leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

بادی آف وات ؟!

 

اپیزود اول:
نگاهی به صفحه زمان پخش فیلم‌ها می‌کنم. آمده‌ام ماداگاسکار را ببینم که نظرم عوض می‌شود برای دیدن بازی گلشیفته آنور مرز ایران. بلیط می‌خرم. به طرف پاپ‌کورنها می‌روم و نگاهی به دخترک چینی پشت دخل می‌کنم که با دیدن من هول می‌شود و دستش را از دماغش در می‌آورد. نگاه مشمئز کننده‌ام را از رل‌ باز کننده تنفس که بیشتر چینی‌ها در جیبشان دارند و اگر حواس کسی نباشد تا دسته در دماغشان می‌کنند- به دستهایش می‌دوزم. می‌گوید ساری... خودم هم خجالت می‌کشم و پاپ‌کورن و آب می‌خرم. خیره‌ام به سوسکی که روی پیشخان رژه می‌رود. ‌مردی که جارو می‌زند نگاه خیره‌ام به سوسک را گویی تاب ندارد... با دستش چنان روی سوسک می‌زند که جنازه لهیده سوسک حالم را بد می‌کند. می‌گوید ساری... 

ردیف ک شماره ۱۱
در ردیف پشتی صدای اعتراض می‌آید. دتس مای سیت - یو سی مای تیکت... خنده‌ام می‌گیرد که یکی صندلی‌اش را اشتباه نشسته- یاد ایران می‌افتم. نیم نگاهی می‌اندازم... آقای محترم می‌گوید ساری ... و بلند می‌شود. ایرانی تشریف دارند! تازه یادم می‌افتد آمده‌ام فیلمی که گلشیفته بازی می‌کند!
ساعت را نگاهی می‌کنم... بلند می‌شوم می‌روم دستشویی. می‌آیم می‌بینم سالن در حال خالی شدن است.

  

اپیزود دوم:
پول می‌اندازم. خبری از نوشیدنی نیست که نیست. کمی صبر می کنم و ترجیح می‌دهم بروم. خسته و تشنه. یاد کارواش ایران زمین می‌افتم و دستگاه دیجیتال فروش نوشیدنی و رانی‌هایی که تو کارواش خوراکمان بود. فکر کردم اگر همین اتفاق ایران افتاده بود هزارتا فحش می‌دادیم که هیچ چیز این مملکت کار نمی کنه... 
 

پ.ن / خودمانی: آقا جان مادرتان نکنید. نشینین از ایران اطلاعات غلط بدید. نه وقایع که فقط نظراتتون رو بگید به ملت اجنبی اونهم در قالب قوانین! به خدا ما هم ایرانی هستیم. نمی‌گم دروغ بگید اما اینقدر هم چاشنی همه چیزو زیاد نکنید. گاهی سکوت خوبه. ایران مال ماست. هر کدوم ما یک اشتباه کوچیک رو هم اصلاح کنیم چند سال دیگه خیلی چیزا فرق می‌کنه. خلاصه که نکنیم آقاجان... نکنیم!

او را گذشته‌ایست سزاوار احترام

 

                                                         

من امشب سهمی ندارم جز سایه‌ای تکیده بر سنگ سیاه راه‌پله‌ء خانه پدری. درست همانجا که شانه‌هایم از خفقان گریه درونم می‌لرزیدند... تا همان نیمه‌های شب که خاله آمد، بلندم کرد، دستم را گرفت و گفت فکر مادرت را بکن دختر! امشب من چیزی نیستم جز باور کمرنگی به بودن و اعتقاد راسخی به مرگ... 

فردا هم فرقی نمی کند. سهمی برای من نیست جز یک مشت خاک سرد که دوستی تاکید می‌کند با پشت دست به گودال قبر بریزم... و من بغض‌آلود خاله را نگاه می کنم و خاله زار زار گریه می‌کند. از سهم مادرم که بهتر است هیچ بر زبان نیاورم که غریبانه اشک می‌ریزد... اشک می‌ریزد و سکوت می‌کند و حتی سهم صدای خودش را هم ندارد وقتی که دیگر از شدت فراق صدای مهربانش شدید گرفته است. سهم دیگران انگار بیشتر است وقتی دوستی به رسم دوستیش از برادرم می‌خواهد تلقین میت را او بخواند و برادرم سربه‌زیر در حالیکه شانه‌هایش از گریه می‌لرزد سهم پسرانه‌اش را اعطا می‌کند...  

سهم ما فقط یک بعدازظهر دور هم جمع شدن بود. ۷ روزی گذشته بود و مهمان‌های شریک در غم‌امان رفته بودند. مادر صدایمان کرد... هیچوقت یادم نمی‌رود. مادر گفت وقت آن است که باهم در مصیبتمان گریه کنیم. سهم ما شد پیراهن سفید تنت وقتی همه با هم بوییدیم و گریه کردیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم... سهم ما شد انگشتر عقیقی که بوی دستان پر مهرت را می‌داد. داداش پیراهنت را بو می‌کرد و بلند بلند گریه می کرد... مادر تاب نگاه کردنش تمام شد، چشمها را پشت دستانش پنهان کرد و گریست. از همان وقت بود که سهم ما شد باور یک عمر ناباورانه خیره شدن به جای خالیت گوشه خانه و زل زدن به قاب عکسی با روبان سیاه...  

غم فقدان پدر ما را رنج می‌دهد و بیشتر مادر را. امروز صبح که زنگ زد و از مراسم سالگرد بعدازظهر گفت همچنان گریه امانش نداد... انگار نه انگار که پنج سال تمام گذشته... هر سال آذرماه همینطور است برایمان. پدرم بدنیا می‌آید، عاشق می‌شود و می‌میرد! و تمام سهم ما می‌شود یک وجب خاک... سهم ما می‌شود یک عمر یتیمی بین تمام فصل‌ها...

 

پدرم 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود 

 

 

یا مونسـی عند وحشتی
یا صــاحبی عند غربتـــی 

ظلمت نفسی... ظلمت نفسی