leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

منطق

 

رفت جلو . همچین خوشگل تو چشماش زل زد . گفت می دونی کلاْ من آدم منطقی هستم و الان دقیقاْ منطقم حکم می کنه که .....

وقتی داشت برمی گشت جای مشتش جراحت بزرگی روی دماغهء غرور پسرک گذاشته بود ! 

پ.ن : ندارد !!

مهمان ویژه !!

 

آقا ما مهمونی دعوت شدیم با وب کم ! گفتن خبر می دن که ما کی آنلاین بشیم . خبر هم داشتن که شماره های همه رفقا از گوشیمون پاک شده و شماره هیچ کدوم از رفقا رو نداریم ! ( محض اطلاع اونایی که قبلاْ شمارشونو داشتیم ..... باید دوباره شماره بدن !! ) خلاصه ما کلی خوش تیپ کردیم و عطر و ادکلن زدیم و نشستیم خبر بدن ..... ندادن ! خیالی نیست رفقا .... برقصید که وقت رقصیدن خوشگلاست ! خوب شد ما یک شاهد عینی داشتیم که یه کیکی برامون بپزه وگرنه که الان داشتیم از حسادت می مردیم ! ما مخلصه هرچی شاهد عینی هم هستیم که امسال نبودیم بریم شیرینی پزی شهرک واسش کیک و شمع مخصوص بخریم و اتوبان بابایی رو تا فشم گوله بریم و از جاده تلو چراغ خاموش برگردیم !

آقا اصلاً کی به کیه ... ما خودمونیم یه جا داریم که بریم برقصیم -  کیک هم که داریم به نیت تولد رفیق گرمابه و گلستانمون می خوریم ... برگشتیم به حساب همه مردادیا که تولد گرفتنو کیک ندادن ما بخوریم می رسیم ! فعلاْ یکی بهم گفته خوش بیاسایم زمان را که زمان این همه نیست . . .

حالا می خوام ساده بگم ....

                                                   تولدت مبارک رفیق !

چند خط برای My immortal

 

من نمی دانم چرا هر بار سرم محکم تر به دیوار این زندگی می خورد ! خوب که نگاه بکنی می بینی ! همینجا وسط پیشانیم ... نشان به آن نشان که آخریش همان دیشب بود . همان موقع که صدای خدای میشائو تمام خانه را پر کرده بود و همینطور عطر تنش . همان موقع که پای دیوار تنهایی ام ، پای عکس همان دخترک نیمکت نشینِ روی دیوار دستانم را که از حجم تو خالی بود مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم و نفهمیدم کی خوابم برد . همان موقع که توی خواب داشتم ضَجه می زدم ... همان موقع که تو شبیخون زدی به سیاهیِ بی مروت این رویا ! حالا دیگر شب پرستیت را هم نمی توانم باور کنم وقتی بهنگام صبح را آوردی به بالینم ! اما من دیگر سرم به سنگها خورده بود و دیگر داشتم ضجه می زدم برای خودم ... برای خودم که خواستم مثل تو شوم ! و بعید می دانم ! راست می گویی ... من هنوز پوستم کلفت نشده ! هنوز زخمی می شوم . هنوز وقتی سرم به سنگ می خورد گیج می شوم ! انگار هنوز عادت نکرده ام . اما ... چه قدر سختی کشیدی تو ، ایمُرتالِ من ! چه قدر ستایشگرانه می خواهم نگاهت کنم ! البته می خواستم لباس سفیدت را که می پوشی ببینمت ! اما نشد ! می دانی ، همیشه برای من و تو زود دیر می شود . مثل همان موقع که رفتی و دیر آمدی که من هم رفته باشم و دیر بیایم ! گفتم که  ترس برم داشته برای همیشه من دیر بیایم و تو زود رفته باشی . همین قصه است که تکرار می شود حتی برای لباس سفیدِ هم دیر شد ! راستی نگفتم این دخترک ، اینجا پای این دیوار تنهایی اش که می نشیند ، زنوانش را که بغل می گیرد و در خودش که مچاله می شود ، فکر می کند مگر نه اینکه هر چیز غرامتی دارد ... آخر من خواستم گوشم با تو باشد ... " خودت را ارزان نفروش  " چه می دانستم دلم ... دیگر گرانترین ها هم برایش ارزان می آیند ... دیگر هر جا که برود هی به خودش می گوید چه قدر حرف دارد برایت ! اما من همهء این حرفها را گذاشته ام زل بزنم در گواه چشمانت و آنوقت ... آنوقت سکوت کنم تا از صداقت چشمانم که با گذرِ تمام بیماریها حفظشان کردم ، همه را بخوانی و دیگر قول بدهم صورتم را برنگردانم ! قول می دهم ایمُرتالِ من !

 

و تنهایی من

شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد ...

 

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد" align=baseline border=0>