leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

یوگی و دوستان


می‌گه بوبو... بیا اینجا!
می‌گم بوبو!؟! می‌گه آره... من یوگی هستم. تو هم بوبو... !! بقیه هم دوستان دیگه! 

اینجا جمعه شب همه به من عید رو تبریک می‌گفتن... بعد منم کلی تشکر و تعجب... حالا یوگی و دوستان کلی بهم خندیدن که بابا سال نو اسرائیلی‌ها بوده و از اینجا که این ملت فکر می‌کنن من اسرائیلی هستم داشتن سال نو اسرائیلی‌ها رو بهم تبریک می‌گفتن!! حالا اینکه چرا این ملت وقتی منو می‌بینن فکر می‌کنن من اسرائیلی‌ام بماند- من تو این نظرسنجی‌‌ها با چشام دیدم که این ملت چه‌قدر محبوبن!! حداقل از ما ایرانیها خیلی بیشتر!! 

یکی از این برو بچ یوگی و دوستان اهل لیورپول هست. بچم به چیکن می‌گه چیخن! بعد به اسکویر می‌گه اسخویر!! بعد الان دو روز گذشته تازه من می‌فهمم چی‌ می‌گه!! خلاصه خیلی فانه!!


تو را هنوز اگر همتی به جا مانده‌ست
سفر کنیم
سفر
سفر ادامهء بودن
ز سینه رنگ کدورت زدودن است
- آری
سفر کنیم و نیندیشیم
اگرچه ترس در این شب
- که از شبانه ترین است
اگرچه با شب شومم
- همیشه ترس قرین است
سفر کنیم سفر 

در این سیاهیِ شب
- این شبِ پر از ترفند
از این هیاکل ترس آفرین چه می‌ترسی؟
مترسکان سر خرمنند و با بادی
چو بید می‌لرزند! 

سفر به عزمِ گریز؟
-این گمان مبر که مرا
سفر به عزم سبیز است
سفر شکفتن و آغاز
و ترجمانِ شکوه است
سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است
سفر به عزم رسیدن به صبح هوشیاری است
سفر ابتدای بیداریست
 

سفر کنیم و ببینیم
تمام مزرعه از خوشه‌های گندم پر
و هیچ دست تمنا
دریغ سنبله‌ها را درو نخواهد کرد
دروگران همه پیش از درو
درو شده‌اند!
  

حمید مصدق / منظومهء از جدایی‌ها
پ.ن: دارم می‌رم سفر!
۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹ - حرکت: ۱۰ شب

 

Quote of the day :

" success is just like being pregnant...
Everybody congratulates you but nobody knows how many times you were fucked !!! " 

همممش دلم می‌گیره... همممش تنم اسیره! *

 

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service 
حرمت نگه‌دار گلم،
دلم
که این اشک
خون‌بهای عمرِ رفتهء من است**  

توی آشپزخانه درست جلوی یخچال روی زمین ولو شده بودم و زار زار گریه می‌کردم. گاهی از زار زدن دست برمی‌داشتم و گوشهایم را تیز می‌کردم ببینم توی هال دارند راجع به چه چیزی صحبت می‌کنند. اصلا انگار نه انگار که من تصادف کرده بودم... یعنی بهتر است صادقانه‌تر بگویم که باعث ایجاد تصادف شده بودم!!

در واقع قضیه از این قرار بود که من از اول عاشق ماشین و ماشبن‌بازی بودم. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آد این میل از کجا در من ریشه گرفت اما هرچه بود من بودم که در راه مدرسه به خانه تویوتا‌های دو کابینه را از پشت شیشه به مریم نشان می‌دادم و برایش از ماشین و سیلندر و سوپاپ حرف می‌زدم... آقای کاتوزیان که مربی من بود، بین راه خانه و مدرسه با من قرار می‌گذاشت و گاهی که همراه نداشتم دخترِ کوچکش را میاورد. من کوله‌ام را روی صندلی عقب می‌انداختم و با مانتویِ طوسی رنگِ مدرسه و آستین‌های تا زده پشت فرمان می‌نشستم و می‌رفتیم تعلیمِ رانندگی... جمعه‌ها صبح حق داشتم پشت پراید مشکی رنگ خانه با مشایعت برادرم بنشینم و برویم حلیم بخریم. یکبار هم نمی‌دانم می‌خواستند چه کار کنند، که آن‌موقع‌ها ما را بچه حساب می‌کردند و دورمان می‌زدند، که به من گفتند می‌توانم تنهایی بروم فلان‌جا و بعد هم بروم دور بزنم! آنروز اولین بار بود که با اجازه و تنها پشت‌ِ فرمان می‌نشستم. یادم است من کلی ویراژ دادم و بعد دیدم ماشین دارد دود می‌کند!! بعد حسِ قهرمان‌های رالی را داشتم... یکدفعه یک آقایی گفت دستی... دستی!! من فکر کردم منظورش این است که یعنی دست بزنیم برات!! و خندهء پَت و پَهنم تمام نشده بود که دوباره داد زد: ترمز دستی رو بخوابون! گرچه من آنروز یاد گرفتم وقتی دود از لنت‌های ماشین بلند شد اصلا نباید روی لاستیک‌ها آب ریخت و باید بگذاری آرام سرد شود اما هنوز مثل آن دود را ندیدم که از پراید دیگری بلند شود! خلاصه همهء این یواشکی سوئیچ برداشتن‌ها و دلهره‌ها ادامه داشت تا گواهینامه با اتمام پیش دانشگاهی به خانهء ما رسید و من هم ماشین‌دار شدم. ماشینی که قصه خاص و عام شد! فردای آن شبی که ماشین را آوردند به ما تحویل دادند ما قرار بود برویم کنسرتی در تالار وحدت. من و پسردایی‌ام قرار گذاشتیم بگیم ما نمی‌آییم و برویم ماشین‌بازی. خلاصه ما رفتیم و چشمتان روز بد نبیند... سر خیابان آنطرفی که خیلی آرام بود و همه داشتند به راه خود می رفتند ناگهان بنده مثل عجلِ معلق سر رسیدم و کوباندم به ماشینِ آخری... آخری به جلویی و همینطور به جلویی که در آخر معلوم شد بدون احتساب اولین ماشین که فقط چراغ عقبش شکسته و خودش می‌خواست که برود، ۵ ماشین به هم کوبیدند!! درست مثل تصادف بزرگراه!! منتظر پلیس نشسته بودیم توی ماشین و خیابان بند آمده بود و ماشین‌ها یکی یکی از کنار ما می‌گذشتند و ما نقشه می‌ریختیم که چه جوری نگذاریم بقیه بو ببرند که یک‌دفعه دیدیم به‌به!! مامان اینا درست لاین مخالف با سرعت آرام دارند صحنه را نگاه می‌کنند و می‌روند که بعله... ما را دیدند و دور زدند! این بنده خداها هم آمده‌بودند بروند کنسرت که نشد و خلاصه فکر کنم تا نیمه‌های شب در ایستگاه پلیس بودیم! 
همان شب بود که من آمدم توی آشپزخانه نشستم و زار زار گریه کردم. از برایِ ماشین جمع شده از جلو و عقب نبود. همان سرِصحنه، بعد از کروکیِ افسر یکی از دوست‌های بابا ماشین را برد و چند روز بعد مثل روز اول تحویل داد. گریه می‌کردم... نمی‌دانم چرا! اولش بقیه کمی با من اوقات تلخی کردند. نه از بابتِ تصادف... که بی‌دقتی کرده‌ام چندنفر دیگر را هم اسیر کرده‌ام. اما بعدش به من خندیدند و بعدترش دیگر محلم نگذاشتند و تا صبح دورِ هم بودند. این بین دایی‌ام که به چیره‌گی در رانندگی شهره است آمد و دلداریم داد. گفت پاشو گریه نکن. برو خدارو شکر کن که هیچی نشده. گفتم هیچی نشده!! گفت دستاتو نگاه کن. اگه همین ناخن کوچیکت کنده می‌شد کلی طول می‌کشید تا خوب بشه! ۴ روز دیگه ماشینتو بهت می‌دن تو هم یادت می‌ره دایی. دوباره می‌ری وبراژ می‌دی! من باز گریه می‌کردم... گفت پاشو دیگه لوس نشو... اما آنروز هیچ وقت نفهمیدم دایی چی‌گفت... هرچه بود راست بود. چون من فراموش کردم و باز ویراژ می‌دادم... خیلی بیشتر و با مهارت‌تر از قبل... 

چند ماه قبل‌تر، درست صبح یک روز دوشنبه، همان روز که اصلا دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت، من در لحظه‌ای که نباید با ماشینِم درست وسط چهارراهی قرار گرفتم که وقتی نگاه کردم فقط یک ماشین بزرگ دیدم که با سرعت به طرفم ‌آمد... یک تویوتا‌ هایلوکسِ دو کابینه! و یادم می‌آید که ماشینم می‌چرخید و خون بود که به اطراف می‌پاشید. به شیشه، به سقف، به فرمان... خون راهِ گلویم را بسته بود و فریادهایم شبیه زوزه بود. در آن لحظات من فقط یک آرزو داشتم... ماشین بایستد!! برایم مهم نبود چی‌شده... این خون از کجاست؟! فک پایینم چرا پریده بیرون؟! و آیا دنداهایم خرد شده و یا اینکه چرا پاهایم دیگر حسی ندارند... فقط آرزو می‌کردم ماشین بایستد! بعد از ایستادن اتفاق خاصی نیفتاد. من کمی ناله کردم. دو نفر بودند که با دوربینِ موبایلشان از من فیلم می‌گرفتند. یک نفر که زنگ زد به پلیس و گفت یکی دارد می‌میرد. بعد یادم افتاد من تنهایم... کیفم و مدارک و پاسپورتم... اما تلاشم بی نتیجه بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. خانمی آمد. چینی‌ بود. دستهایش را به سر و صورتم می‌کشید و دلداریم می‌داد. گفتم کیفم... گفت نگران نباش، من برات میارم. گفت کسی‌رو می‌شناسی که بخوای بهش زنگ بزنی... بعد من خواستم به هیچکی زنگ نزنم. سرم را از صندلی که تا ته خوابیده بود کمی بلند کردم... فکر کردم چرا من امروز کفن پوشیدم!! تاپ سفید با یک شالگردن باریکِ مشکی... بعد دیدم همهء لباسِ سفیدم خونی است... خانم گفت نمی‌شه حتما باید به کسی زنگ بزنی! بعد من گفتم حتما اشتباه شده... گفتم خانم من خوبم. الان بلند می‌شم... و زن بی اعتنا به من گوشیِ مرا برداشت که به کسی خبر دهد... بعد من یادم افتاد تویوتا هایلوکس همان ماشینِی بود که من دوست داشتم... قبل از آمبولانس، آتش‌نشانی آمد و مرا خیلی ماهرانه کشیدند بیرون. بعد تخت بیمارستان. پرستار تا موهایم را کنار زد جیغ کشید... من اما نترسیدم. دکتر آمد. گفتم پیشونیم خیلی بد جوره؟! گفت اون برای من اصلا مهم نیست. مهم اعصاب حرکتیِ پاهاته که امیدوارم تا چند دقیقه دیگه برگرده... امیدوارم شوک عصبی باشه!! بعد من فکر کردم چندتا از دندانهام شکسته؟! یا چرا دارند موهای جلوی سرم را قیچی می‌کنند... و همزمان که لباسهایم را قیچی می‌زدند مادر وحید آمد. اسمم را صدا زد... من تازه گریه‌ام گرفت. یادم افتاد مادرم خیلی دور است و من چه تنهایم... تنهای تنها! یادم افتاد دایی‌ام از خون حرف زده بود... خون!  

پ.ن: روز شادی داشتم. بالاخره پروژه نهایی تمام شد و سابمیت شد. می‌ماند دفاع. می‌خواستم بیایم اینجا یک لینک بدهم به کنسرت ونیز... همین. اما کامنت محسن مرا دست به قلم برد. این را نوشتم محسن جان به یادِ سپر به سپر رفتنهامان در جاده چالوس... همان روز که مهرانی بین آن دو سنگ را برای اتراق دوستیهامان برگزیده بود. آن روز که ما دخترها جوجه و گوجه در سیخ می‌زدیم و شما پسرها کتری به دست برای چای از آبشار آب می‌آوردید. یا شب‌هایی که چراغ خاموش به بهانه تولد تو یا مهرانی و ستاره جاده تلو را بالا و پایین می‌رفتیم. زندگی هم پر است از تصادف. یادم است یکبار برایم گفتی خوش بیاسا که زمان این همه نیست... پس روزهایت امن و سرشار از خوشی!

* عنوان از اجرای محسن نامجو و گلشیفته 
** حسین پناهی

شش ساعت ... شش اپیزود


- اپیزود اول... اتاق تاریک، پنج صبح، من؛
هی از جایم بلند می‌شوم و یادداشت می‌نویسم. انگار تمام ایده‌ها قسم ‌خورده‌اند که درست نزدیک سابمیشن به مغزم هجوم بیاورند. تقویم ورق می‌زنم. باز یادداشت برمی‌دارم. جزوه‌ها و رفرنس‌ها و همه و همه را آماده می کنم. کاش خوابم ببرد لعنتی! اما نمی‌شود... زیرِلب حرف می‌زنم. برنامه می‌چینم. پروژه را برای خودم پرزنت می‌کنم. پاسپورت و دلارها و فرم‌ها را می‌چینم و کارهای فردا امروز را روی تکه کاغذی یادداشت می‌کنم. ساعت‌ِمچی‌ام دوبار دینگ‌دینگ می‌کند، یعنی ۷ صبح. چشمهایم را بعد ۲۴ ساعت روی هم می‌گذارم و وقتی دوباره باز می‌کنم ۱۰ صبح است... دیرم شد! 

- اپیزود دوم... داخل بانک شلوغ اما آرام؛
زن چاق است. خیلی چاق. با هربار بلندشدنش لَمبری می‌خورد و نفسِ من بند می‌آید. به من که از استرس پاهایم را تکان می‌دهم و مرتب دستم را به جلوی موهایم می‌کشم اهمیتی نمی‌دهد. هرچه زودتر باید برگردم به سفارت. بانک شلوغ است. زن آرام بلند می‌شود می‌نشیند پشت دستگاه تایپ. چشمهایم را می‌بندم و فکر می‌کنم وقتی خودم توی بانک کار می‌کردم این کار را تایپیست‌ها انجام می‌دادند. ممکن بود برای همین چند خط تایپ چند روزی مشتری برود و بیاید... به اسم کوچکم صدایم می‌کند. تراول چک‌ها و پاسپورت را با لبخندی تحویل می‌دهد و من فکر می‌کنم چاق‌ها واقعند مهربانند!...  

- اپیزود سوم... در راه و سفارت ناکجاآباد
توی تاکسی موبایلم چندبار زنگ می‌خورد. اداره مالیات، جاکلین برای بیمه، بانک، شرکت... راننده می‌پرسد اینجا بیزینس می‌کنی؟! خنده‌ام می‌گیرد. برمی‌گردم به سفارتِ نامانوس. از بس که برای یک ویزای ناقابل رفتم و آمدم دیگر رغبتی به سفر در من نمانده. تابلوی دیجیتالِ قرمز از شماره ۱۰۳۲ که من باشم بی‌اعتنا گذشته و به شماره ۱۱۱۲ رسیده! تهِ دلم می‌گویم آخه خدا حکمت تو چیه!؟ به پسری که پشتِ باجه است می‌گویم شماره‌ام گذشته... بلند بلند می‌خندد! می‌پرسد کجا بودی؟ وقتی شماره می‌گیری دیگه نباید بری بیرون. اینو من نمی‌گم، پلیسیه اینجا می‌گه! توی دلم فحشی نثار پلیسی‌شان می‌کنم. مدارک را تحویل می‌گیرد. تمام... برو تا فردا بعدازظهر!  

- اپیزود چهارم... ک مثلِ کافی‌شاپ
"همین است خانم. تا الف.نون رئیس جمهور است داستان به همین منوال است." این را آقای آرش می‌گوید. لبخند تلخی می‌زنم که از پشت گوشیِ موبایل حتما چیزی از آن نمی‌بیند. پیش خودم فکر می‌کنم حتما دفعه بعدی می‌روم ماداگاسکار که ویزا نمی‌خواهد و از این فکر خنده‌ام می‌گیرد. صفحهء مزخرف آبجکتیوهای ردیف شده در آپاچی را می‌بندم و لپ‌تاپ را گوشه‌ای می‌گذارم و فکر می‌کنم آپاچی اسم قشنگی است، حتی برای یک دیتابیس... پاستا با سُس سفید سفارش می‌دهم. تصمیم می‌گیرم این جایِ دنجی که گیر آوردم را برای لحظه‌ای از آنِ خود کنم... اما نمی‌شود! کُدهای جاوا مثل شهاب‌سنگ‌های سوزانی از هر طرف مرا نشانه می‌روند. فکر می‌کنم برای وَلیو اَدِد چه چیزی اضافه کنم که استادم کمی کیفور شود! ساعت‌مچی‌ام دوبار دینگ‌دینگ می‌کند... باید بروم دانشکده که سوپروایزرم را ببینم... 

- اپیزود پنجم... دانشکده، من و اوستا
سوپروایزرم می‌آید. من ۶ بار سیستم را ریست می‌کنم تا استارت‌آپ اجرا شود. مردک کلی غُر می‌زند. بعد از در و دیوار حرف می‌زند. از شیرینی‌هایی که برایش برده بودم و دانشکده که شامِ مجانی سرو کرده و اینکه از کجا می‌تواند کمپوتِ گیلاس بخرد!! توی دلم می‌گویم کوفت بخوری! بالاخره سیستم ران می‌شود... ایرادهایی که تا صبح فردا باید برطرف شوند...! آقا تازه می‌گوید فردا بیزی است و نمی‌تواند سیستم را قبل سابمیشن ببیند!! سراغ وحید را می‌گیرد. فکر می‌کنم برای همکلاسیِ خوبم چه بهانه‌ای بیاورم که چرا نمی‌آید سوپروایزرش را ببیند... می‌گویم آنفولانزای خوکی گرفته! چشمهایش از حدقه می‌زند بیرون. کلی خالی می‌بندم و می‌گویم شانس بیاورد زنده بماند، سابمیشن پیشکشش!...  

- اپیزود ششم... در راه خانه
میس کال از اداره مالیات. زنگ می‌زنم. راجا می‌گوید کارم را پیگیری کرده و امیدوار است تا فردا صبح تمام شود. به برایان زنگ می‌زنم برای ماشین. می‌گوید شماره حساب... هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید! می‌گویم بعدا زنگ می‌زنم برای پیگیری. به وحید زنگ می‌زنم قضیه را می‌گویم. بلندبلند می‌خندد. می‌گویم خلاصه سوتی ندی به اوستا!... چشمهایم را برای لحظه ای می‌بندم و سرم را به عقب تکیه می‌دهم. راننده تاکسی می‌گوید چه‌قدر کار داری تو! اما خیلی خوبه که می‌تونی بخندی! می‌پرسم مگه قرار بود غیر از این باشه؟! می‌گوید؛ چندی بعدِ قضیهء تصادف یکبار مرا به پارکینگ پلیس برده برای ریپورتِ ماشین... می‌گویم یادم نیست. بعد حال آنروزهای مرا برایم بازگو می‌کند... دردی غریب در سینه‌ام چنگ می‌زند... بعد فکر می‌کنم چه‌قدر این زندگیِ بالا پایین و مواج را دوست دارم که یک نوع رهایی از قید تعلق را در من ریشه دوانده... حالا دارم یاد می‌گیرم که همه حوادث را چگونه از سر بگذرانم. چگونه بخندم، گریه کنم، دعا کنم، تنها باشم، با دیگران چانه بزنم، در جمع باشم و گاها لوده‌گی کنم... و در آخر چگونه تمام زندگی‌ام را خلاصه کنم در کوله‌ای و راه به جایی ببرم که واقعا نمی‌دانم کجاست! دقیقا به همین صورت فشرده، همین‌طور غیرمنتظره و شاید کمی رعب‌آور! 

پ.ن: واقعا خدا رو شکر که فعلا می‌تونم بخندم و راه برم. بعدا از HitchHiking خواهم نوشت. 


ساندویچ جیگر مرغ...
هاهاها
کلن ما این روزها مبسوطِ خاطریم!


هرگاه کسى را بخشودى، از کرده خود پشیمان مشو و هرگاه کسى را عقوبت نمودى، از کردهء خود شادمان مباش.  

فرازی از نامه امام علی به مالک‌اشتر 
21 رمضان 1430

 

تو می‌دانی
که چرا این‌روزها
تمام غم‌های بزرگ دنیا
چمبره زده در دلِ کوچکِ بی‌خانمانِ من؟!

قدری در قدر


اَللهُمَّ اِنّی اَسئلُکَ بِکِتابِکَ الْمُنزِل... 

و کافیست قرآن را باز ‌کنی؛ 

وَلَا الظُّلُماتُ وَ لَاالنُّورُ...*
اِنَّهُ عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ...**

* و ظلمت با نور مساوی نیست./ سوره فاطر- آیه۲۰ 
**  و همانا او از آنچه درون دلهاست آگاهی دارد./ سوره فاطر- آیه ۳۸
نوزدهم رمضان ۱۴۳۰- ۱:۰۰بامداد

اندر احوالات پریشان این روزها


من با تمامِ فرسودگیِ مضطربم در خواب بودم که درِ اتاق قیژی کرد و باز شد. خواستم بلند شوم و نگاهی بیندازم - فرسودگی‌ام امان نداد. بعد صدایی آمد و کسی وارد شد. آرام آمد و دستش را از رویِ ملحفه‌ای سفید که روی صورتم را پوشانده بود روی دهان و بینی‌ام گذاشت. فرسودگی‌ام جای خودش را به ترس داده بود. به مرگ... آرام دهانم را باز کردم که انگشتِ آدمِ متجاوز به حریمِ اتاقم زیر دندانهایم حس شود. می‌خواستم با تمام قدرت انگشتش را زیر دندانهایم له کنم. می‌خواستم زنده بمانم... از خواب اما پریدم. فرسوده‌تر و با بدنی که به عرق نشسته. ملحفه سفید را به کناری پرت کردم. در بسته بود... 

آدم‌ها و آهنگ‌ها

 

اصلا آدم گاهی باید بنشیند یک آهنگ گوش بدهد صرفا ترکی... بعدهم بهتر لابد که هیچی از آن نفهمد اما حالش را ببرد اساسی!! بعله... اینجوریاییم ما گاهی وقت‌ها! 


[+]

مِن‌بابِ وقتی چیزی در لحظه‌ای تمام می‌شود


آدم‌ها تمام می‌شوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش می‌کنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم می‌دانی که تمام شد. اینها از این حرف‌هایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن‌ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می‌دهد.
بعضی‌ها هم به آرامی تمام می‌شوند. دیگر حرف مشترک نمی‌ماند. چقدر مگر آدم می‌تواند بنشیند و خاطره‌ها را مرور کند. یک جایی می‌بینی دیگر نمی‌توانی بشینی با طرف حتی حرف ساده بزنی. به خودت می‌گویی حالا بگویم که چه شود. می‌بینی حوصله حرف زدن هم نداری. این است که هی لبخندهای بی‌رنگ میزنی و دعا می‌‌کنی خودش بفهمد.
بعضی‌ها هم از اول تمام بودند. خودت را گول زده بودی همه این مدت. آن‌‌ها هم اصلا داخل بازی نیستند.
چیزی‌ که هست اینها شهامت می‌خواهد. این تمام کردن‌ها شهامت می‌خواهد. در هر حال تنها ماندن کار ساد‌ه‌ای نیست، و فقط هم تنها ماندن نیست. هزار و یک جور برچسب خوردن هم دارد که فلانی با همه همین است و یک مدت خوب است و بعد می‌رود و یحتمل بشنوی که خودت را می‌گیری و لابد با از ما بهتران می‌پری که دیگر با آن‌ها نمی‌پری و از این حرف‌ها که خب البته به تخم انسان بالغ هم نباید باشد. خودمان هم تمام می‌شویم برای بقیه. آدم که نباید فقط به بقیه لبخند کم‌رنگ بزند، باید لنز‌هایش را بکند توی چشم‌هایش و لبخندهای کم‌رنگ بقیه را هم ببیند.  

[+]

لوک‌های خوش‌شانس ِ موتورباز!

 


دندان‌ها به هم فشرده و نگاهم به صفحه دیجیتالِ سرعت دوخته شده‌است ... ۱۶۳، ۱۶۵... به جلو نگاه می‌کنم و بی‌اختیار چشمانم را می‌بندم. باد به دستهء تارِمویم که از زیر کلاه بیرون آمده رحم نمی‌کند و چونان شلاق به چشمهایم کوبیده می‌شود. از سُو می‌خواهم که بایستد. کمی از سرعتش می‌کاهد و طَلقِ کلاه کاسکت مشکی‌اش‌ را بالا می‌زند و می‌خواهد آنچه را گفتم تکرار کنم. دوباره می‌گویم. بلند داد می‌زند که فکر می‌کنی اگه دوتا دختر نازنین با یه سوپر بایک اینجا بایستند با چی ازشون پذیرایی می‌شه؟! و نازنین را فارسی می‌گوید. نازنین لیدیز... و من می‌خندم. سرعتِ کاهش یافته به من فرصت می‌دهد تا دستهای قفل شده‌ام را از موتور باز کنم و موهایم را به‌زور به زیر کلاه کاسکتم بچپانم. می‌گویم بی‌خیال دیگر نمی‌خواهد بایستی... می‌گوید فوبیا... و این را داد می‌زند و دستهء گاز را تا ته می‌گرداند و دنده‌ها را عوض می‌کند...۱۷۵، ۱۸۰... از شدت باد نمی‌توانم چشمانم را باز نگه‌دارم و اشک از گوشه‌ء چشمانم جاری می‌شود. یک آن به خودم می‌گویم مگر نه اینکه بعد تصادف کذایی آنروز محتاط شده‌ام و مگر تِزِ همیشگیِ من جز این بوده که برای غلبه بر ترس باید با آن روبرو شد... پس دستانم را رها می‌کنم و طَلق کاسکت را پایین می‌کشم. حالا چشمانم باز است و دستانم را رها به پهلوها کشیده‌ام و هورا می‌کشم... سُو داد می‌زند تو هیچ‌وقت عوض نمیشی و من هم داد می‌زنم آف‌کورس. داد می‌زند گیو می فایو... و کف دستانمان را به هم می‌زنیم و دنده‌ها عوض می‌شوند و ماییم که باهم از ته‌ِدل داد می‌زنیم یوهــــــــــــو ....! 

به قرار جمعه شب‌ها دختران و پسران موتور سوار در تراس کافه‌ای جمعند. از آخرین باری که من رفته بودم شش‌ماهی می‌گذشت. کنار بقیه موتورها پارک می‌کنیم و کاسکت به دست وار‌د می‌شویم. کاپیتان تا مرا می‌بیند می‌گوید هی...سما ! و همه برمی‌گردند و خوش‌وبش می‌کنیم. سَامی هم هست. به چینی به سُو می‌گوید چه خوب کردید که آمدید و سُو ترجمه می‌کند. کاپیتان می‌پرسد چرا اینقدر لاغر شده‌ای؟! سام می‌پرد وسط و می‌گوید من نمی‌گذارم غذا بخورد! و همه می‌خندند. به تاتوی روی بازوی همسر کاپیتان نگاه می‌کنم. تنها کلمه‌ای که به تایلندی بلدم را می‌گویم. وای چه‌قدر قشنگه... و الحق که انگار پَرِ طاووس را نقاشی کرده‌باشند. رنگی و زنده... می‌گوید سفر بعدی اگه با ما بیای می‌برمت برای تاتو. و این را به زبان تایلندی می‌گوید و کاپیتان ترجمه می‌کند. می‌خندم. بعدا که داشتم یواشکی نگاهش می‌کردم به سُو گفتم همسر مِستر اونگ (کاپیتان) خیلی زیباست. و سُو گفت اما پیره!! دوباره نگاه کردم و دیدم آن گونه‌های برجسته و موهای شلال و لخت و چشمان قوس‌دار با ابروهایی کشیده چیزی جز یک مینیاتور ایرانی نیست. گاهی که به مِستر اونگ تکیه می‌کرد من می‌توانستم به زنی مینیاتوری بنگرم که به چَنگی تکیه زده و آرام در حال نواختن است... بس که زیبا بود این زن!!  

بعد آنه آمد. کلی ذوق کردیم که هم را دیدیم. همصحبت‌های خوبی هستیم. دیگر خیالم راحت بود که سُو برود با بقیه گپ بزند. آنه که باشد، اصلا همین که این دختر کنارم بنشیند کلی راحتم. آنه می‌گوید دفعه بعد با من بیا. من اسکوتر دارم. می‌خندم. می‌گوید این سوپربایک بازها چیزی از امنیت سرشان نمی‌شود. به این موتورها می‌گویند استریت فایتر... بعد سُو بهش می‌گوید خودت را خسته نکن. این که اینجا نشسته می تونه رو موتورِ من برات بالانس بزنه و آنه کج‌کج به من نگاه می‌کنه و من می‌گم این کارها مالِ قبل از تصادفم بود. الان بیشتر از ۲۰۰ تا می‌ترسم!! می‌گه مگه چه بلایی سرت اومد؟! می‌گم فلج شدم. چشماش را درشت می‌کند و به پاهایم خیره می‌شود. می‌گم اینجوری متوجه نمی‌شی باید راه برم. و همچنان که پایم را می‌کشم و لنگ می‌زنم از پشت میز میایم بیرون و چندقدمی لنگ‌لنگان راه می‌روم. همه می‌خندند و سَامی داد می‌زند که یکبار شاهد بوده من جای پارک معلولین پارک کرده‌ام و همینجوری از ماشین آمده‌ام بیرون و مامور پارکینگ اصلا نفهمیده... باز همه می‌خندند و آنه کماکان گیج و منگ مرا نگاه می‌کند... 

آخر شب که داشتیم برمی‌گشتیم سُو درِ گوشم گفت فکر می‌کنی از آدمهای دنیا چند نفر مثل ما خوشبختند؟! چند نفر پول دارند که فقط غذای شب و لباس‌هاشان را بخرند؟! اصلا وقتی تو آدمهای فقیر را می‌بینی چه حسی داری؟! یا فکر کن اگر جای آنها بودی چه حسی داشتی؟! و تکرار می‌کند فکر می‌کنی از ۶ میلیارد و خورده‌ای جمعیت دنیا که بیشتر از ۱ میلیارد آنان در چین زندگی می‌کنند چند نفرشان خوشبختند؟!... بعد به گارسون اشاره می‌کند. پسرک پوست سفیدی دارد و بلند بالاست اما به نظرم پاکستانی است. سُو می‌گوید به نظرم خیلی هَندسام است... اما فکر کنم وقتی خسته و مانده برگردد خانه تازه می‌رود توی اتاقی که حداقل ۱۰ نفر با هم در آن می‌خوابند. فکر می‌کنی با ساعتی ۱ دلار کجا می‌شود خوابید!؟! حالا اینکه زیبا باشی یا در خانواده‌ای خوب به دنیا بیایی یا چینی نباشی که بخاطر جمعیت زیاد مجبور شوی برای ایستادن در اتوبوس حتی دعوا کنی، تنها به یک دلیل است. بعد می‌گوید ما چینی‌ها به این می‌گوییم شانس!! شانسی برای خوشبختی... 

مادری دارم بهتر از برگ درخت*


 

مادر
تنها واژه‌ای که تمام لغت‌نامه‌های دنیا به آن بدهکارند... 

 

  

 پ.ن: نوشتم که مبادا روزی فراموش‌کنم امشب را به یاد دخترکوچولویت به تنهایی گذراندی!   

- خیلی دوستت دارم مادرم -
۱۳ رمضان ۱۴۳۰ - ۱۲شب

* سهراب سپهری 

 

شک ندارم که امشب چیزی در من تمام می‌شود... شد!! 

۰۱/۰۹/۰۹

تلخ همچون زیتون‌های رودبار!


- به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را...  

به کجا چنین شتابان؟!
به کجا چنین شتابان؟!
به کجا چنین شتابان؟!به کجا چنین شتابان؟!به کجا چنین شتابان؟!
به کجا چنین شتابان؟!

 [+] دکتر شفیعی‌کدکنی از ایران رفت!! 
 

همهء گسل‌های یک‌باره* ... تَرک خوردگی‌ یا دره‌ای عمیق!!


تقریبن تمام روابطی که من دیدم که از تویشان یک چیزی درآمده است از لحاظ خوبی، به یک چیزی بندند که آن ها را به قبل و بعد از آن تقسیم کرده است. یعنی یک حرفی زده شده، یک اتفاقی افتاده است و بعد آن رابطه‌هه شکسته شده به قبل و بعد از آن ماجرا، جمله، عکس العمل، رفتار و الی آخر. بعد این شکستگی هم مسلمن خوب نبوده. ممکن است بعد از آن یک رابطه ای تمام بشود یا سرد بشود یا رنج بکشد اما در این که آن شکست در رابطه حکم هجرت پیامبر را داشته، یعنی همه چیز به قبل و بعد از آن تقسیم می‌شود شکی نیست. 

...مثلنِ دیگر؟
مثلن وقتی فهمیدم که بچه چطور به وجود می‌آید. زندگی تمام زن و شوهرهای زندگی من شامل عموها خاله‌ها و عمه‌ام و بقیه به قبل و بعد از دانستن این ماجرا تقسیم شد. که می‌نشستیم با لنا فکر می‌کردیم که این ها سه تا بچه دارند پس سه بار مجبور شدند فلان. خب ما هم بچه بودیم. هیه. چه می‌دانستیم. فکر می کردیم خیلی ناراحت کننده و مجبوری ست.  

...مثلنِ دیگر؟ وقتی برای اولین بار آدم را می‌بوسد. می‌بوسد یعنی منظورم این است که دل می‌دهد به کار. یعنی بوسش یک جوری می‌شود که ردش به جان آدم می‌ماند نه که هر بوسیدنی. یعنی بوسش باید کاری (از پا بیانداز) باشد. بعد همه چیز با آن آدم به قبل و بعد از آن بوسه ختم می‌شود.
...
من شخصن فکر می کنم خوب است که آدم لااقل با خودش انقدر صادق باشد که وقتی فهمید رابطه‌هه به خاطر حرف، رفتار یا حتی عطری که توی بینی آدم می‌پیچد به قبل و بعد از آن تقسیم شد، بتواند برابرش تسلیم بشود. چون چاره ای نیست. چون یک چیزهایی دیده‌شده، گفته‌شده، انجام‌شده و از همه فاجعه‌تر احساس شده و نقل همان است که می‌دانیم. که قبل از این‌ها همه چیز جور دیگری بوده است و بعد از این ها برای همیشه همه چیز جور جدیدی می‌شود و این فقط هست. من نمی‌توانم بگویم خوب است یا بد است. فقط هست.  

* از اینجا بخوانید. 

پ.ن: آگوست هم دارد تمام می‌شود... حیف شد!

به همین سادگی یا چیزهایی که من از آن زیاد سر در نمی‌آورم!

 
می‌دانی، من آدمِ ماندن نیستم. من طاهره نیستم که چای بریزم و اگر ننوشید قوری را بدون هیچ حرفی بشویم. من اصلا آدم سکوت نیستم. اگر باشم سروصدایی هست، اصولا خنده و شادی و آب‌بازی و قلقلک، و گاها دعوای تلخی، و اصولا بدون آنکه بفهمد ممکن است صبحی برخیزد و من دیگر نباشم. دیگر گوشیم را جواب ندهم تا بتواند جلوی فرودگاهی ترمینالی جایی بیاید دنبالم. من طاهره نیستم تا به برادرم بگویم میایی دنبالم؟! من می‌گذارم و می‌روم... برای همیشه. یا اگر برگردم می‌مانم... بدون پشیمانی و برای همیشه! من نیز به همین سادگی‌ام!
آقای میم. اما به نظرم راست نگفته بود. به همین سادگی*؛ به همین سادگی‌ها هم نبود! گیریم داستان زنی بود که با من خیلی فرق داشت و شاید گاهی لمس کردم نگاه طاهره را وقتی به پسرش می‌نگریست یا وقتی نوستالوژی‌های کودکیش را تعریف می‌کرد یا آنجا که غذا می‌پخت اما به همین سادگی کمی هم پیچیده بود...     

*فیلم به همین سادگی/ساخته رضا میرکریمی 

پ.ن: اگر این فیلم را ندیده اید ارزش یکبار دیدن را دارد. شاید اگر کمی به جزئیات دقیق شوید خواهید دید که به این سادگی‌ها هم نیست.


هیچی بابا
بی‌خیال !

Chris Rea - The Blue Cafe (1998)   

...The chance of no return
 
Where have you been
 Where are you going to

I wanna know what's new
I wanna go with you
 What have you seen
What do you know that's new
 Where are you going to
 
Because I wanna go with you 

Download : The Blue Cafe
Chris Rea