلات ها که برایم خریده بودی ... دوستشان داشتم ... بیایم ، باز هم برایم می خری ؟!؟ 

Sama -  28 June 2007 - 2:30 AM